ویرگول
ورودثبت نام
لا کُرُن
لا کُرُن
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

جلبک روی مریخ (قسمت پنجم و ششم)

چشم پنجمش را هم بست و خوابید، سگ هم کنارش. آدم‌فضایی آن‌روز خیلی خسته بود و سگ‌ام نه. سگ من می‌داند که من امروز خسته‌ی روحم یا جسم یا هردو و یا اصلا هیچ‌کدام، خوشحالم. سگ‌ام که صبح‌ها حوله‌ام می‌شود و شب‌ها بالشت از تمام رازهایم باخبر است و از مزه‌ی اشکم می‌فهمد چند درجه غصه‌دار ام وَ بال‌های طلایی‌ش وقتی شادم طلایی‌تر می‌شود. آن‌روز که غصه‌دار بودم و کلِ داستان‌های کتبیِ سه‌سالِ نوریِ اخیر را مرور کرده بودم و شاد شده بودم گفت: "وغ‌وغ وغ ووووغ وغ وغ وغ‌وغ‌وغ"

گفتم آره خودم می‌دانستم اما الان می‌دانم‌تر شدم. واقعا که چقدر همه‌چیز عوض شده، چقدر دنیا آسان است و چقدر مغزم از مجراهای دیگری برایم فکر می‌فرستد که کم‌تر دردناک است. سوراخ وسط مغزم را لیس زد و گفت که در این سوراخ هم یک شاخه میخک سرمه‌ای خوشرنگ بکاریم تا آدم‌فضایی نیامده و میخک را فرو کرد در دردناک‌ترین مجرای فکرهای تاریک کله‌ام و آن را بست.


***

آدم‌فضایی کمربست‌هایمان را روشن کرد و استارت زد و مدرن‌ترین سفینه‌ی مریخی راه افتاد. باران‌های موسمی شروع به ریزش کرده بود و می‌توانست فقط با یک‌قطره‌اش مرا ببرد از این‌سوی عمرِ رفته‌ام تا آن‌سوی عمرِ مانده وُ بازگرداند. همین کار را هم کرد. بالا رفتیم وُ از ابرها بالاتر شدیم و هنوز همه چیز می‌بارید؛ باران به پایین و من از همه سمت؛ قسمتی از گوشم چکه می‌کرد آهنگ خاصی را، لب‌هایم شرشر بوسه‌های داده و گرفته، نداده و نگرفته را، چشم‌هایم که آخرین محلِ بارندگی است تمام دیده‌ها و ندیده‌ها را بارید و قلبم تمامْ آب می‌شد و سفینه ارتفاع می‌گرفت و به روی خودش نمی‌آورد. سگم بی‌تابی نمی‌کرد، سکوت، سکون و تماشا بی‌آن‌که بال بزند حتی. می‌دانست باران که بند بیاید نَفَسِ منی که چکه می‌کند هم بند می‌آید و منِ قبلی که دیگر منِ بعدی خواهد بود آماده است که زمین یا مریخ یا هرکجا را بپذیرد یا ترک کند.

براتیگانداستانکداستانداستان‌وارهعلمی‌تخیلی
سال‌ها پیش وبلاگ داشتم. الآن اینجا رو انتخاب کردم چون شبکه‌های اجتماعی رو برای نوشته‌هام مناسب نمی‌دیدم. داستانی،‌ شعری، افاضات و تراوشات ذهنی‌ای، چیزی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید