لا کُرُن
لا کُرُن
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

جلبک روی مریخ (قسمت اول و دوم)

در حال فکرنکردن به او که فراموشش کرده‌ام بودم که سگم از پنجره به داخل اتاق پرواز کرد. موتور سفینه از آن طرف گفت: تتق‌تق و استارت خاموشی زد. آدم فضایی وغ وغی کرد و با سگ من دوست شد، هردو با بال‌های طلایی‌شان پیاده‌روی کردند تا حوض آب‌های نارنجی. او که فراموشش کرده‌ام در آب‌های نارنجی حوض، آفتاب گرفته بود و دُمش را گذاشته بود در لیوانی بالای سرش. درخت‌ها کمی این طرف‌تر آمدند تا سایه کنند بالای سر حوض. آب‌ها در سایه بد رنگ شدند و قلپ‌قلپ از گلوی من پایین رفتند و کمی از پای او که فراموشش کرده‌ام هم بین دندانم گیر کرد. تف کردمَش بیرون، آدم فضایی با بال‌های طلایی‌ش قدم زد و شَست پای او که فراموشش کرده‌ام را بلعید و بقیه‌اش را به سگم داد. سگ باوفای من نخواست، گفت میل ندارم. او که فراموشش کرده‌ام بلند شد، دُمش را از داخل لیوان درآورد و روی سرش، سر جایش وصل کرد و ویـــــــژ رفت...

رفت که رفت... بی‌آنکه بداند شستش را جا گذاشته.
وقتی رفت تازه یادم آمد که او را یادم رفته بود.

***

سگ‌ام افتاد در آبِ چاه و بنگ صدا کرد و لحظه‌ای هوا روشن شد از نور سفینه، بالای سرِ چاه. آدم‌فضایی آمده بود به نجات سگ‌ام. سگ‌ام با بال‌های طلایی‌ش بیرون نیامد، همانجا ماند و روی دیوار چاه یادگاری نوشت: "نترس". بعد تمام آب قرمز چاه را سرکشید و بیرون پرید. ‌بال‌زدنِ طلایی‌اش نئون پاشید به چاه آب‌ِ سرخ.

هربار به چاه نگاه می‌کنم روشن و آبی‌ست و نئون‌های پخشِ در هوای چاه، رنگ عوض می‌کند، گاهی سگیِ وفاداری، گاهی سبزِ مهربان، گاهی بچه‌ایِ خوشبو، گاهی کله‌خریِ جسور و گاهی سفید صلحی.
و یادگاریِ روی دیوار یک روز می‌گوید: هیولای ترس را بغل کن. یک روز می‌گوید عمر درازت بسیار کوتوله است (این را آدم‌فضایی گفته). یک روز می‌گوید از آدم دوپاها نترس بغلشان کن. (بیشتر درمورد ترس و نترس و بغل می‌گوید). یک روز هم گفت سخت نگیر، سخت‌پوستان در حال انقراض‌اند. یک روز هم سگ وفادارم خودش شفاهاً گفت که بدون قاضی و داور و ترس و سخت‌پوست برو به بازی. این چمدان سه‌گوش‌ات از اصل‌ها و مرزها پر باشد اما جانِ من و آدم‌فضایی، آن سپر بدرنگ فولادی را بینداز در آتشِ بازی ذوب شود و موادِ مذاب را بنوش که برای دندان‌هایت خوب است.
از آن‌روز هرروز آپدیتِ نوشته‌ی چاه را نگاه می‌کنم و این سیاره مهربان‌تر است.

براتیگانعلمی‌تخیلیداستانداستانکداستان‌واره
سال‌ها پیش وبلاگ داشتم. الآن اینجا رو انتخاب کردم چون شبکه‌های اجتماعی رو برای نوشته‌هام مناسب نمی‌دیدم. داستانی،‌ شعری، افاضات و تراوشات ذهنی‌ای، چیزی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید