نشستیم. روی زمین خودمان. این زمین آن زمینی نبود که ترک کرده بودیم اما زمین بود هنوز وَ میشد رویش نشست. سگم را لیسیدم و او برایم حرف میزد، روزهایی را به یادم میآورد از هزار سالِ زمینیِ قبل که هنوز اینجا بودیم و کسی را داشتیم و کسانی را. گفت یادت میآید؟ این را درمورد "لحظات واقعا زندگی" به کار میبرد فقط. مثلا وقتی که کسی از ترسهایش برای آدم میگوید وُ دیگر صد پله بالاتر پریدهایم با او، یا وقتی کسی چیزی را میگوید که ترس نیست اما میترسد که برای کسی بگوید وَ یک بار نمیترسد وُ برای یک نفر میگوید وُ باز صد پله بالا میپرد با او. این "او"ها که از ترسهایشان برایمان گفتهاند یا از ترسهایمان برای آنها گفتهایم، یا چیزی را گفتهاند که میترسیدهاند بگویند و چیزی را گفتهایم به آنها که میترسیدهایم با کسی بگوییم، حتی اگر دیگر نباشند، هزار سال نباشند و پلهای هم نباشد، هنوز نوع بخصوصی از "او" به حساب میآیند. سگم مرا لیسید و من او را و برای هم دُم تکان میدادیم و لحظاتی خندیدیم و لحظاتی نه... و گفتیم یاد آن "او"ها بخیر.
***
آن وقتها که هنوز زمین بودیم فیلم نگاه میکردیم. سینماها گرومب گرومب با قدمهای گنده میآمدند جلوی راه ما را میبستند تا فیلمها را ببینیم، درامای سینما زندگیِ راستکی را میبلعید که درامای راستکیِ زندگی، ما را نبلعد. یک بار که سینما گرومب گرومب آمده بود تا بگوید زندگی سخت است و خوشحالها همان غمگینهای راستکی هستند، دیدم که اینبار عین حقیقت را میگوید و کاری نمیکند که زندگی را تاب بیاوریم. رفتیم تا خانهی دوستانمان، من و سگم با بالهای طلاییش. آن وقتها آدمفضایی هنوز پیش ما نیامده بود. آنجا خوشباشی آنقدر قطور شد که فکر کردم زندگی راستکی این است یا همانی که تاب نمیآوریمش و تابَش میدهیم، آبش میدهیم... این یکی را هم آب و تاب میدهیم البته اما این، طورِ دیگری است، طوری کمک میکند به تابآوردن زندگی راستکی که شک میکنی آیا جزء آن نیست یا آن چیزها که سوار تاب زندگی نمیشدند جزء آن نیستند یا همه با هم یک چیزند و یا...
خلاصه که آن وقتها فیلمها با لحاظ قصه وَ معاشرتها با لحاظ قصه وَ قصهها با لحاظ قصه میتوانستند قصههای سختِ بیتاب را سوار تاب کنند.
و این سه فقط سه تا از چیزها بود آنوقتها... البته که قصه را یک چیز حساب کنیم بهتر است.
سگم که میدانست در کدام خیالام، زد به شانهام که الان چه؟ زمینیهای الان چه میکنند؟