ویرگول
ورودثبت نام
لا کُرُن
لا کُرُن
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

جلبک روی مریخ (قسمت یازدهم و دوازدهم)

روزی که سوار سفینه شدیم و ارتفاع را گرفتیم و جاذبه را کم‌کم رها کردیم، نمی‌رفتیم که فاصله را زیاد کرده باشیم، دنبال چیز خاصی بودیم که اینجا نبود و آنجا ممکن بود بعدتر اختراع شود. وگرنه خودِ فاصله که اختراعی بی‌هوده بود.

مدت زیادی نگذشت آنجا، اما در زمین شاید هزار سال را هدر کردند بس که تند تند زندگی کردند از آن به بعد. ما اما از وقتی که جلبکی آن‌جا پیدا شد وُ آبی وُ، شد که بالاخره ما هم وجود داشته باشیم و توانستیم آن‌جا فرود بیاییم یا درواقع با آن وضع جاذبه، نیم‌‌فرود، مدت زیادی را نگذراندیم اما سرعت کیفی بالا بود. سازمان دوا-درمانِ مریخ که مشخصا برای زمینی‌ها کار می‌کرد و ترجمه‌ی زمینی‌اش بود "نوشدارویی بهنگام برای سهراب" هزار نوع سفینه ساخت که وقتی به زمین می‌رسد هزارسال نگذشته باشد. اما خب این سازمان در دوا-درمان موفق‌تر بود و در صنعت آمبولانس نه چندان. با این همه شانسی که بود این بود که قرص‌های علوم‌انسانی‌اش که آن‌وقت‌ها ساخت (برای امراض روحی) می‌توانست به درد بشر هزارسال بعدش هم بخورد، من اما بالاخره همانجا قرص را در معده‌ام نصب کردم، قورت دادن در مریخ سخت است. هزارسال به آینده رفتن با همه‌ی بی‌هودگی‌اش (خودِ این نمی‌توانست درمان باشد) به زودتر یافتن قرص فراموشی می‌ارزید؟

وقتی به زمین برگشتیم، همان‌وقت که بال‌های طلایی سگم سوخت از گرمای عجیبش و تغییرات دیگر، فهمیدم که نمی‌ارزید. اما نه! خیلی عقب‌تر، همان موقع که تصمیم گرفتم به زمین برگردم فهمیدم که اگر این قرص کار می‌کرد مریخ اشرف سیارات بود نه یک سیاره‌ی معمولی با آن میدان احمقانه‌ی قلب‌اش.


***


هرروز بال‌هایش جوانه می‌زد و بلافاصله از نو می‌سوخت، سگم دیگر تاب ماندن در این دما را نداشت. من هم که نه کسی را، نه کاری را، نه جایی را. از ابْرآیینه‌ها خبری نبود روی زمین و از باران‌های آن زمان. نه چیزی که ببارد و خشکی را تر کند وَ نه چیزی که خودمان را در آن ببینیم، که بدانیم خوشحالیم یا نه، بدانیم اصلا زنده‌ایم یا نه. در کره‌ی خودمان بیگانه بودیم وُ دانستیم که بیگانگی به جغرافیا ربطی ندارد وَ به تاریخ مربوط می‌شود، زمانی است وُ مکانی نیست. هم‌وطنی بی‌معناست وَ هم‌زمانی است که معنا دارد. نمی‌دانستم چه فصلی از زمان است الان، اما دلم زمستان سختی را می‌خواست که سرمایش می‌کشت اگر نمی‌دویدی وُ خلاصه که تاریک بود وُ یا یخ می‌زدی یا دزد به تو می‌زد یا کسی یادی خاطری چیزی در آن خیابان سرد، اگر نمی‌دویدی. دُم آدم‌ جا می‌ماند اگر سریع نمی‌دوید و می‌مرد بدون دُم.

دلم برای "دویدن‌برای‌زنده‌ماندن" تنگ شده بود و دُمم بی‌رمق تیر می‌کشید.

داستانداستان‌وارهداستانکعلمی‌تخیلی
سال‌ها پیش وبلاگ داشتم. الآن اینجا رو انتخاب کردم چون شبکه‌های اجتماعی رو برای نوشته‌هام مناسب نمی‌دیدم. داستانی،‌ شعری، افاضات و تراوشات ذهنی‌ای، چیزی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید