خب راستش ، من زیاد روزرمرگی نمینویسم. پس این میشه جز معدود روزمرگیم ، شاید بخاطر ته کشیدن شعرامه ...!
و در ضمن یه نکته : من خیلی قوه تخیل بالایی دارم و از اونجایی که زیاد ادم اجتماعی نیستم ، به اشیا جون میدم ... (یه جورایی تو مایه های دکتر فرانکشتاین ، یاح یاح یاح)
_پس هر گونه جان بخشی به اشیا کار خودمه و بدونین همه اش تو ذهن خودم اتفاق میوفتن ... باتشکر_
بگذریم ... از امتحانات خردادی که با نامردی گرفته میشن و پوستی که اَزَمون کنده شده و از سوپرایز ویژه سید ابرام و اکیپش نمیگم چون میدونم دل همه اتون خونه !
راستش یه چن وقتیه یه چیزایی عجیب رو مخمن ؛ حس میکنم دور و برم یه اتفاقایی میوفته یا قراره که بیوفته که به من مربوط میشن ... یه جورایی حس میکنم کل دنیا بر علیه من شده !
من همیشه بچه ی خیلی کنجکاو و کاوشگری بودم اما ترجیح میدادم تنهایی کار کنم ، اما این حجم از هرج و مرجی که تو مغزم داره اتفاق میوفته و این فشاری که به من داره وارد میشه واقعا خارج از ماتریکسهههه *یکی نجاتم بده*
از این قضایا که بگذریم من هیچوقت عادت ندارم هیچی رو روال و نظم خودش نباشه و برای هر روزم یه برنامه ریزی خفن اماده میکنم تا مثلا خوش بگذره
* البته این برنامه از دو هفته پیشه دیگ جواب نمیده ، باید بگردم دنبال یه برنامه بهتر*
بهر حال ؛
تمام روزم خداروشکر داره با بدشانسی شروع میشه ... کلا حس میکنم ناف من یکی رو با بدشانسی بریدن.
شاید بم بگین هعی رفیق ، باید انگیزه داشته باشی *چیزی که خواهر روانیم هر روز میگه*
ولی من واقعا دوست دارم اینایی رو که همه اش حرف انگیزشی میزنن رو کله اشونو بکنم زیر اب و همینطور که
دارن قل قل دست و پا میزنن ، بگم " فقط به چیزای مثبت فک کن !!! "
از اولین روز بد شانسی م تو دو هفته پیش براتون بگم که اول صب که پاشدم پرده رو زدم کنار ، با یه کلاغ گنده مواجه شدم که لبه پنجره ام نشسته بود و ویز ویز میکرد * عه ، ببخشید ... قار قار میکرد*
خب از اونجایی که به پرنده ها فوبیا دارم ، پس از دیدنش اصلا خوشحال نشدم و باعث شد نیم متر اون طرفتر خودمو پیدا کنم. {خورده بودم زمیننننن!}
بعد از یه 5 دقیقه که رو زمین پیکنیک زده بودم ، خودم جمع کردم که برا امتحان اماده شم؛ پس نیمرو زدم ، (سریع و خوشمزه) ؛ که قربونشون برم نیمروهایی که میخواستم بخورم تبدیل شدن به زغال های شومینه برا زمستون !
بعدشم که چشمتون روز بد نبینه ، بند کارت ورود به جلسه ام پودر شد
*در حقیقت به چوخ رفت *
و من موندم و یه کارت امتحانی که بخاطر بندش عزا داری میکرد. *ناموصا وات د فاز؟*
خب ، توقع نداشتین که بشینم به عزا داری یه کارت نگا کنم ؟ پس کنار جنازه بندش رهاش کردم ... میدونم قاتلش خودمم ، ولی قرار نیست به صحنه جرم برگردم !
من همیشه موقع رفتن به جلسه ، تو راه اهنگ گوش میدم ، اینجوری استرسم کمتر میشه.
پس الان با خودتون فکر میکنین انقدری که من اینکارو تکرار کردم مطمئنا اتفاقی نخواهد افتاد ... خب ، متاسفم که نا امیدتون میکنم ....
به لطف این قضیه نزدیک بود برم زیر ماشین البته تقصیر منم نبود ، راننده یه مرد عوضی بود.
*خب ، من واقعا ترسیدم*
میدونم شاید اینارو تو ایران باور نکنین ، اما یه پسر جوون نجاتم داد.
خب ، منم مثل شما باور نمیکردم که همچین چیزایی هم تو ایران باشه ، من فک میکردم برا کیدراماس !*
دیگه همچین ریسکی نمیکنم که یکی بخواد منو نجات بده (مگ اینکه دختر باشه ...!)
یادتونه گفتم یه سری چیزای عجیب غریبی داره دورم اتفاق میوفته؟
خب بزرگترینش گریه اس ، من نمیتونم گریه کنم! میدونم باورش سخته ولی واقعیه
نزدیک به 5 ماهه گریه نگردم و نمیدونم چرا؟
*اگ همچین مشکل مشابهی پیدا کردین حتمی به منم بگین ، چون الان از اون تایماست که واقعا به راه حلاتون نیاز دارم*
مرسی که تا اینجاشو خوندین.
پ/ن : همه ی این اتفاقا واقعی بودن ... !
پ/ن 2 : خودم یه جورایی از این روزمرگی خوشم اومده ، شاید بیشتر بزارم .... بیشتر بزارم؟