خوب یادمه وقتی پنج سالم بود مادرن اتاقم رو جدا کرد. خودشم سنی نداشت یه خانوم جوون بیست ساله پدرمم که از اول تردد به خارج از کشور داشت و زمانهای طولانی خونه نبود. شاید نترس بودنم به خاطر همون جداییه اتاق خوابم از سن کمه
خونه ای که توش بودیم بافت قدیمی داشت دوتا اتاق که زیر هر دو اتاق هم زیر زمین بود. مامان تو اتاق خودش و من تو اتاق خودم میخوابیدیم. خوب یادمه نصف شبا یه اقایی میزد به شیشه و بیدارم میکرد.منم چقدر راحت میرفتم پنجره رو باز میکردم و عادی برخورد میکردم. یه بار بهش گفتم صدات مردونس چرا پس چادر سرت کردی. اخه شنل کلاه دار میپوشید همش. بهم گفت صورتم سوخته نباید هوا بخوره. یه شب برام کشمش اورد باهم خوردیم به خدا خیلی مهربون بود. من از جایی ترسم شروع شد که دیگه شبا منتظرش بودم. یادمه یه شب که از ساعت اومدنش گذشته بود و نیومده بود من تشنج کرده بودم. ببینید اگر میگم ساعت. منظورم اون تایمیه که به اومدنش عادت کرده بودم. اون شب وقتی به هوش اومدم که دیدم مادر بزرگم و خالم دارن پاهامو تو اب سرد ماساژ میدن و مامانم گریه میکرد
اون مرد و دیگه هرگز ندیدم
فقط یه بار که مشغول بازی بودم دیدم مامانم داره به ترکی به مرحوم پدرم میگه سعید نذار بره تو اتاقش اگه این دفعه ام بیاد میبرتش.
اینا رو فقط یادمه ولی کوچیکتر از اونی بودم که بخوام پیگیر بشم.
دیگه نذاشتن من جدا بخوابم و هرگز نمیذاشتن جایی تنها باشم. مادرم تبریزیه و جایی که میخواستن من نفهمم ترکی حرف میزدن... خخخ ولی من میفهمیدم و به رو نمیاوردم..
یه روز مادرم میخواست بره جایی،منو برد گذاشت خونه مادر بزرگم کلیم سفارش کرد که مامان اصلا چشم از روش برندار یه ساعته برمیگردم...
خونه مادر بزرگمم که نگم براتون اصله کلبه وحشت بود. مادر بزرگم خدا بیامرز جونش بود و من. خیلی دوسم داشت. اون روز من خیلی بازی کردم و خسته شدم من و انداخت رو پاش و تکون تکون تا خوابم برد. ظاهرا منو میذاره همون جا تو حیاط و میره تو کوچه کنار درو همسایه نشستن
من نمیدونم درست چند دیقه گذشته بود یهو از خواب بیدار شدم. طاق باز خوابیده بودم چشمامو که باز کردم خدارو شاهد میگیرم دیدم از روی پشت بوم یه حیوونی بهم زل زده نمیفهمیدم گربه بود یا سگ ولی پوزه داشت. من اولش نخواستم بدوئم چون اصلا از گربه اینا ترس نداشتم ولی اون واقعا ترسناک بود. من تمام انرژیمو جمع کردم و یهو پاشدم از ته حیاط به سمت در کوچه دویدن و مامان جونمو صدا کردن. تو مسیر یهو بولیزم به یه جا گیر کرد. به روح بابام قسم برگشتم دیدم یه گوسفند با دندوناش بولیزمو گرفته من سریع رومو برگردوندم و جیغ و داد با تمام قوا... همون موقع مادر بزرگم با داد و فریاد درو وا کرد و پرید تو حیاط. دقیقا همون موقع منم پرت شدم رو زمین برگشتم دیدم هیچی نیست. به خدا راس میگم. ولی هیچ کس هرگز باور نکرد. خلاصه این داستانا کاملا تموم شد.تا اینکه من رسیدم کلاس پنجم دبستان. از اون خونه رفته بودیم.. حتی از اون شهر.
من پنجم بودم خواهرم اول. پدرم یه ورشکستگیه وحشتناک مالی تجربه میکرد اون دوران.. یادمه اون روزا خیلی سختی کشیدیم. از اینجاشو از زبون مامانم میگم تا دوباره خودم بشم
مامانم: شب شده بود. سعید نبود تو خونه یه ریال پول نبود بتونم حتی نون بخرم. کنار دستم رها و لیلا خواب بودن. نگاشون کردم و گفتم خدا داخل همه ظرفارم گشتم یه پولی پیدا کنم نون بخرم.این طفل معصوما چی باید ببرن مدرسه. تو همین حس و حال بودم که خوابم برد. چشمام سنگین شده بود که دیدم یهو یکی از پشت بغلم کرد. اونقدر محکم بغلم کرد که فکر کردم سعیده. گفتم کی رسیدی؟؟؟ جواب نداد. گفتم سعید ولم کن اصلا حوصله ندارم بچه ها شامم نخوردن چیکار باید بکنیم. برگشتم که باهاش حرف بزنم دیدم هیچ کس نیست. سریع تو جام نشستم و زل زدم تو تاریکی به رو به روم. دوباره نشسته داشت خوابم میبرد که به محض بستن چشمام دیدم یه مرد کریه چهره روبه روم ایستاده ولی هی میپره بالا پایین.
یکم ترسیدم ولی کلا نترس بودم. از قدیمام شنیده بودم که جنا گنج دارن و طلا دارن و اینا پیش خودم گفتم به خاطر بچه هام ازش چیزی بخوام. من داشتم با خودم به این چیزا فک میکردم که یهو صدای اون پیچید تو سرم و گفت چی میخوای طلا؟؟؟
گفتم اره بچه هام از صبح چیزی نخوردن شوهرم ورشکست شده کمکم میکنی؟؟؟ اون صدا پیچید تو سرم. دهنش تکون نمیخورد انگار تو فکرامون باهم حرف میزدیم بهم گفت اره کمکت میکنم. یهو جلوی چشمم سوخت و دود شد. انگار که هیچی نبوده. صبح بیدار شدم دخترارو راهیه مدرسه کنم که دیدم رو میز اشپزخونه یه پنجاه تومنی هست. خیلی گشته بودم ولی اصلا پول نبود. پنجاه تا تک تومنی سال هفتاد و هشت.
بقیه شو خودم تعریف میکنم دوباره. خلاصه مامانم با اون پول نون خرید باورتون نمیشه پدرم کم کم وضع زندگی رو درست کرد و رفته رفته همه چیز درست شد. ما سه سال تو اون خونه زندگی کردیم و واقعا سختیایی که نمیخوام تعریفش کنم کشیدیم زایمان سوم مادرم دوقلو بودن و ... و مادرم حین بارداری یرقان گرفت و تا دم مرگ رفت و خیلی چیزای دیگه.. از اون خونه رفتیم و تازه اصل ماجرا برای من از اینجا شروع شد.
سوم راهنمایی بودم. این چیزا کاملا فراموشم شده بود و یه رفیق جینگ به اسم شیرین داشتم و کلم داغه شیطنتای اون سن. من همیشه عادت دارم نصف شبا بیدار شم و اب بخورم. وضع زندگیمون توپ شده بود و دوقلوها داشتن کم کم بزرگ میشدن اتاق منو لیلا مشترک بود. یه شب از خواب بیدار شدم رو تختم نشستم کاملا منگ بودم میخواستم برم تو اشپزخونه اب بخورم که تو همون حالت نشسته چشمم خورد تو هال کنار میز عسلی دیدم یکی داره تند تند تخمه های داخل ظرف رو با پوست میخوره چشمام کامل باز نشده بود فک کردم مامانمه ولی یک آن سرشو اورد بالا و با من چشم تو چشم شد و جلوی چشام غیب شد. خیلی شبیه خودم بود حتی مدل موهاش منم که سرتق دوییدم تو هال دنبالش ولی امن و امان بود و چیزی ندیدم... ساعت حدودای یک شب بود. اب خوردم برگشتم تو جام. هفت صبح که بیدار شدم برم مدرسه مامانم گفت از کی تا حالا روزه میگیری. با تعجب نگاش کردم گفتم نه روزه نیستم گفت پس چرا سحری خوردی... گفتم کی ؟؟؟؟ من؟؟؟؟ من کی سحری خوردم. مامانم خیلی عادی بود و واقعا جدی میگفت.
فک میکرد دارم اذیتش میکنم. با اصرار و قسم و ایه گفتم من سحری نخوردم بگو ببینم جریان چیه. گفت پاشدم غذا داغ کردم که سحریمو بخورم تو بدون کلمه ای حرف اومدی از یخچال تخم مرغ گذاشتی کنار گاز و نشستی کف اشپزخونه. گفتم چیه نیمرو میخوای ولی جواب ندادی. من برات نیمرو زدم گذاشتم جلوت فکر کردم خوابالویی هیچی نمیگی خوردی و رفتی. بدون کلمه ای حرف. هرچی قسم خوردم من نبودم گفت شاید یادت نمیاد. خلاصه این موضوع رفت تو مخم. چند روز گذشت من خیلی اتفاقی مدل موهامو عوض کردم جلوی اینه وایساده بودم موهامو نگاه میکردم و هی دست تو موهام میکشیدم که یهو یه چیزی با سرعت زیاد از پشت رد شد. من تو اینه دیدمش. برگشتم پشتمو نگاه کردم یکم تو اون حالت ایستادم اما نه. خبری نشد. وقتی برگشتم دوباره سمت اینه اون موجود دوباره از مسیری که رفته بود برگشت و جالبه با مدل موی جدید من بود کپه خودم.
مامانم ظاهرا یه بار دیگه منو دیده بود که زنگ زده بوده مدرسه مدیرمون گفته بود سر کلاسه اونجا بود که مامانم باور کرد و افتاد دنبال داستان. بهش گفته بودن همزادشه و اصلا خوب نیست کسی همزاد خودشو ببینه.
بازم با گذر زمان داستان فراموش شد.
رفتم اول دبیرستان
دیگه خیلی شر شده بودم. خیلیم درس میخوندم.
حالمم عالی بود. یکی عاشقم بود و من تو عالم بچگی خیلی کیف میکردمطرف یه تلفن قاچاقی برام خریده بود من شبا میزدم کنار تختم تو پریز و باهاش حرف میزدم.
از اینجا به بعد واقعا چیزای سختی و تحمل کردم. واقعا سخت.
یک ساعتی هست دارم تایپ میکنم و تو این یه ساعت سه تا قرص میگرن خوردم. با هر تعریفم سردردم شدیدتر میشه. میدونم بعد از پست شدن این داستان دوباره خیلی قضاوت میشم ولی از همون سالها خیلی دلم میخواست اینارو از تو دلم بریزم بیرون
دور نشم از قصه.
یه شب که تلفن و زدم تو پریز و شروع کردم با دوستم به حرف زدن نمیدونم اصلا چیشد طرف خودش حرف و کشید سمت این چیزا. که اره جدیدا تو خونه صدا میشنوم و این اتفاق و اون اتفاق ..... حین گفتن اون من تنم گر گرفته بود و حس بدی داشتم. تو اوج صحبتاش بود که یهو برقا قطع شد. بهش گفتم خیلی میترسم برقا رفته ولی وقتی بهم میگفت نترس من صدای یکی دیگرم تو تلفن میشنیدم
نه صدای واضح حرف زدن ولی مثل خس خس نفس کشیدن بود
ترسای من شروع شد. تو خونه از سایه خودمم میترسیدم.
خیلی جالب بود. توجه میکردم به تغییرات محیط و خودمو خیلی حواسم جمع شده بود. مثلا وقتی یه جا حس بدی پید میکردم لامپ اونجا میسوخت. به خاک بابام گندش نمیکنم دروغ نمیگم لزومی نمیبینم دروغ بگم خودم خوب میدونم چطوری به نظر میاد ولی واقعیت زندگیه من بود. تا یکم هیجان و تغییر احساس میومد سراغم یا برق میرفت یا لامپ میسوخت. من با اون همه شیطنت و جنب و جوش کم کم افسرده شده بودم. نمیشه گفت غمگین ولی خب خیلی کم حرف و اروم بودم.. یه شب که بابامم خونه بود از در دسشویی اومدم بیرون خیلی گذری چشمم خورد به اتاقم دیدم داداش کوچیکم یکی از اون دوقلوها.. یه پسرن یه دختر.
دیدم امیر کنار تختم ایستاده با پاش داره یه چیزی و از زیر تختم میکشه بیرون. امیر و صحرا مهد کودکی بودن
تا دیدم تو اتاقه به بابام گفتم با امیر بگو بیاد بیرون میخوام برم بخوابم.
بابام بدون اینکه نگام کنه حین تماشای تی وی گفت امیر بالا خوابه
منم چون دقت نکرده بودم
یلی عادی گفتم نه بابا اوناهاش تو اتاقمه وقتی برگشتم اتاقمو نگاه کردم بیهوش شدم. ولی یادمه چی دیدم. یه پسر بود کاملا واضح دیدمش کچل سفید تیشرت توسی شلوار مشکی بهم نگاه کرد و یهو غیب شد
من وقتی بهوش اومدم گریه پدرمو بالاسرم دیدم
من برای مامانم گفتم چی دیدم اونم باور کرد.. بعد از اون جریان هم مامان هم بابا هم عموم و دوستم نیلوفر اون پسر و تو اتاق من دیدن...
دوتا شو براتون میگم.
عمه و عموم اومده بودن خونه ما. عمم یه پسر سه ساله داشت . یه شب که هممون باهم خوابیده بودیم نصف شب دیدم علیرضا کنار عمم ..علیرضا کنار عمم نشسته به روبه روش زل زده و دست و پا شکسته و با زبون بچگیش هی میگه برو عقب دست نزن به مامانم. مامانه خودمه. بهش گفتم علیرضا چرا بیدارشدی چیشده.خیلی خوش زبون و شبرین گفت دختردایی نی نی میخواد مامانمو ببره. گفتم نی نی کجاس گفت اینهاش و رو به روشو نشون داد یهو دادزد برو برو ولی بچه اصلا نمیترسید انگار کاملا عادی یه بچه میدید. یه بارم عموم بیرون بود وقتی اومد خونه مستقیم رفت تو اتاق من لباساشو عوض کنه. اومد خیلی عادی گفت پسره بچه ی کیه
گفتم کدوم پسره گفت رو تختت خوابه پسر بچه هه. من بدو بدو پله هارو رفتم بالا دیدم پتوی تختمم سر جاش نیست . عموم شوکه شد گفت اااا همین الان اینجا خواب بود خودم دیدمش. بیچاره کوله بارشو جمع کرد رفت. راستی اون پتو هرگز پیدا نشد.
شبا تو کمد دیواریه اتاقم سر و صدا میشنیدم... تق.توق. واقعا دوران بدی بود. قضیه این بچه واقعا مثل معما بود. سوالمم این بود که چرا جز من همه میتونن ببیننش . چرا اینقدر واضحه. چرا کچله. چرا فقط نگاهم میکنه.
من یه شب یه خواب لعنتی دیدم از اون به بعد همه چیز بدتر شد
خواب دیدم بچه هه اومده تو اتاقم بهش گفتم چی از جونم میخوای. چرا ولم نمیکنی چرا حرف نمیزنی.
یهو بهم گفت منو دوس داشته باش
گفتم اخه تو کی هستی. گفت من از اون دوتا بدم میاد. گفتم کدوم دوتا.
گفت دوقلوها
پرسیدم چرا بدت میاد.
گفت اگه ببینم بهشون توجه میکنی اذیتشون میکنم
من از خوابم فقط برای مامانم گفتم
گفت خواب بوده چیزی نیست
از این ماجرا دوماهی گذشت داداشم کلاس فوتبال میرفت و خواهرم ژیمناستیک
یه روز ظهر هر دوی بچه ها از کلاسشون تقدیر نامه گرفته بودن خیلی خوشحال بودیم
چون خیلی کوچیک بودن.
من هردوشونو بغل کردم کلی قربون صدقه و این حرفا.
بعد از ظهر اون روز بچه ها رفتن تو کوچه با دوستاشون بازی کنن بابام تازه براشون دوچرخه خریده بود. یه ساعتی میشد بازی میکردن که یهو صدای خواهرمو که بلند داد میزد مامان امیر،مامان امیر مرد شنیدم
همه باهم دوییدیم تو کوچه.
امیر با پای خودش داشت میومد ولی الهی بمیرم که چه صحنه ای بود
دستش از ارنج شکسته بود و بد فرم اویزون بود. از ابروش خون میچکید و نصف پوست پیشونیش اویزون بود
جمجمشو میدیدم
مامانم غش کرد
به ولله قسم سر سوزن بزرگنمایی نمیکنم.
به جون خودش قسم که یه دونه برادرمه
الان که الانه و بیست سالشه میگه اون اتفاق وهرگز فراموش نمیکنم.
میگفت خیلی عادی داشتم با دوچرخم میومدم که یه نیرویی بلندم کرد کوبید رو زمین و سرازیریم بود با دوچرخه با سرعت زیادی پرت شده بود سمت یه درخت.
فردای همون روزم جلوی ..فردای همون روزم جلوی چشمام یه موتوری خواهرمو له کرد رو زمین اونم دقیقا سرش شکست و دستش
مامانم خیلی از دستم عصبانی بود
حرفش کاملا یادمه که گفت سمت بچه ها بری دستاتو قلم میکنم...
من دیگه اون بچرو ندیدم
ما تو یه سال ۳تا خونه عوض کردیم اخر سر یه دعا نویس پاکستانی به بابام گفت مشکل خونه نیست مشکل دخترته. یکی براش دعای سنگینی گرفته دعای قبرستونی و کنار قبر یه بچه خاکه اون دعا. و دعاش نگهبان جن داره
خلاصه که من هر روز یکم بیشتر منزوی میشدم و عجیب غریب. اتفاقات و قبل وقوع میدیدم تو بیداریه محض.
ببینید دوستان شاید باور نکنید حقم دارید تفاوت داستان من با اکثریت اینه که. همه شروع جملشون اینه.
(اینو از زبون فلانی میگم یا اینکه این قصه ماله فلان دهاته فلان روستاس ماله چند ده ساله
جسارت نباشه قصدم توهین نیست ولی اینارو به عینه من خودم تجربه کردم. نه تو روستا نه تو دهات نه چهل سال پنجاه سال پیش نه از زبون کسی. کاملا تو شهر و زندگیه مدرن و تجربه خودم.باور کردن یا نکردنش به خودتون مربوطه ولی قسم میخورم عین واقعیته
خلاصه: ما دوباره تو خونه جدید بودیم. یه شب با دوستم نیلوفر تو اتاق درس میخوندیم.فصل امتحانا بود .امتحان امادگی دفاعی داشتیم سال اخر بودم. ما کم کم اماده شدیم بخوابیم. نیلوفر خیلی زود خوابش برد من رو تختم داشتم همچنان درس میخوندم که منم خوابم برد یهو نیلوفر بلند داد زد اه خفه شو دیگه. از خواب پریدم گفتم چته چیشده. گفت چرا اینقدر حرف میزنی درس میخونی اروم بخون صدات نمیذاره بخوابم. گفتم چی میگی بابا منم خواب بودم
دوباره نیلوفر خوابید ولی راس میکفت صدای پچ پچ دونفر میومد
هرکار میکردم نمیتونستم بفهمم اما صداشون میومد. کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. ساعت ۶صبح که حالت گرگ و میشم داشت بابام بیدارم کرد. تا چشمامو وا کردم دستش و به حالت سیس گذاشت رو بینیش و بهم گفت اروم بیا دنبالم
پاشدم عین منگا راه افتادم دنبالش از پشت رکابیشو گرفته بودم و داشت میرفت سمت انباری یهو من کشیدمش اونم ایستاد برگشت گفت نترس بیا. رفتم نزدیک انباری بابامم ایستاد چسبید در گوشم گفت اروم گوش کن. خوب که گوش دادم دیدم صدای یه زن و یه بچه میاد که دارن باهم حرف میزنن. من تعادلمو از دست دادم از ترس. اومدم دستمو بگیرم به دیوار که نخورم زمین دستم خورد چراغ انباری روشن شد و یهو صدای جیغ دوتا گربه اومد و صدا صحبت کردن قطع شد.
بابام بهم زل زد گفت رها به مامانت چیزی نگو دوباره میخواد اساس کشی کنه گناه داره.
من خیلی ضعیف شده بودم بیماریای مختلف ولی دکتر میرفتم همه میگفتن خوبه. صدام یهو ماه ها میگرفتمن خیلی ضعیف شده بودم بیماریای مختلف ولی دکتر میرفتم همه میگفتن خوبه. صدام یهو ماه ها میگرفت دو رگه میشد میگفتن حساسیته هی دارو هی دکتر ولی فایده نداشت البته هنوزم گاها یهو صدام کامل میره بی هیچ دلیلی.
خلاصه که خودمو عامل بدبختی و خانه به دوشیه خانواده میدیدم و خیلی خودمو سرزنش میکردم..
یه روز نمیدونم مامانم چی دیده بود که خودش دوباره به بابام گفت من اینجا نمیمونم. که ای کاش میموندیم Raha??:
من درسم تموم شده بود و تابستون بود. خونه جدید دو طبقه کاملا مجزا بود پدرم خونه رو رهن کامل کرد پایین دو تا اتاق کنار هم داشت و حموم کنار اتاقا بود. منتها حمام طبقه پایین توش لباسشویی گداشتیم فقط برای لباس شستن استفاده کنیم
یکی از اتاقا رو من برداشتم یکی لیلا
تو هاله پایین راحتی و تی وی گذاشتیم
بالا هم عین پایین بود یه اتاق شد برای مامان اینا یه اتاق دوقلوها
حمامم برای استفاده میرفتیم بالا.
اوایل تابستون بود برای پدرم از بندر عباس مهمون اومد. و درخواست کردن که همگی بریم تبریز پیش فامیلای مامانم. منم که شدیدا از تو فامیل بودن و این چیزا بدم میومد سریع رفتم یه کلاس ارایشگری ثبت نام کردم به بابام گفتم من نمیام. واقعا الان که به اون روزا فکر میکنم از ترس سرم گیج میره و از خودم میپرسم چطوری تونستم تنها بمونم.
پدرم راضی نمیشد ولی مامانم گفت به شرطی که شبا بری پیش شیرین روزا هم که کلاسی.منم که به خاطر برادر شیرین از خدا خواسته اوکی و دادم و قرار شد اوناهم زود برگردن.خخخ بچه بودیم خب.
هه. زهی خیال باطل. از فردای رفتنشون شروع شد.
من مونده بودم و دو طبقه خونه و یه زیر زمین خفن تو حیاط.
صبح زود که مامان اینا رفتن مامان برام برنج پخته بود گفت داشتی برمیگشتی تن ماهی بخر با برنج بخور.من ظهر که داشتم از کلاس برمیگشتم یه تن ماهی خریدم و یه شیشه شکلات صبحانه. رسیدم خونه کولر و زدم نشستم رو مبل. از گرما هیچ میلی به غذا نداشتم گذاشتم تو یخچال همه چیز و اومدم رو مبل پای تی وی که خوابم برد. ساعت ۸شب از خواب پریدم دیدم همه جا تاریکه. یادم اومد قبل خواب هم کولر روشن بود هم تی وی. چک کردم دیدم برقا نرفته. با دست خاموش شده. من واقعا الان تعجب میکنم از نترسیه اون روزام. بی خیال شدم چراغارو روشن کردم و رفتم تو اشپزخونه. خیلی گرسنم بود. زیر برنج و روشن کردم غذا داغ شه در یخچال و وا کردم تن ماهی و برداشتم اومدم کنار ظرفشویی که بازش کنم چشمم خورد به شیشه خالیه شکلات
یادم افتاد که نخورده بودمش
راستش ترسیدم ولی سعی کردم فرار نکنم. اروم زیر برنج و خاموش کردم کلید و برداشتم مانتومم ..راستش ترسیدم ولی سعی کردم فرار نکنم. اروم زیر برنج و خاموش کردم کلید و برداشتم مانتومم رو شونه هام بود فقط سعی کردم از خونه بیام بیرون
از خونه زدم بیرون و تا خونه دوستم میدوییدم.
رسیدم خونشون اما نمیدونم چرا هرکار کردم نتونستم بگم خونه تنهام چند ساعتی نشستم و بعد ساعت دوازده یک بود برگشتم خونه
تمام چراغارو روشن کردم و تا صبح بیدار بودم تی وی میدیدم.
خدا میدونه از اول شروع نوشتن این داستان چقدر حالم بد شده. قفسه سینم داره میترکه.
خلاصه که من بیست و سه روز تو خونه تنها بودم. اتفاق خیلی خاصی جز خاموش روشن کردن چراغاو گم شدنه یه سری وسایلم نیفتاد تا روز اخر. روز اخر که صبحش بابام گفت دارن برمیگردن من رفتم بیرون عصر بود اومدم خونه دیدم صدای اب میاد از طبقه بالا. گفتم شاید صبح رفتم حموم شیر و محکم نبستم اروم اروم از پله ها رفتم بالا درو وا کردم رفتم تو
جو اونجا واقعا سنگین بود. هیچی نبود ولی حس میکردم از زیر مبلا نگام میکنن. شایدم توهم بود از ترس زیاد. دیدم شبشه حموم کاملا بخار گرفته. درو که وا کردم دیدم قشنگ تازه کسی حمام بوده کف داشت رو زمین حمام و بخار همه جاروگرفته بود.گرمه گرم. از وحشت زیاد اومدم بدوئم اما یاد گرفته بودم موقع ترس فرار نکنم اروم در حموم و بستم ولی قلبم تو دهنم بود. کنار حموم اتاق بچه ها بود. در اتاق و باز کردم از سمت راستم سرمو چرخوندم اتاق و چک کنم دیدم هیچی نیست.
به سمت چپ اتاق که رسیدم یه اینه رو میز بود که تخت بچه ها توش معلوم بود ولی چیزی ندیدم تا اومدم درو ببندم حس کردم یه چیزی تو اینه تکون خورد نگاش کردم دیدم یه نفر با قد خیلی بلند رو تخت نشسته برگشتم سمت تخت هیچی نبود ولی تو اینه که دوباره نگاه کردم دیدم بدون حرکت رو تخت نشسته. دیگه نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو کوچه. مستقیم رفتم خونه دوستم و بابام اینا که نزدیک بودن برگشتم. چقدرم تودار بودم که هیچی برای کسی تعریف نمیکردم.
خلاصه چندین ماه گذشت و من رفتم سر کار. مسدر پیچ و فکر کنم بشناسید فروشگاه رنجیره ایه لباس بود شعبه اصفهان صندوق دار شدم. شب عید شده بود اونقدر سرمون شلوغ بود دوازده یک شب با سرویس برمیگشتم خونه. روزها بود خانوادمو ندیده بودم. صبح که میرفتم خواب بودن شبم که برمیگشتم خواب بودن
چهارشنبه سوری ما ساعت نه شب تعطیل شدیم. من بعد از روزها با خانوادم بودم. از سر شب میخواستم برم حموم ولی هی حرف میزدیم نمیشد برم. شب ساعت دو بود که پاشدم برم حموم بابام گفت دیره نرو ولی من رفتم. رفتم بالا تو حموم. موهام خیلی بلند بود جمع کردم پشت سرم که به صورتم ماسک بزنم بعد موهامو بشورم.منتظر بودم ماسکم خشک بشه دوش بگیرم همینجوری که نشسته بودم رو سکوی کناردر. یهو یکی در زد. اولش فک کردم بابامه. از این شوخیا میکرد گاها. بدون اینکه درو وا کنم گفتم بابا نکن لطفا میترسم. اینو که گفتم دوباره با سه
ضربه در زد منم داد زدم گفتم بابا نکن لطفا. کاملا سکوت بود. رفتم پشت در خم شدم که از نصفه ی شیشه ایه در نبینه پشت درم منتطر بودم تا در زد درو وا کنم بترسونمش
مطمئن بودم بابامه. یکم وایسادم به محض اینکه در زد درو وا کردم ولی چنان جا خوردم که درو بلافاصله بستم هیچ کس پشت در نبود تغریبا داشتم سکته میکردم. شیر اب و وا کردم تند تند با چشم باز صورتمو شستم واقعا میترسیدم چشمامو ببندم. با چشم باز موهامو شامپو کردم همشم با مشت رو اینه اب میریختم که خودمو ببینم ترسم کمتر شه. واقعا فضا سنگین شده بود. تو همون حین که داشتم سریع موهامو میشستم حس کردم از سمت نورگیر حمام یه چیزی تکون خورد اول نگاش نکردم اما سنگینه یه نگاهی رومن بود. واقعا غیر ارادی کاملا سست شدم و سرمو اروم چرخوندم سمت نورگیر. خدای من. خواب باشه. زانوهام میخواست بشکنه. چند ثانیه کاملا چشم تو چشم بودیم. یه موجود خیلی خیلی خیلی ترسناک موهای وز و چشمای مثل اتیش قرمز و بسیار بزرگ جثه دستشو گذاشته بود زیر چونش منو تماشا میکرد خدای من یاد اوریشم ترسناکه. (الان ۵ساعته دارم تایپ میکنمو پنج صبح شده)
نمیدونم چقدر طول کشید شاید پنج ثانیه قفل شده بودمو بهش نگاه میکردم. ولی یهو چنان جیغ وحشتناکی زدم و بابا بابا صدا کردم که هنوز صدام تو گوشم میپیچه. صورتمم برگردونده بودم که نبینمش. یه لحظه فقط تکون خوردم و به زور حولمو تنم کردم. ولی نه صدای جیغم قطع میشه نه اشکم بند میاد. در هالم بسته بود و مامان و بابام داد میزدن میکوبیدن به در صدام میکردن. دیگه نفهمیدم چجوری اومدن تو و من کی بیهوش شدم کی لباس تنم کردن. وقتی بیدار شدم خونه یه دعانویس بودم. اون روز دعا نویسه اومد خونمون طبقه بالا یه دوری زد و گفت اینجا زندگی میکنن ولی بی ازارن به من دعا داد اما من اعتقاد نداشتمو ازش استفاده نکردم.
پیش میومد یهو نصف شب لامپ خاموش تو اتاقم میترکید بابام بیچاره شبا پیشم میخوابید تند تند مریض میشدم. روابطم خراب میشد. اون موقع ها بود که یه درویشی بهم گفت اسمتو عوض کن. سنگینی رو اسم ساراست. بگو خانواده و دوستات با اسم جدید صدات کنن. بعد از داستان اسم. قضایا واقعا تموم شد.
تا سال هشتاد و نه که اومدیم تهران. همه چیز عادی بود.
سال نود و یک بود. یه شب از سر کار اومدم تو فروردین ماهم بود. داشتم میرفتم بخوابم.رفتم تو دسشویی جلوی اینه. من عادت دارم گاها تو اینه زل میزنم به خودم. مثل همیشه تو اینه زل زدم به خودم. به خدا الان که دارم میگم موهای سرم داره از ترس سیخ میشه. همینجوری که داشتم به خودم نگاه میکردم یهو رفتم جلوتر. خودمو میدیدم اما انگار از تو چشمام یکی دیگه بهم تو اینه زل زده بود. نمیدونم چجوری توضیحش بدم. چیزی نمیدیدم فقط یه حس عجیب بود که انگار از درونم یکی دیگه داره نگاهم میکنه. بی خیال شدم و رفتم خوابیدم. اما..... صبحش دیگه نتونستم از جام پاشم. صبح که بیدار شدم بدنم حرکت نمیکرد. اولش فک کردم خواب میبینم اما سرم تکون میخورد.به خدا التماس میکردم که خواب باشه ولی وقتی با گریه مامانمو صدا کردم و اومد تو اتاق فهمیدم که بیدارم.
از گردن به پایین حرکت نمیکرد. چه روزای تلخی. خیلی خلاصه میگم که هشت ماه منو میذاشتن لای پتو و دکترای مختلف میچرخوندن. تو هشت ماه نزدیک هفده میلیون هزینه کردیم ولی خوب نمیشدم. اواسط ابان بود من کم کم شروع کرده بودم به نشستن و اروم اروم راه رفتن. اینم گذشت و اتفاق خاصی تجربه نکردم دیگه. تنها چیزایی که برام پیش میاد هنوز که هنوزه وجود کسیو گاها کنارم حس میکنم. بی دلیل حالم یهو خیلی بد میشه بدنم یخ میکنه و چند دیقه بعد نرمال میشم. تو عصبانیتام به مرزجنون میرسم و به طرز وحشتناکی به خودم صدمه میزنم و اصلا نه درد حس میکنم نه میفهمم چیکار میکنم.
نتورک حالمو خیلی بهتر کرده رو خودم کنترل دارم البته بازم پیش میاد اما به ندرت. گاها که دارم با دوستام ویس بازی میکنم تو ویسای خودم صداهای عحیبی ضبط میشه که اصلا نمیفهمم منبعش چیه. گاها روزها تو خونمون بوی تعفن میاد بدون اینکه منشا بو رو پیدا کنیم. وسایلمو گم میکنم به خدا باهام شوخی میکنن قشنگ. مثلا دارم ارایش میکنم رژم دستمه میذارمش کنار پام بعد که لازمش دارم یه رب میگردم تا پیداش کنم اخر سر میبینم همونجا بوده. بی دلیل صدام عوض میشه. خیلی خیلی خیلی بی دلیل همه تو خونه باهام بد میشن. واقعا انگار به چشمشون یکی دیگم. واقعا جبهه میگیرن و دعواهای خیلی خیلی الکی پیش میاد. خیلی خیلی طولانی شد از سر شب دارم تایپ میکنم و اصلا چک نکردم غلط املایی اگر داشت شرمنده چون موقع تعریف کردن واقعا اینجا نبودم انگار تو اون لحظه ها بودم.
از همون بار اول و اخری که به وضوح داخل حمام دیدمش میگرنی شدم و هرگز درمان نشد. و روزی نیست که من قرص میگرنمو نخورم خدا شاهده حتی یک روز. میگرنم هر روزه. سه بارم از مریضیه کاملا سخت یعنی از مرگ حتمی برگشتم. جدیدا یه تواناییه جدید کشف کردم... به خدا واسه خودمم عجیبه همیشه نیست ولی گاهی پیش میاد. چند روز پیش پای تی وی بودم داشت برنامه اشپزی نشون میداد منم مشغول کناب خوندن بودم داشت شیرینی درست میکرد من یهو بوی کیک و شنیدم. به خدا قسم خالی نمیبندم
یا مثلا تو اینستا میچرخیدم یه کلیپ پلی کردم اون مسابقه هست که جونورای وحشتناک میریزن رو سرت تو باید اواز بخونی به ولله قسم یه هشت پا انداخت رو سره زنه من با اینکه خب اصلا تو فکر این چیزا نیستم و محو چیزیم که دارم نگاه میکنم بوی لجن و ماهی و بوی دریا رو شنیدم.
یا مثله بعضی وقتا تا کسی میاد چیزی بهم بگه قبل اینکه اون بگه من دقیقا بهش میگم اینو میخوای بگی یعنی حتی شبیهشم نه ... عینا خود قضیه رو میگم. ولی بعضی وقتا.
من به زندگی با این موضوع عادت کردم..
خیلیم کمرنگ شدن. ولی خب سال ها بود سوختن لامپ و دیگه تجربه نکرده بودم تا چند شب پیش که با ورودم به اتاقم کسی صدام زد و در لحظه لامپ سوخت.
الانم خودم میفهمم کاملا نرمال نیستم
قبل دعوا حس میکنم قراره دعوا شه
هرگز خواب نموندم کافیه ساعتی که میخوام بیدار شم و بیارم تو ذهنم بدون دقیقه ای جابه جایی همون ساعت بیدار میشم. حسم خیلی جاها راهنماییم میکنه.
ولی خب بدیاش بیشتره
من گفتم نتورکرم تیم نسبتا بزرگی دارم ولی شدیدا احساس تنهایی میکنم.روابطم عالی شروع میشه افتضاح تموم.
تو یه جمع خیلی شاد برم اگر من پکر باشم در عرض چند دیقه جمع واقعا میپاچه. ولی برعکسشم هست
اگه شاد باشم میتونم لشگر افسرده ای رو شاد کنم
به شدت فراموش کار شدم.
بداخلاق شدم و از همه بدتر همون احساس تنهاییه.