حدوداً ٥ ساله پيش من با پسري اشنا شدم كه از روزه اول يك دل نه صد دل عاشقش شدم از همون هفته اوله آشنايي من رو به خانواده خودش معرفي كرد من از پدر و مادرش واقعا خوشم اومد چون خيلي جوون و خوش مشرب بودن ما باهم حسابي خوش بوديم تا بعده ٥ ماه به من پيشنهاده ازدواج داد و من موضوع رو به پدر مادرم اطلاع دادم و موافقت كردن مادرش با خونه ما تماس گرفت و روزه خاستگاري رسيد از همه لحاظ پسره كاملي بود و اما بعده خاستگاري پدر مادرم اصلا ازش خوششون نيومد نميدونم چرا ولي ميگفتن اين مرد زندگي نيست از قيافش معلومه چه كارست و اينكه اگه من اونو ميخوام بايد قيده خانوادمو بزنم من اينقد ديوونه وار دوسش داشتم كه كارك شده بود گريه و وقت گذروني با مادره اون پسر از خريد تا رفتن به خونشون سينما يه جورايي وقته بيشتري رو با مادرش ميگذروندم تا اون نكته جالبي كه تو خونشون واسم جلب توجه ميكرد اينكه پشته دره تمامه كمد هاشون يه چيزي گذاشته بودن مثل يه سبد بزرگه لباس يا كيسه بوكس طوري كه لباس بر ميداشتن باز اونو ميذاشتن پشت در يه بار پرسيدم.
دليله اينكار چيه مامانش گفت بهنام (اسمه همون آقاست) از بچه گي يه نفرو هميشه ميديده كه قد كوتاه بوده و باهاش حرف ميزده الانم كه بزرگ شده بعضي وقتها يه چيزايي ميبينه اينقدر طبيعي تعريف ميكرد كه حتي مهم نبود من بترسم و بخوام از پسرش دلسرد شم فقط گفت به باباش نگم به من گفته منم چون واقعا اعتقادي نداشتم و واسم خنده دار بود ختي نپرسيدم چي كجا ميديده خلاصه روز به روز وابستگيم به اين پسر و اين خانواده بيشتر ميشد و فشارم رو خانواده خودم بيشتر تا بلاخره موافقت كردن و ما نامزد شديم من خود رو خوشبخت ترين ادم ميديدم تا اينكه اولين شب رو تو خونه اونا خوابيدم اتاقش فضاي سنگيني داشت دستمو كردم زيره مٌتكا طبق عادت ديدم يه پارچه گره زده اون زيره اوردم بيرون گفتم اين چيه گفت دعاست مامانم گرفته گفتم راستي مامانت يه چيزايي بهم گفته گفت بخوابيم فردا ميگم اون دعارو بزار سر جاش اونا يه سگ داشتن يه سره تو اتاق اونشب صدا پا ميومد ......
منم احساس ميكردم اونه از فرداش من كه در پوسته خودم نميگنجيدم تمامه اين سوالهارو فراموش كرده بودم همه چي خوب بود تا يه هفته بعد مامان باباش رفتن مسافرت و سگشون رو هم بردن شب عاشورا تاسوا بود و ما ميوه خورديم و سيني و چاقو رو گذاشتيم رو ميزه كناره تخت اومديم بخوابيم كه دوباره همون صدايه پا اومد ولي سگي تو خونه نبود گفتم اين صدا پا چيه ترسيده بودم گفت كدوم گفتم گوش كن گفت توهمي شدي بخواب كه يه دفعه يه چيزي از رو ميزي كه كناره اتاقه مامانش بود افتاد جيغ زدم گفتم خدايا اين صدايه چيه شايد دزده باهم رفتيم خونرو گشتيم كسي نبود و اسپري افتاده بود زمين گفت ديدي هيجي نيست رفتيم بخوابيم كه اون به علت خستگي خوابيد و من زيارت عاشورا خوندم از قران كوچيكي تو جيبم تو دستم گرفتم و چراغه روشن پشت به در خوابيدم ٥ دقيقه نگذشته بود و هنوز بيدار
بودم كه يه دفعه احساس كردم يه نفر دووي تو اتاق فقط يادمه كه نامزدمو ديدم مه بيدار شد و چاقو رو برداشت يكي از پشت منو محكم گرفت من از ترس نفسم بالا نميومد كه نامزدم منو برگردوند و چند ضربه به سينم زد منو بلند كرد.
بردم طبقه پايين كه خونه مادر بزرگش بود من نميتونستم حرف بزنم حتي فقط گفتم چي بود كه مادر بزرگش شروع كرد از اينكه اين از بچگي درگير اين مسائل بوده همش دورش بودن الان تو اومدي اذيت ميكنن خلاصه شبه بدي بود ولي من واقعا باور كرده بودم وجودشونو هرجور شد شب رو كناره مادر بزرگش سر كردم صبح ديدم رو پام رده يه چنگه كوچيكه نميتونم كامل بگم كه چيا گفتن ومن به خاطره علاقم كنار اومدم ولي گفتم ديگه شب خونه شما نميام حتي رده پامو به مادرش نشون دادم اونم دستشو نشون داد كه همينطوري شده بود و خيلي واسشون طبيعي بود تا مدتي كه خونه ما بوديم مشكلي نبود به محض ورود به اون خونه شروع ميشد من خيلي اذيت شدم خيلي چيزا ديدم كه طولاني ميشه و بعده ١١ ماه از اون اقا جدا شدم با تمامه عشق و علاقه و به طرز باور نكردني قبل عروسي هنوز هم ديوانه وار دوسش دارم ولي يه حسي تو وجودم نميزاره برم سمتشو باعث جداييمون شد بعد از جداييمونم ديگه نه چيزي ديدم نه اتفاقي افتاد.