چشم پنجمش را هم بست و خوابید، سگ هم کنارش. آدمفضایی آنروز خیلی خسته بود و سگام نه. سگ من میداند که من امروز خستهی روحم یا جسم یا هردو و یا اصلا هیچکدام، خوشحالم. سگام که صبحها حولهام میشود و شبها بالشت از تمام رازهایم باخبر است و از مزهی اشکم میفهمد چند درجه غصهدار ام وَ بالهای طلاییش وقتی شادم طلاییتر میشود. آنروز که غصهدار بودم و کلِ داستانهای کتبیِ سهسالِ نوریِ اخیر را مرور کرده بودم و شاد شده بودم گفت: "وغوغ وغ ووووغ وغ وغ وغوغوغ"
گفتم آره خودم میدانستم اما الان میدانمتر شدم. واقعا که چقدر همهچیز عوض شده، چقدر دنیا آسان است و چقدر مغزم از مجراهای دیگری برایم فکر میفرستد که کمتر دردناک است. سوراخ وسط مغزم را لیس زد و گفت که در این سوراخ هم یک شاخه میخک سرمهای خوشرنگ بکاریم تا آدمفضایی نیامده و میخک را فرو کرد در دردناکترین مجرای فکرهای تاریک کلهام و آن را بست.
***
آدمفضایی کمربستهایمان را روشن کرد و استارت زد و مدرنترین سفینهی مریخی راه افتاد. بارانهای موسمی شروع به ریزش کرده بود و میتوانست فقط با یکقطرهاش مرا ببرد از اینسوی عمرِ رفتهام تا آنسوی عمرِ مانده وُ بازگرداند. همین کار را هم کرد. بالا رفتیم وُ از ابرها بالاتر شدیم و هنوز همه چیز میبارید؛ باران به پایین و من از همه سمت؛ قسمتی از گوشم چکه میکرد آهنگ خاصی را، لبهایم شرشر بوسههای داده و گرفته، نداده و نگرفته را، چشمهایم که آخرین محلِ بارندگی است تمام دیدهها و ندیدهها را بارید و قلبم تمامْ آب میشد و سفینه ارتفاع میگرفت و به روی خودش نمیآورد. سگم بیتابی نمیکرد، سکوت، سکون و تماشا بیآنکه بال بزند حتی. میدانست باران که بند بیاید نَفَسِ منی که چکه میکند هم بند میآید و منِ قبلی که دیگر منِ بعدی خواهد بود آماده است که زمین یا مریخ یا هرکجا را بپذیرد یا ترک کند.