لا کُرُن
لا کُرُن
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

مرگ‌آلودگی

مرد مرده‌شور با دستکش‌ها وُ چکمه‌ی پلاستیکی وَ آن چهره‌ وُ راه رفتنِ گروتسک‌اش؛ صورت سرخ و یک‌وری، چشم‌های سبز تابه‌تا، موهای جوگندمی، کج‌کج راه رفتنش و چابکیِ حین لنگیدن، با بی‌خیالی و هیجان از مرده‌شوی‌خانه بیرون آمد وُ چرخی زد وُ خودی نشان داد. شیون خانواده‌ی متوفی را که شنید: «آرام بشورش»، گفت «چشم، چشم.» و رفت داخل.

انگار که هم‌قطار عزرائیل باشد، تجسم مرگ، انگار کسی که سیلی مرگ را دو‌ سه روز قبل پنهانی در صورت‌مان کوبیده بود حالا خودش را پیروزمندانه نشان داده باشد. آدم بود اما در لحظه برای ما تمثیلی از حضور مرگ شد.

کس دیگری آمد به سمت یکی از دوستان ما و اول طوری که انگار او را شناخته باشد یا با کسی اشتباه گرفته باشد، با او دست داد و در رودربایستی با بقیه‌ی مردها هم. وَ سلام و علیکی کرد وُ با زبان بدنش خوش‌آمد گفت انگار. کسی که فکر کردیم همکار مرد غسال است، اما گورکن بود، همان که سنگ‌ها را روی دوستمان چید و سیمان کرد و خاک ریخت رویش و بعد پارچه‌ای مشکی...

قسم می‌خورم که این بار هم انگار که دست دیگر مرگ آمده باشد جلوی ما وُ نزدیک‌تر شده باشد اما بی‌قبح‌تر، آشناتر و خودمانی‌تر.

دوستمان، دوست مرده‌مان لحظاتی کوتاه فراموش شد.

مرگ با تمام ناشناختگی و آشنایی‌اش در ذهن‌های ما می‌چرخید و کشوی سوالات بنیادین زندگی را زیر و رو می‌کرد، کاغذها را به هم می‌ریخت و بعضی‌هاشان را پاره‌پوره کرده و فوت می‌کرد در هوا.

روحانی شهر آمد و شروع کرد در آواز عراق قرآن خواندن و بعد هم نماز میت را ادا کرد.

سوالات بنیادین دوباره بایگانی شد در کشوهای به هم ریخته و ایده‌لوژی‌ها به سطح آب آمد. جایی که اکثرا آنجاست.

بعضی از دوستان ما گفتند: «ای بابا بسه» و بد و بیراهی نثار مداحی _که درواقع مداحی نبود_ و شاید در لایه‌های پنهان نثار آخوند بودنِ مرد کردند. یکی دونفرمان که مذهبی هم نبودیم اما شاید روزگاری بوده‌ایم با دیگران به نماز ایستادیم.

هیچ‌کدام ما، دوستان هنوز زنده‌ی متوفی با تمام غمی که داشتیم از شکل و محتوای مداحی خوشمان نمی‌آمد. ما اهل ساز و طرب بودیم، اهل صدای خوش. بعضی‌مان موسیقی را تقدیس می‌کنند و به جای امر قدسی گرفته‌اند و بعضی دوپایشان روی زمین است و برای خود زیبایی ارزش قائل‌اند. ما با ساز آمده بودیم و گلوهایمان.

دوستمان را به خاک سپردیم در شهر ساحلی زادگاهش. در بستر خاکِ ترِ آن شهر زیر درخت‌های نارنج که دوست می‌داشت. غم خانواده‌اش، غم خودمان را با ساز، با آواز سبک کردیم و آمدیم.

فکر مرگ، مرگ خود، مرگ دیگری، فقدان، دلتنگی، پایان وَ یا ادامه، آرزوهای خاک شده، نغمه‌های به جامانده از دوست و کلمات شاعرانه و شعرهایش با ما آمد و ماند.

رفتیم به بدرقه‌ی رفیق وُ بلکه نبودنش را هم باور کنیم. نکردیم.

رفقایی که با گورکن دست داده بودند دست‌هایشان را شستند، به بهانه‌ی پاکیزگی اما انگار خواستند مرگ را از خودشان دور کنند. مرد غسال آمد و نشست بالای قبر کناری و شروع کرد به قرآن خواندن، نفهمیدیم بخشی از شغل‌اش است یا برای بستگان خودش می‌خوانَد، شبیه‌تر شده بود به ما، دیگر او هم آدم بود نه دست مرگ، اما آنقدر عجیب با مرگ عجین بود، آنقدر عجیب مرگ را پذیرفته بود که نمی‌فهمیدی سوگوار است یا هنوز همکار این‌جهانی عزرائیل.

نمی‌فهمیدی زندگی و مرگ برای او یک چیز است یا...

و نمی‌فهمیدی برای آدم‌های اطرافت، برای خودت «زندگی ادامه دارد» و «زندگی قدرتمند است» یعنی نبودِ مرگ که «دستانش از ابتذال شکننده‌تر است»، یعنی انکار مرگ یا نه، مرگ و زندگی خواهربرادر ناتنیِ هم هستند.

مهرماه ۹۸




مرگوجوداگزیستانسیالیسمفلسفه
سال‌ها پیش وبلاگ داشتم. الآن اینجا رو انتخاب کردم چون شبکه‌های اجتماعی رو برای نوشته‌هام مناسب نمی‌دیدم. داستانی،‌ شعری، افاضات و تراوشات ذهنی‌ای، چیزی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید