Kimzifi
Kimzifi
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

نقاب

نگاهش به نگاهم گره خورد و چشماش برق زد اومد سمتمو عاشقم شد. دست زد بهش برق میزد، دیوونش شده بود، من ترسیدم، دوسش داشت، از تهه قلبش میخواست اونو داشته باشه. میخواستم فرار کنم نمیشد. اون نگاه براق رو نمیتونستم ترک کنم! معتاد شده بودم،اشتباه کردم دنبال نگاه راه افتادم، میچرخید و میچرخید با لبخند نگاهم می‌کرد، نزدیکم شد، ترسیدم، خودش خواست که منو ببینه! نقاب براق رو برداشتم! پودر شد و دیگه برق نمیزد و دیگه نبود!

خودشناسیعاشقانهداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید