Kimzifi
Kimzifi
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

۲۳‌ـ‌ فرشته ها

سرکار بودم که متوجه شدم کسی از خدا میخواهد که شانس بهش رو کنه . ازونجا که اونروز من کیسه شانس دستم بود و شیفت من بود کنجکاو شدم .نزدیک شدم دیدم دخترکی زیبا با دستانی رو به اسمان و چشمانی بسته طلب شانس میکند .با خودم گفتم میتونم کمی بیشتر برایش شانس بپاشم. دستم رو تو کیسه فرو بردم به سمتش گرفتم که فوت کنم چشماشو باز کرد و در همان حین ارزویش براورده شد .منو دیده بود . نباید انقدر نزدیک میشدم . قشنگ گند زده بودم. گفت که کار تو بود؟ نتونستم از این حس بگذرم و گفتم اره من بودم . گفت باید جبران کنم. گفتم نیازی نیست این شغل منه .دوید تو خونه و برام ی بستنی اورد. عجب چیزی بود. خنک و شیرین . شبیهه هیچ خوراکی تو بهشت نبود .چشمامو بسته بودمو بستنی رو لیس میزدم. کلی از هم تشکر کردیم و رفتم ولی دلمو گذاشتم اونجا پیش بستنی ها. و تمام روزا رو به بستنی فکر میکردم همه فکرو ذکرم شده بود بستنی. تصمیم گرفتم هر موقع که شیفتم بود در ازای شانس از ادما بستنی بگیرم.خیلی باورشون نمیشد ولی اونایی که جادوی شانسو دیده بودن یخچال یخچال بهم بستنی کادو میدادند. من به آرزوم رسیده بودم. خدا شده بودم. خدای بستنی ها.اما اگه یکی از خداها میفهمید خیلی بد میشد برام ولی مهم نبود من به ارزوهام رسیده بودم. تو زمین یسری ادما منو میپرستیدند.

۲۳داستانتخیلیداستان کوتاهفرشته ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید