داستان بر میگرده به چندماه پیش که با دختر عمه و عمه ام برای چند روز از شیراز عازم یه مسافرت چند روزه عازم بندر عباس شدیم.
شبی که داشتم چمدونمو میبستم تا دیروقت بیدار بودم و بعدش عین جنازه افتادم رو تختم و صبحش با سر درد بی سابقه ای از خواب بیدار شدم،برام عجیب بود چون خوابی دیده بودم که بعداز بیداریم یادم نمیومد.خلاصه با جون کندن از تخت پایین اومدم وخودم و لعنت میکردم که چرا دقیقا روز مسافرتمذباید حالم این باشه.خلاصه دوشی گرفتم و دوباره یه دور توی اتاقم زدم و چک میکردم که چیزی جا نگذاشته باشم.نگاهی به ساعت انداختم،دوساعتبه تایم پروازمون مونده بود.نیم ساعتشو توی بغل عشق زندگیم،مادرم گذروندم و بلند شدم حاظر بشم
و به فرودگاه رفتم.دو روز اول مسافرتمون خیلی عالی بود و کاملا خوش گذشت.شب من خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم توی یک صحرای برهوت کلی آدم هستیم و دونفر لباس سیاه بلند که کلاهی تا روی گردن داشت پوشیدن و در کسری از ثانیه بینمون کتابچه های دعای کوچکی پخش کردن که داخلش چندتا دعا و زیارت بود.صدای اکو واری از آسمون میومد و از همه ی جماعتی که اونجا بودیم و همه لباسهای سفیدی به تن داشتیم خواستن کتابامونو باز کنیم و زیارت عاشورا بخونیم.باز همون صدا از آسمون اومد که بین همه ی شما سه نفر هستن که کتابشون زیارت
عاشورا نداره.اون سه نفر از جمع جدا بشن.من هرچی کتابمو گشتم زیارت عاشورا نداشت و منو هم به همراه دو نفر دیگه از جمع جدا کردن و در چشم برهم زدنی خودمو کنار دو نفری که اوناهم زیارت عاشورا نداشتن به همراه دوتا ماموری ک گفتم لباسای سیاه تنشون بود
دیدم که از اون جماعت خارج شدیم و بازهم توی صحرای بی اب وعلفی بودیم که جلوی یه در خیلی بزرگ و بسیار بسیار زیبا هستیم و میخوان یکی یکی ماهارو از در عبور بدن.اون دوتا از در گذشتن و نوبت من که شد من بلند بلند گریه کردم و گفتم درسته کتاب من فاقد اون زیارت بود ولی من زیارت عاشورا رو حفظم و بخشی از زیارت را با صدای بلند توام با گریه براشون خوندم و اوناهم منو به شرط اینکه از خوندن زیارت عاشورا توی زندگیم غافل نشم دوباره منو در کسری از ثانیه بین همون جماعتی بردن که عطر خوشی فضا رو گرفته بود و همه باهم زیارت عاشورا خوندیم.
از خواب پریدم اما بوی اون عطر هنوز توی مشامم بود و صورتم خیس از اشک.سرجام نشستم و اطرافمو دیدم که کنارم ندا خوابیده،نفس راحتی کشیدم و با زور و زحمت زیاد به خواب رفتم،صبحش با سر وصدای شاد ندا بیدار شدم و چون توی جو شاد قرار گرفتم از
اون حالت ناراحتی بعد از خواب خارج شدم وبعد از صرف صبحانه خواستیم به اسکله ی بندر بریم و با تند روبریم قشم که به توصیه ی یک دوست گفتیم از راه بندر لافت بریم مستقیم درگهان.اون دوست مارو به یه جایی برد که سوار لندی گراف شدیم و به یه جایی رسیدیم که اسمشو یادم نمیاد و یه دوست از درگهان اومد دنبال ما.
بین راه به جایی توقف کرد و گفت اینجا لافت هست و اینم یه مرکز خرید هست.به محض پیاده شدن و دیدن اطراف که یه جای برهوت بود فقط چندتا مغازه کنار هم بودن یاد خوابم افتادم.ندا از شوق خرید بدوبدوبه سمت
مغازه ها رفت و من ایستادم و اطرافو بررسی میکردم که به یگانگی خدا از دور دوتا آدم سیاهپوش خوابمودیدم که به سرعت درحال دویدن به سمت من هستن،اما انگار توی هوا میدویدن،از ترس خودمو به ندا رسوندم و خواستمبراش تعریف کنم خوابمو و دیدن اون دوتارو که دیدم شدیدا گرم خرید و باز دید هست.چیزی نگفتم تا اینکه چند روز هم قشم و درگهان موندیم و بالاخره به شیراز اومدیم.ظهر رسیدم خونه و چون خسته بودم مستقیم به اتاقم رفتم و از مامان خواستم بیدارم نکنه.تا به خواب رفتم خواب اون دوتا آدم سیاه پوش رودیدم که توی اتاقم
هستن و با ناراحتی و خشم بهم میگفتن چرا ما بهت گفتیم از خوندن زیارت عاشورا غافل نشی تو زیارتتو نخوندی و قدم به قدم بهم نزدیک میشدن و وقتی یکی از اونا بهم سیلی زد از خواب پریدم.از ترس سریع از اتاقم خارج شدم دیدم خونه توی تاریکی هست و هیچکس خونه نیست.
به سمت درحال دویدم ووارد حیاط شدم و لامپای حیاطو روشن کردم ونشستم روی بهار خواب و به خواب واتفاقات این چندروز فکر کردم،دستمو روی گوشم گذاشتم و متوجه شدم توی گوشم صدای زنگ میاد.گفتم خوب میشه و رفتم وضو گرفتم و کتاب ارتباط با خدامو برداشتم و زیارت عاشورا رو خوندم.اما اتفاقی که تا امروز لحطه ای منو رها نکرده اینه که بعد از خوردن اون سیلی صدای زنگی که توی گوشمه لحظه ای قطع نشده.
چندین بار به بیمارستان خلیلی شیراز مراجعه کردم،نوار گوش گرفتن و تست شنوایی و چندتا دکتر دیدن و میگن گوشت مشکلی نداره،چندتا مطب شخصی هم رفتم که میگن گوش تو از گوش ما سالم تره.اما این صدا واقعا منو آزار میده و قطع شدنی نیست.