بالاخره رسیدیم.
به اولین میدان مریخ، میدان قلب (مریخیها قلب ندارند و آرزویش را زیاد کشیدهاند) خیابانهای اینجا دایرههایی است در ارتفاع چندمتری از سطح کُره. مرکزیترین دایره یا همان خیابان که در ترجمهی مریخی به زمینی به آن گِردراه میگویند و در مرکز آن یک مجسمهی روشنخاموش شونده نصب شده که میگویند شبیه به قلب است. اما به نظر من که شبیه به وقتی در مغز است که کسی تو را میبوسد یا دستت را میگیرد یا شانهات را و آن قسمت مغزت خودش را یک شکل خاصی میکند آن شکل خاص را وصل کردهاند وسط میدان شهرْکشورْسیارهشان.
رسیدیم به خانهی آدمفضاییِ خودمان که گفت اسمم را صدا کنید بهتر است، تلفظش هم هرچه از آب در آمد عیبی ندارد. گفتم چشم و با پنج تا چشماش چشمک زد.
سگم از بال زدن خسته شد، کمی بال نزد و دید که معلق میمانَد کیف کرد و هردومان را لیسید و لیسید و خسته همانجا افتادیم رو هوا و خوابمان برد. چندساعتِ فضاییِ دیگر که بیدار شدیم همهی آشنایان زمینیمان پیر یا مرده شده بودند و دلم تنگ کسی نبود. در این ارتفاع از سطحِ این کُره، دل تنگ نمیشود.
***
گفت: "خب رفقا، من دیگر باید همینجا بمانم" در این مدت روی قلب مصنوعیش که همسیارهایهایش بالاخره ابداع کرده بودند عشق کسی را که باید نصب کرد و بعد هم ازدواج کردند. آدمفضایی ما را تا اولین ایستگاه تلهپورت به زمین رساند و ویــــژ رفت که بماند. با تلهپورت چشمبهزدنی رسیدیم به کرهی آبی و خاکیمان. همهچیز طور دیگری بود...
از آن بالا دیدیم که آبیها کمتر شدهاند و سبزها خاکی به نظر میآیند. هوا آنقدر داغ بود که بالهای طلایی سگم درجا سوخت.
اینبار من اشکهایش را لیسیدم و بغضم را قورت دادم...
و دلتنگیها شروع شد. همه مرده بودند، همهی کسانی که دوستشان داشتم؛ حتی بیهوده، همهی کسانی که دوستم داشتند؛ آنهایی که میدانستم و آنهایی که نمیدانستم. دقیق نمیدانم شاید هزار سال زمینی گذشته بود.
آدمها همه دنبال تلهپورت کردن و یا هوافضایی رفتن (از طریق سفینه که بسیار خسته کننده بود) به کُرات دیگر بودند که به دلایل اقتصادی و وضع دیپلماتیک بین زمینیانِ نابودگر و فضاییها آسان نبود.
آدمها از تولیدمثل کردن دست برداشته بودند، دیگر چیزهایی که تولید میشد یا توسط خودشان نبود یا اگر هم بود هرروز کمتر مثل خودشان بود، امروز بچههای سیلیکونی عادیترین چیزهایی بودند که نتیجهی غیرقابل پیشبینی "صنایعِ نهایتا در خدمتِ سکس" آن دوران بود.
من و سگم سرگردان بودیم _حسابی در مریخ یاد گرفته بودیم که چطور سرمان را بگردانیم روی تن، سیصد و شصت درجهی کامل_ و این داشت به دردمان میخورد که کمتر بترسیم. لهله میزدیم برای دیدن یک چیز آشنا و زود فهمیدیم که "آ"هایِ امروز دیگر "شنا" نمیکنند چون که آب بسیار کم است و از آن یکی جهت هم خُب زمان زیادی گذشته است.
خلا، روی زمین...