من دانشجوی دکترای علوم سیاسی از دانشکده وزارت امور خارجه هستم اسمم کارن،توی دانشگاه پیام نور و رازی کرمانشاه تدریس میکنم بصورت حق التدریسی، آدم بی سوادی نیستم این مباحث رو با شما دوستان عزیز مطرح میکنم بنده علم جفر رو بصورت کامل توسط پدر بزرگم یاد گرفتم و خودمم دعا و طلسم قرآنی مینویسم و بفضل خدا همیشه هم جواب میگیرمو مشکلات بندگان خدا حل میشه، بنده یازدهمین ندیده جناب میرداماد (ره) هستم البته از طرف مادر دروغ چرا،، و چندین کتاب ارزشمند ایشون به بنده ارث رسیده کسی که از علم جفر سررشته داره.
میدونه جناب میرداماد سرسلسله و بزرگترین عالم علم جفر هستن پدر بزرگ من واقعا انسان شریفی بودو عارف مسلک و باخدا کل منطقه ما یعنی کرمانشاه میشناختنش دعاش ردخور نداشت چیزهایی ازین مرد دیدم که اگه مردم خبر داشتن رو قبرش گنبد میساختن که خدا رحمتش کنه با رفتگان شما اینا رو گفتم که مقدمه ای باشه برا کلی داستان که به مرور براتون میگم کلی داستان از زبان پدر بزرگم و کلی تجربه که خودمم حضور داشتم من جمله ی جن گیری که سال 73 با دوربین ازش فیلم گرفتم و سر فرصت هم داستانشو میذارم هم فیلمشو تا باورتون بشه داستانها واقعیه،بگذریم همیشه پدر بزرگم تعریف میکرد که اون اوایل اصلا به علم جفرو عرفان علاقه ای نداشتم و هرچقد پدرم که سید و همچنین خان روستا هم بود.
اصرار میکرد که این علم چند قرن تو خاندان ماست(از زمان اواخر شاه اسماعیل اجداد بنده علم جفر کار کردن تا رسیده ب من حقیر) نباید از بین بره من گوشم بدهکار نبود منم همیشه میپرسیدم پس چطور دعانویس شدین چطور عارف مسلک شدین تا اینکه ی روز واسم تعریف کرد و من برا شما عزیزان از زبان مرحوم پدر بزرگم داستان دعانویس شدنشو تعریف میکنم..و اما داستان...خبر حمله متفقین کل منطقه ما رو متشنج کرده بود و همه سر درگم بودنو از تجاوزا و اتفاقات بد رخ داده میگفتن و بالطبع چون پدرم خان روستا بود بیشتر در جریان ماجرا قرار میگرفت و نگران رفتو آمدها و آمدو شد غریبه ها بود حسابی ی روزی دوتا جوون رعنا و خوش قیافه وارد روستامون شدن و چون همه ی جورایی حساس شده بودن دست دوتا جوون رو گرفته بودن آورده بودن پیش پدرم،پدرمم ازشون پرسید شما دوتا جوون اینجا چکار دارید تو روستای ما؟ چرا اومدین بیگانه این؟؟
دوستین،؟دشمنین کی هستین؟؟دیدم اون دوتا جوون گفتن ما بچه بغداد هستیم و کارمون جمع آوری و درست کردن داروهای گیاهیه شنیدیم روستای شما از لحاظ گیاهان دارویی و برا مرهم سازی معروفه ما هم اومدیم روستای شما حالا اگه شما اجازه بدین ی مدت تو روستای شما بدون آزار کسی بمونیم و گیاه جمع کنیم برا ساخت دارو و مرهم پدرمم وقتی فهمید هیچ خطری ندارن و دوتا جوون سالمن گفت مشکلی نداره و ی جای خواب هم بهشون داد و گفت میتونین شبا استراحت کنینو چیزی لازم داشتین بهتون میدیم اما در کمال تعجب اونا گفتن نه ما تو کوه میخابیم فقط در زمان ضرورت میایم تو روستا.
یکم عجیب بود اما حرفی نبود و پدرم گفت هرطور راحتید شما چیزی لازم ندارین؟؟؟من همه جوره حمایتتون میکنم اما بشرطیکه علم ساخت دارو و مرهمو به پسرمم آموزش بدین!!منم از حرف پدرم جا خوردم تو دل خودم گفتم من از دعانویسی فراریم الان نوبت مرهم ساختن..دیدم اونا دوتا گفتن فقط خان ی لطفی ب ما بکنین
ما ی نفرو لازم داریم برامون غذا بپزه و بیاره جایی که وعده میکنیم هر روز ی وعده بیاره کافیه..خودمونم مخلفات و خشکبارشو تهیه میکنیم از گوشت گرفته تا بقیه چیزها فقط اون طرف برا ما بپزه و بیاره.
دیدم پدرم برخلاف میلم گفت همین پسرم میاره اینجور هم آموزشش میدین هم براتون غذا میاره،حرف پدرم مثل پتک خورد تو سرم برا من خانزاده کمی سخت بود که بشم گماشته دوتا رعیت عراقی و میدونستم پدرم بیشتر میخاد کمی ادبم کنه چون جوون بودمو کله شق خیلی مطابق میلش رفتار نمیکردم گذشتو من شدم آشپز اونا و درکنارش ساخت دارو و مرهمو یاد میگرفتم در زمان قدیم هرکی بلد بود حکم متخصص الانو داشت دروغ چرا ی مقدار پول ب ی خانوم دادم و دور از چشم پدر اون غذا رو میپخت فقط خفت بردنش گردن من بود و نمیشد حرف پدرو دور بزنم .
اون دوتا جوون که سعدون و ورغا اسمشون بود تو ی مر( غار به زبان کوردی) اتراق کرده بودم هر روز ی مقدار گوشت و مخلفات بم میدادن منم پخته شده تحویل میدادم برام سوال بود اینا تو دل کوه این گوشتو حبوباتو از کجا میارن ولی لازمم نمیدیدم بدونم گفتم بمن چه حتما از کسی یا با کس دیگه مثل من از ی جای دیگه قرار بستن براشون ببره نکته عجیب تر ماجرا این بود که بم گفته بودن تحت هیچ شرایطی لب به غذا نزنم و تذکره ابوالفضل ضامن کردن که از غذا نخورم زمان قدیم مردم معتقد بودن و اگه میمردم لب بش نمیزدم هم یکم بم برخورد هم عجیب بود برام این همه اصرار برای نخوردن از غذا چ دلیلی داره حتا ی بار بهشون گفتن منکه گدا گشنه نیستم یا غذا ندیده دیدم جهت دلجویی گفتن بحث این نیست.
ی روز برات دلیلشو فاش کردیم اما تا اون روز هرچه میبینی و میشنوی پیش کسی عنوانش نکن ..منم قبول کردم و حتا اون خانومو قسم دادم مطلقا زبون به غذا نزنه، این دوتا اکثر اوقات یا گیاه جمع میکردن یا ی ذکرو ورد خاصی حالت دراویش میگفتن هرچند رفتارشون عجیب بود اما چون بی آزار بودن نه من نه اهالی روستا کاریشون نداشتیم گاهی ساعتها داخل غار میشدن و فقط بگو مگوی گنگی به گوش من میرسید اما پیش خودم میگفتم من چکار دارم اینا هم ساخت مرهمو آموزشم میدن هم میخاستم ازشون عربی یاد بگیرم.
اونا کوردی رو کامل بلد بودن بهمین خاطر حسابی باهاشون عیاق شده بودم و پدرمم خوشحال ازینکه من طرز تهیه گیاه دارویی و مرهمو رو یاد میگیرم خوشحال بود ی روز که برا سعدون و ورغا آبگوشت درست کرده بودم و براشون بردم دیدم همشو نخورده بودن و ته دیگ یکم مونده بود منم خدا میدونه نه از روی عمد حواسم نبود و ناخواسته اندازه ی نخود گذاشتم دهنو قورت دادم ی چند لحظه گذشت چشمتون روز بد نبینه ی حال بسیار عجیبو غریبو تجربه کردم که هرچقد بتونم نمیتونم با کلمات توضیحش بدم احساس میکردم تمام حجابها از چشم افتاده اللخصوص در زمینه شنیدن صدای گیاهانو درختان واقعا احساس میکردم گیاهان بام حرف میزنن نه حرف مثل آدمی زاد نه ولی انگار هر گیاه خودش بم میگفت چ خاصیتی داره و برا چه خوبه انگار تو وجودم بودنو بدون کلام حرف میزدن.
توی سرم انگار خود اون گیاه که نگاه میکردم بودم توصیفش سخته فقط کمی میشه حال منو با این اوصاف بفهمید..انگار میشنیدم ی گیاه میگفت من علاج زکامم..من علاج دردم..من علاج خونریزیم..من علاج سنانم( به زبان کوردی یعنی سرطان) واقعا با تمام وجود حسش میکردم انگار بام حرف میزدن من ازین حال عجیب شوکه شده بودم و مثل دیوونه ها داد میزدمو میدویدم که ورغا و سعدون متوجه حالم و اینکه از غذاشون خوردم شدن دنبالم اومدن و منو گرفتن منم هاجو واج فقط اینور انورو نگاه میکردم و حال عجیبم گیجم کرده بود که سعدون گفت مگه قسمت ندادیم لب به غذا نزنی مگه ابوالفضل ضامن نکردیم منم با اون حالو وضع گفتم به آقا ابوالفضل ناخواسته بود و دیدم سعدون اشاره کرد به ورقا که برو ی چیزی رو بیار و وقتی برگشت ی نوشیدنی بم دادن و کم کم اون حالت از من رفع شد و حالت عادی پیدا کردم.
اما چندتا گیاه و خاصیتش یادم موند من جمله دوای درمان سرطان جالبه این درختچه فقطو فقط تو روستای ما رشد میکنه و من هیچ جا ندیدم و داییم ک مهندس جهاد کشاورزی میگه. این گیاه ناشناخته س جالبه مردم روستای ما سالیان سال ازون درخت میخورن و تو روستای ما ی نفر حتا ی نفر از سرطان نمرده.
جهت اثبات حرفم از اوایل بهار تا اواخر تابستون این درخت میوه داره میذارم عکسشو خودتون متوجه میشید هرگز این درخت و میوه ریز و عجیب و بسیار خوشمزشو
ندیدین..بگذریم از زبان پدر بزرگم: وقتی حالم عادی شد هنوز کمی گیجو منگ بودم و سعدون و ورغا منو آوردن روستا وقتی مردم روستا الخصوص پدرم حال منو دیدن عصبانی شد و گفت با پسرم چکار کردین میدم به میلتون بکشن این جای نمک شناسیتونه چه بلایی سرش آوردین که من دخالت کردمو گفتم اینا گناهی ندارن چیزیمم نیست اما پدرم که بخاطر اوضاع امنیتی و ترس اون دوره خیلی حساس شده بود.
دیگه مثل اول راضی نشد ب موندن این دوتا جوون و منم واقعا هم وابسته بهشون شده بودم هم برام جالب بود بیشتر ازون حالو وضع بدونم ولی متاسفانه پدرم مانع این کار شد و اون دوتا جوون رو از روستا بیرون کرد وقت خداحافظی تا ی مسیری باهاشون رفتم بعد کلی حرف زدن بم آدرس محل زندگیشونو دادن و گفتن هر زمان به ما نیاز داشتی یا کاری داشتی یا دلت تنگ شد بیا ما رو ببین تو بغداد ( اینو بگم مردم منطقه مرزی کرمانشاه اکثر خریداشونو از مندلی و بغداد میکردن قدیما)چون بغداد از تهران به ما خیلی نزدیکتره بگذریم وقتی رفتن گفتن ما اگه میموندیم علم جفرم کامل یادت میدادیم منم گفتم نه بابا من پدرم و کل اجدادم این کاره بودن علاقه ندارم خندیدنو گفتن ی روز محتاجش میشی !!ازین حرفشون کمی جا خوردم اما اهمیتی ندادم بغلشون کردمو بخدا سپردمشون..ی مدت از رفتن اون دوتا جوون گذشته بود و من واقعا دلتنگشون بودمو همش به اون حال عجیب فک میکردم ولی از دیگران مخفیش کردم چ به من گذشت ی روز سرد پاییزی خواب بودم که با سروصدای اهالی روستا که دم عمارت پدری جمع شده بودن از حرفاشون که گنگ به گوشم میرسید.
فهمیدم راجب سگ بحث میکنن کنجکاو شدم اومدم بیرون دیدم مردم میگن خان دیشب هرچی سگ توی آبادی بوده همه از دم مردن !!منم با تعجب پریدم وسط گفتم سگها مردن؟؟یعنی چه!!سگها مردن چ داستانیه دیدم مردم گفتن خانزاده به سرت قسم هرچی سگ تو آبادی بوده همشون دیشب عین چوب خشک شدن ...منو پدرم به هم نگاه کردیم هم واقعا جا خوردیم ازین ماجرا هم ی جورایی خیط بود دخالتی بکنیم مردن سگ موضوعی نبود که خودمون رو مشغولش کنیم ولی برا اون زمان نبودن سگ برا مردم گله دار و روستایی که خطر دزدو راهزن بود حکم طلا رو داشت چون واقعا اگه سگ نبود امنیت از بین میرفت سگا تو روستا و اون زمان موجود خیلی مفیدی بودن خلاصه تا نزدیک ظهر هرکسی رو میدیدی داشت کشون کشون جنازه سگشو میبرد.
خاک کنه یعنی چی خداوکیل خندم گرفته بود این دیگه چه ماجرای مسخره ایه این چه ماجراییه مردم روستا گفتن خان چکار کنیم سگ نباشه روستا امن نیست گله داری سخته و ازین حرفا پدرمم قول داد که به خانهای آبادی های دیگه میگه کلی توله سگ جهت آموزش دادنو تربیت کردن از روستاهاشون بهمون بدن و با این حرف مردم با کلی سوال تو ذهنشون راجب مرگ این سگها و اینکه بعد نبودن سگها چه اتفاقی میفته عمارتو ترک کردن .
به پدرم گفتم چه داستانی شده پدرم رفت تو فکرو گفت خدا رحم کنه باز اونا نباشن !!گفتم کیا!!گفت بت میگم یکم احساس دل درد دارم برات میگم چند روزی گذشت پدرم دردش بیشتر شد و ی شب خوابیدو دیگه بیدار نشد ،اصلا باورم نمیشد پدرم فوت شده بود باورش برام سخت بود فقط خدا میدونه مرگ پدرو مادر چ سخته برا من پدرم هم پدر بود هم استاد و معلمم هم الگوم کل روستا عزادار شدو تا 40 روز احدی.لبخند رو لب نداشت پدرم خان خوشنامی بود و کل زنهای روستا هر هفته میومدن گیس میبریدن و برسم قدیمی کوردهای کرمانشاه مور. ( ی آوای باستانی وقت عزا میخونن و قدمت 10 هزار ساله داره و تنها موسیقی بدون ریتم دنیاست) میاوردن و شین (شیون میکردن) اصلا آمادگی پذیرفتن امور روستا رو بعنوان جانشین نداشتم ایکاش پدرم فرصت میکرد بم میگفت که منظورش از خدا کنه اونا نباشن چی بود؟چی پدرمو نگران کرده بود؟ الله اعلم..کم کم باید بقول مادرم جای پدرمو پر میکردم و امورو بدست میگرفتم واقعا برا این روز خودمو آماده نکرده بودم ی چند روزی گذشت که ی شب نزدیک 15تا 20 سگ سیاه و سفید وارد روستامون شدن خیلی عجیب بود.
این همه سگ ول از کجا اومده بودن واقعا برا هممون جالب بود چرا همه سگهای روستا مردن و چرا این همه سگ ی دفعه اومدن تو روستامون مردم هم گیجو گنگ هم خوشحال ازینکه کور از خدا چی میخاد دو چشم بینا گله دار بی سگ چی میخاد ی همچین سگهایی خلاصه هر خونه با هر ترفندی بود یک یا دوتا یا چندتا خونه ی سگو بردن که بشه نگهبان خونشون هم ازینکه سگ شده موضوع کارو زندگی ما کلافه بودم هم بعنوان خان روستا خوشحال بودم دل گله دارها و مردم قرص شده که شبا دیگه دزدی راهزنی بیاد.
این سگها هستن سگهای خیلی سرحال و ورزیده ای بودن بقولی شیرو از پا در میاوردن ما هم اصلا گرفتاری کارو بار نذاشت خیلی پیگیر ورود عجیب این سگها اونم ی جا و شبانه بی هیچ دلیل و مقدمه به روستامون بشیم،،اما ی ماجرای هولناکی در حال وقوع بودو ما ازش بی خبر بودیم یکم که گذشت همه ماها متوجه رفتارهای عجیب و غریب این سگها شده بودیم که مثلا بعضی شبا ی چند ساعتی همشون غیبشون میزدو اینکه چرا هرچی بهشون غذا میدادیم لب نمیزدن یعنی چه اینا مگه کجا چیزی میخورن که گشنشون نیست و اینکه چرا هرگز نه کثیف و خاکی هستن نه با هم برسم سگهای معمولی درگیر میشن و گاهی عین آدمیزاد دور هم جمع میشدن و سر تو سر هم انگار با هم خلوت میکردن.
عجیبی رفتار اینا کم کم داشت فراموش میشد که یکی از زنهای روستا میخاست وضع حمل کنه قابله روستا هم از بستگان من میشد چون کسی رو نداشت پیش خودم نگهش میداشتم قابله رو با چند زن روانه خونه اون بنده خداها کردم که نصفه شب برگشتن گفتن بچه تلف شده البته چیز عادی بود برا اون زمان اما نکته عجیب ماجرا این بود وقت وضع حمل تموم سگها در خونه زائو جمع شده بودن و شروع کرده بودن زوزه کشیدنو پاس کردن و مردم هم کفته بودن حتما آل دیدنو ازین حرفا قدیم آل و مردن بچه ی چیز عادی بود اما ماجرا وقتی هولناکتر شد که هر بار تو روستا زنی میخاست بچه ای بیاره همه ی سگها در خونه زائو جمع میشدن و تا بچه نمیمرد از پاس کردن خسته نمیشدن اوایل خیلی قضیه برامون ترسناک نبود اما وقتی جدی شد که بچه خودمم بهمین سرنوشت دچار شد .
خدایا این چ ماجراییه ما گرفتارش شدیم اصلا مگه میشه..چکار کنیم به به کی بگیم اصلا چرا روستای ما همچین بلایی باید سرش بیاد گاهی خودمو لعن میکردم که اگه دعانویسی اگه دعانویسی رو از پدر کامل یاد گرفته بودم شاید الان میتونست چاره ساز باشه و اینکه اگه این سگها رو راه نمیدادیم اینجور نمیشد اصلا شاید ربطی نداره و سگها بخاطر حس قویشون ی چیزی رو میبینن و ماها نمیبنیم حسابی این ماجرا مثل بمب ترکیده بودو به گوش همه و حتا روستاهای اطراف رسیده بود ..دور هم جمع شدیم برا مشورت دستور دادم همه ی پیرهای روستا جمع بشن به امید اینکه شاید با تجربشون راهگشا باشن و بدونن قضیه چیه.
یکی میگفت بریم به ژاندارمری خبر بدیم یکی میگفت دعایی بنویسم خلاصه هر کسی حرفی میزد تا چندتا دعا از کتابهای پدرم که خیلی هم سر در نمیاوردم نوشتم اما افاقه نکرد که نکرد در عرض چندسال حتا 1 بچه تو روستای ما زاده نشد به ژاندارمری هم رفتیم اما الا
تمسخر چیزی عایدمون نشد،همونجور که گفتم کم کم این داستان به روستاهای اطراف هم کشید و به ما بچشم نحس و جن زده نگاه میکردن نه بهمون زن میدادن ن باهامون معامله و مراوده ای داشتن حتا چند تا زن که از قدیم از روستاهای دیگه آورده بودیم هم خونواده هاشون از ترس اومدن بردنشون شرایط اسفناکی گرفتار شده بودیم عین طاعون زده قرنطینه شده بودیم همه هم از من انتظار داشتن که خان شما ی کاری بکن شما جد اندر جد دعاتون رد خور نداشته شما سیدی ی دعایی ی طلسمی ی فکری...منم واقعا گیجو منگ فقط شبو روزم شده بود فکرو خیال اگه اینجور پیش میرفت نسلمون منقرض میشد با شلیک چندتا گلوله از فکرو خیال اومدم بیرون از نوکرهای عمارت پرسیدم چی شده گفتن فلانی از ناراحتی دوتا از سگها رو با لاریژ زده( ی تفنگ دستساز)منم گفتم غلط کرده اگه وضع بدتر شد چی گفتم برین فلان شده رو بیارین وقتی اومد گفت خان بخدا اینا جنن اینا دیون باید بکشیمشون اینا سگ نیستن حتا اونا دوتا که با تیر زدم جنازه هاشونو سگهای دیگه بردن آخه کدوم سگ دیدین جسد ببره اینا از ما بهترونن، واقعا راست میگفت دیگه یقین پیدا کردیم.
این سگها ظاهرشون سگ و باطنشون الله اعلم گفتم خریت کردی اگه حرفت راست باشه که وضع بدتر میشه مگه فقط بچه تو مرده ،،صبح که شد فهمیدیم واقعا جنازه اون دوتا سگ رو سگهای دیگه بردن و همشون از روستا غیبشون زده و فقط شبها آروم آروم سروکلشون پیدا میشد و هروقت زنی میخاست فارغ بشه با پاس کردن در خونه زائو داغ بچه دار شدنو به دل پدرو مادرش میذاشتن ،چکار باید میکردم ی شب ماه رمضون کلی خدا رو قسم دادم ی راه حل جلو پام بذاره که بخدا قسم انگار یکی تو ذهنم انداخت که فلانی اون دوتا جوون سعدون ورغا؟؟خدایا چرا زودتر به این موضوع فک نکردم مطمئن بودم اون دوتا جوون مشکل ما رو حل میکردن کل روستا رو جمع کردم و بعد مشورت باهاشون و جلب نظرشون قرار شد بریم و اون دوتا جوونو پیدا کنیم آدرس محل زندگیشونم داشتم.
خلاصه خودم با چندتا جوون زبرو زرنگ با پای پیاده راهی بغداد شدیم امور روستا رو دادم دست برادر کوچیکم و راهی شدیم بعد چن روز رسیدیم بغداد و پرسون پرسون با کلی مکافات محل زندگی اون دوتا رو پیدا کردیم وقتی خونشونم پیدا کردیم از بخت بد ما برا ی کاری رفته بودن کاظمین چند روز تو مسافر خونه موندیم تا برگشتن وقتی منو دیدن اصلا باورشون نشد و کلی متعجب شدن و گفتن بعد چندسال اصلا چطور اومدی فک نمیکردیم دوباره ببینیمت از پدرم پرسیدن و گفتم به رحمت خدا رفته و خلاصه ما هم از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردیم ورغا و سعدون ی نگاهی بهم کردنو گفتن باهاتون میایم اما به چند شرط گفتم چ شرطی گفتن شرطو تو روستا میگیم منم بی هیچ مقاومتی قبول کردمو فقط برام مهم این بود این ماجرای عجیب و این کلاف سر در گم حل بشه بگذریم خلاصه اون دوتا مردو با هر سختی و بدبختی که توضیحش بحثو طولانی میکنه آوردیم.
روستا و با اومدنشون مردم روستا ی امیدی پیدا کرده بودن سعدون و ورغا بهمون گفتن شرط اول اینه که باید همه ی اهالی روستا بدون فوت وقت روستا رو ترک کنن و تا ما نگفتیم برنگردن اهالی هم چاره ای نداشتن و با احشامو زنو اولاد رفتن ی جا دور از روستا مستقر شدن و فقط من موندمو اون دوتا شب که شد دیدم نشستن ی جایی و بعد خوندن وردو بخور گرفتنو ازین کارها ورغا شروع کرد فلوت زدن که با کمال تعجب دیدم دونه دونه سگها از گوشه و کنار تو تاریکی سرو کلشون پیدا شد و شروع کردن دور ما چرخیدن،ورغا ی دایره دور ما کشیده بود که داخلش نمیشدن فقط دورمون میچرخیدن و بعد همشون چهاردستو پا نشستنو فلوت زدن دوستمونم قطع شد بهم گفتن ما اینا رو با خودمون ی جایی پشت کوه میبریم تو با فاصله دنبال ما بیا..دیدم ورغا و سعدون راه افتادن همزمان هم ورد میخوندنو گاهی کف میزدن و تموم سگها هم عین گله گوسفند دنبالشون راه افتادن ی مسافتی که رفتن به من گفتن پشت اون سنگ بمونو دیگه نیا..منم نشستم و دور شدنشو نگاه کردم.
تا پشت ی بلندی کامل ناپدید شدن کنجکاوی امونمو بریده بود و نتونستم خودمو نگه دارم و آروم آروم رفتم تا از ی مسافتی میدیدمشون دیدم ورغا و سعدون ی آتیش با هیزم روشن کردن و بخدای لاشریک سگها عین آدمی زاد حالت رقص و پایکوبی دور آتیش میرقصیدن و هر چند لحظه ی بار یکیشون میپرید تو آتیش و انگار دود میشد میرفت هوا و سعدون بلند ی چیزی میگفت که من فقط به حکم سلیمان پیغمبرشو حالیم میشد و بزبان عربی ی چیزهایی میگفت و اینقد این کارو ادامه دادن تا همشون پریدن تو آتیش و غیب شدن و هیچ کدوم نموند و بعد اتمام سعدون و ورغا با خاک رو آتیشو پوشوندن و ی چند قطره خون ریختن رو خاک و راه افتادن طرف من منم خودمو دزدکی کنار کشیدم و صحنه ای که دیده بودمو باور نمیکردم عجیب ترین صحنه عمرمو دیدم واقعا باور کردنی نبود و کلی سوال تو ذهنم بود ازشون بپرسم وقتی منو دیدن فهمیدن دزدکی نگاه کردم خندیدنو گفتن چقد کم تحملی منم.
بی مقدمه گفتم بخاطر خدا اینا چی بودن کی بودن چرا برا ما این ماجراها رخ داد گفتن صبور باش بریم روستا فردا بگو همه برگردن همه چیو براتون میگیم خلاصه من اونشب پلک نزدمو تا صبح به اون صحنه فک میکردم و اینکه دلیل این ماجراها چی بوده و این سگها چی بودن ماجرای رقصو پایکوبیشون دور آتیش و پریدنو غیب شدنشون واقعا نمیذاشت خوابم ببره، وقتی اهالی روستا برگشتن همه کنجکاو بودن وقتی ماجرا رو تعریف کردم کلی کل کشیدنو شادی کردن گفتن یعنی تموم شد همه چی؟؟اینا چی بودن؟چرا باعث مرگ بچه هامون میشدن .
اصلا ربطی داره پاس کردن اینا به مرگ بچه هامون؟؟ اون دوتا مرد گفتن زمانی که اجداد شما بنای این روستا رو گذاشت کلی درخت بزرگ و چشمه جای روستای شما وجود داشته که جای زندگی اجنه هایی از طایفه بنی قمام بوده و چندین طایفه با رهبرشون رو اون درختا و اطراف مرطوب و نمناکش که بهترین جا برای زندگی اجنه س زندگی میکردن که اجداد شما همه رو یا بریدنو خراب و دستکاری کردن و جاش خونه ساختن زمانی که اونا با اذیتو آزار قصد فراری دادن اجداد شما رو کردن جد شما اشاره به من کرد با جنگیری و بستنشون بویژه بستن رهبرشون باعث شده کینه این روستا و اهالیشو بدل بگیرن و هرچند سال ی بار میان و باعث مرگ بچه هاتون میشن و چون عمرشون از انسان طولانی تر اینا همون جنهای اون زمانن و تنها راه چاره اینه محل روستا رو عوض کنین و ی جای دیگه بنای روستا رو بذارین اولش اهالی روستا که هاجو واج حرفهای عجیب اونا دوتا رو گوش میکردن گفتن نمیشه چطور بریم چطور خونه بسازیم اما من قانعشون کردم.
که چاره ای نیست و با کمک اون دوتا مرد روستا رو جای دیگه بنا کردیم و بنا به شرط دیگه اون دوتا تا 14 سال هربچه پسر که متولد میشد اسمشو باید علی و هر بچه دختر فاطمه میذاشتیم و اون ماجراها هم تموم شد و مرگ بچه ها هم خاتمه پیدا کرد منم به کمک ورغا و سعدون و کتابهای بجا مونده از پدرمو اجدادم سیر تا پیاز علم جفرو یاد گرفتم و تازه بعدش فهمیدم چرا پدرم نگران بود و گفت خدا کنه اونا نباشن خلاصه علم جفرو کامل یاد گرفتم و تصمیم گرفتم به بعد خودم بسپارمش به اولادم .