با یکی از دوستام قرار گذاشتیم بعد از دانشگاه یه سری بزنیم چون که خیابون فردوسی نزدیک خیابون ارم هست و برای ما راحت بود هر هفته بهش سر بزنیم.چندبار بعد دانشگاه رفتیم اما هربار درش قفل بود و ما از لای در فقط حیاطش رو میدیدیم.فارغ از مسائل ماورالطبیعه معماری عجیبی داشت و شیشه هاش شکسته بود.امکان نداره شما این خونه رو ببینید و سردی و سنگینش رو احساس نکنید.تا اینکه یه روز به طرز کاملا اتفاقی در حیاطش باز بود.من خیلی هیجان زده بودم اما چون میدونستم معمولا معتادا میان تو همچین خونه هایی یکم میترسیدم.داشتم با دوستم بحث میکردم جلوی در که یه مرتبه رفت داخل خونه!من از پشت بهش میگفتم:برگرد دیوونه
اما اصلا جواب نمیداد.به دو دقیقه نکشید زنگ زدم به گوشیش دیدم جواب نمیده منم دل رو زدم به دریا و رفتم داخل.یه عمارت خیلی بزرگ بود و جلوش پر اشغال بود.دوستم از پشت خونه اومد با هیجان گفت این خونه رو فقط باید ببینی!! من از اجنه زیاد نمیترسم و همیشه اعتقادم اینه که از ادما بیشتر باید بترسی تا جن ها!هرچی به دوستم گفتم گوشش بدهکار نبود.درخت های عمارت کاملا خشک بودن و حیاط خیلی بزرگی داشت که گوشه سمت چپش چندتا اتاقک بود و به نظر میومد انباری باشه یا شایدم جایی که خدمتکارا کار میکردن.رفتیم پشت خونه و چندتا عکس گرفتیم.تمام در های خونه باز بود و ما از در پشتی داخل شدیم.مشخصا خونه مجلل و باشکوهی بود.
پله های مارپیچی داشت و دیواراش ابی کم رنگ بود.همین که از پله ها بالا میرفتیم نفس من از ترس گرفته بود و جفتمون میترسیدیم هم از معتادا هم همسایه و جن و پلیس و هرچیزی که فکرش رو کنید به طبقه دوم که رسیدیم دیدیم وسایل قدیمی نامرتب توی خونه بودن مثل کمد های چوبی،گلدون های بزرگ و جالب تر از همه دو تا تابلوی بزرگ.یکیش عکس یه پیرمرد بود یکیشم یه خانومی بود که نشسته بود روی صندلی به نظر میومد عکسا برای چهل سال پیش باشه.منو دوستمم کلا حرف نمیزدیم فقط عکس میگرفتیم تا اینکه رفت توی یه اتاق منم که ترسم کمتر شده بود داشتم به صفحه گرامافون و عکسا نگاه میکردم که صدای سرفه از پشت سرم...
شنیدم با وحشت برگشتم چیزی نبود.سریع رفتم پیش دوستم و گفتم تو هم صدای سرفه رو شنیدی؟با خنده گفت اره اما مطمئن باش صدای سرفه جن نیست.همسایه ها بودن.روی در اتاق ها شماره نوشته بودن.رفتیم طبقه سوم و یه البوم عکس پیدا کردیم اما از بس خاک خورده بود نمیتونستیم چیزی ببینیم تا اینکه صدای راه رفتن روی پله ها اومد.جفتمون ترسیدیم و نگاه هم کردیم.من بلند شدم که برم سمت پله ها انگار صدای راه رفتن شدید شد مثل صدای دویدن.به دوستم نگاه کردم و گفتم توروخدا پاشو بریم. اونم که ترسیده بود کیفش رو برداشت و یه فیلم با گوشیش گرفت.رفتیم توی باغ بهم گفت صبر کن زیر زمین رو ندیدیم! من دستش رو گرفتم و کشوندمش که فقط بریم.
از اونجا که اومدیم بیرون غروب شده بود.یکم که گذشت و عکس ها رو نگاه کردیم رفتیم فالوده بخوریم.فروشندش یه پیرمردی بود من ازش پرسیدم:ببخشید شما چیزی درباره اون خونه متروکه میدونید؟ پیرمرد لبخند زد و گفت:والا کسی دقیقا نمیدونه متعلق به کی هست و وابستگانشون الان کجان.من از پدرم شنیدم که اینجا مال یه مرد اشرافی و درباری بوده که از ایران میره.تا زمان انقلاب این خونه پاتوق مجاهدین خلق میشه و بعدها به کل متروکه میشه. اینو که گفت یاد شماره های روی در افتادم. پیرمرد ادامه داد:چندسال پیش یه خانواده جهرمی اومدن اینجا و بعد چند روز پدر خانواده سکته کرد و اونا هم رفتن. دوستم به شوخی گفت:راست میگن که صدای جیغ میاد از اینجا؟ پیرمرد هم گفت:الله اعلم اما زیاد دربارش کنجکاوی نکنید. ما رفتیم خونه و داشتیم عکس ها رو نگاه میکردیم که یه چیز جالبی دیدم.انگار یه نفر پشت شیشه عمارت ایستاده بود!! من نمیدونم که این سایه هست یا جن و روح