~گربه فروشی خانم لوبیا~
~گربه فروشی خانم لوبیا~
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

یکی از معدود روزمرگی هام

بریم که شروع کنیم به امید خدا
بریم که شروع کنیم به امید خدا


خب راستش ، من زیاد روزرمرگی نمینویسم. پس این میشه جز معدود روزمرگیم ، شاید بخاطر ته کشیدن شعرامه ...!
و در ضمن یه نکته : من خیلی قوه تخیل بالایی دارم و از اونجایی که زیاد ادم اجتماعی نیستم ، به اشیا جون میدم ... (یه جورایی تو مایه های دکتر فرانکشتاین ، یاح یاح یاح)
_پس هر گونه جان بخشی به اشیا کار خودمه و بدونین همه اش تو ذهن خودم اتفاق میوفتن ... باتشکر_


بگذریم ... از امتحانات خردادی که با نامردی گرفته میشن و پوستی که اَزَمون کنده شده و از سوپرایز ویژه سید ابرام و اکیپش نمیگم چون میدونم دل همه اتون خونه !


راستش یه چن وقتیه یه چیزایی عجیب رو مخمن ؛ حس میکنم دور و برم یه اتفاقایی میوفته یا قراره که بیوفته که به من مربوط میشن ... یه جورایی حس میکنم کل دنیا بر علیه من شده !


من همیشه بچه ی خیلی کنجکاو و کاوشگری بودم اما ترجیح میدادم تنهایی کار کنم ، اما این حجم از هرج و مرجی که تو مغزم داره اتفاق میوفته و این فشاری که به من داره وارد میشه واقعا خارج از ماتریکسهههه *یکی نجاتم بده*


از این قضایا که بگذریم من هیچوقت عادت ندارم هیچی رو روال و نظم خودش نباشه و برای هر روزم یه برنامه ریزی خفن اماده میکنم تا مثلا خوش بگذره
* البته این برنامه از دو هفته پیشه دیگ جواب نمیده ، باید بگردم دنبال یه برنامه بهتر*


بهر حال ؛

تمام روزم خداروشکر داره با بدشانسی شروع میشه ... کلا حس میکنم ناف من یکی رو با بدشانسی بریدن.

شاید بم بگین هعی رفیق ، باید انگیزه داشته باشی *چیزی که خواهر روانیم هر روز میگه*


ولی من واقعا دوست دارم اینایی رو که همه اش حرف انگیزشی میزنن رو کله اشونو بکنم زیر اب و همینطور که

دارن قل قل دست و پا میزنن ، بگم " فقط به چیزای مثبت فک کن !!! "

فقط به چیزای مثبت فک کن گلمممممم
فقط به چیزای مثبت فک کن گلمممممم


از اولین روز بد شانسی م تو دو هفته پیش براتون بگم که اول صب که پاشدم پرده رو زدم کنار ، با یه کلاغ گنده مواجه شدم که لبه پنجره ام نشسته بود و ویز ویز میکرد * عه ، ببخشید ... قار قار میکرد*

خب از اونجایی که به پرنده ها فوبیا دارم ، پس از دیدنش اصلا خوشحال نشدم و باعث شد نیم متر اون طرفتر خودمو پیدا کنم. {خورده بودم زمیننننن!}

قیافه کلاغه پشت پنجره ام
قیافه کلاغه پشت پنجره ام



بعد از یه 5 دقیقه که رو زمین پیکنیک زده بودم ، خودم جمع کردم که برا امتحان اماده شم؛ پس نیمرو زدم ، (سریع و خوشمزه) ؛ که قربونشون برم نیمروهایی که میخواستم بخورم تبدیل شدن به زغال های شومینه برا زمستون !

بعدشم که چشمتون روز بد نبینه ، بند کارت ورود به جلسه ام پودر شد
*در حقیقت به چوخ رفت *
و من موندم و یه کارت امتحانی که بخاطر بندش عزا داری میکرد. *ناموصا وات د فاز؟*

خب ، توقع نداشتین که بشینم به عزا داری یه کارت نگا کنم ؟ پس کنار جنازه بندش رهاش کردم ... میدونم قاتلش خودمم ، ولی قرار نیست به صحنه جرم برگردم !

من همیشه موقع رفتن به جلسه ، تو راه اهنگ گوش میدم ، اینجوری استرسم کمتر میشه.
پس الان با خودتون فکر میکنین انقدری که من اینکارو تکرار کردم مطمئنا اتفاقی نخواهد افتاد ... خب ، متاسفم که نا امیدتون میکنم ....
به لطف این قضیه نزدیک بود برم زیر ماشین البته تقصیر منم نبود ، راننده یه مرد عوضی بود.
*خب ، من واقعا ترسیدم*
میدونم شاید اینارو تو ایران باور نکنین ، اما یه پسر جوون نجاتم داد.

مود پسره وقتی نجاتم داد
مود پسره وقتی نجاتم داد


خب ، منم مثل شما باور نمیکردم که همچین چیزایی هم تو ایران باشه ، من فک میکردم برا کیدراماس !*

منو مشاهده میکنین که هنوزم باورم نمیشه
منو مشاهده میکنین که هنوزم باورم نمیشه


دیگه همچین ریسکی نمیکنم که یکی بخواد منو نجات بده (مگ اینکه دختر باشه ...!)




مود من هر روز بد شانسیم تو ایران

#ایران_سرای_من_است *زارررتتتت*
مود من هر روز بد شانسیم تو ایران #ایران_سرای_من_است *زارررتتتت*




یادتونه گفتم یه سری چیزای عجیب غریبی داره دورم اتفاق میوفته؟

خب بزرگترینش گریه اس ، من نمیتونم گریه کنم! میدونم باورش سخته ولی واقعیه

نزدیک به 5 ماهه گریه نگردم و نمیدونم چرا؟
*اگ همچین مشکل مشابهی پیدا کردین حتمی به منم بگین ، چون الان از اون تایماست که واقعا به راه حلاتون نیاز دارم*

مرسی که تا اینجاشو خوندین.

پ/ن : همه ی این اتفاقا واقعی بودن ... !

پ/ن 2 : خودم یه جورایی از این روزمرگی خوشم اومده ، شاید بیشتر بزارم .... بیشتر بزارم؟






ایرانروزمرگیداستانداستانکبد شانسی
زِندِگیمون یه کارمایِ #پارادوکس وارهِ ... :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید