چند سال پیش که هنوز خانوادم روستا زندگی میکردنو درامد اصلیشون از دام داری بود اول بهار دام ها و گوسفندارو میبردن به کوه های اطراف و تا پاییز همونجا موندگار بودن اینم بگم تو تابستون کوه های اطرف روستامون با اینکه درخت نداره ولی چشمه ها و مراتعش معروف بوده واسه اون موقع بقیه رو از زبون خواهرم میگه ، سال دوم بود که آماده میشدیم بریم وسایلامو جمع کردمو قرار بود فردا راه بیفتیم بعد از طی کرد یه مسیر سختو دشوار رسیدیم به یه جای هموار که تو زبون محلی بهش میگم وُبِه محل زدن چادر که تا فصل پاییز اونجا زندگی کنیم مسیر انقدر منو خواهر دیگمو خسته کرده بود.
بعد برپایی چادر خوابیدم رو یه زمین خشک بایه تیکه پارچه یا چادر زنانه هواهم داشت تاریک میشد کم کم خانواده ما تنها اونجا بود و بقیه خانواده ها یه تعداد تو راه بودنو بقیه واسه هفته دیگه قصد اومدن داشت صبح اولین روز بود که با خواهرم بعد خوردن کره محلی از چادر دراومدیم بابام گوسفندارو برده بود مادرو مادربزرگم داشتن کارای چادرو اقامتو انجام میدادن افتاب تازه در اومده بودو یه هوای بی نظیری خلق کرده بود با خواهرم داشتیم بازی میکردیم دور هم میچرخیدم حدود صد متر فاصله پیدا کردیم با چادر داشتم دنبال ابجیم میدودیم قشنگ یادمه پای راستم که رسید به زمین (اون موقع موهای بچه هارو دم اسبی میبستن) یه دست تو موهام احساس کردم موهامو کشید برگشتم دیدم خواهرم باهام فاصله داره بهش گفتم چرا این کارو کردی انکار کرد قسم و آیه که من نبودم ولی من باور نکردم.
روز بعد چند تا خانواده پرجمعیت دیگه هم چادراشونو برپا کرده بودن از خوشحالی با خواهرم دم چادر منتظر بچه ها بودیم که تو اون هوا بازی کنیم بچه ها اومدنو شروع کردیم به بازیای بچگانه از اتفاق دیروزم یادم رفته بود پاهام دقیقا به همون نقطه که رسید حس کردم موهام داره کشیده میشه با این تفاوت که ایندفه خیلی شدید تر بود چشام واسه چند ثانیه بسته شد حس کردم اعضای صورتم داره کنده میشه جالب اینجا بود فقط اتفاق واسه من میفتاد رفتم تو چادر واسه مادرم تعریف کردم ولی باور نکرد میخواستم برگردم خونمون ولی تا قبل رسیدن گرگها به حسابم میرسیدن شده بود.
یه بچه ترسو همه بیرون بازی میکردم ولی من از ترس پامو از چادر نمیزاشتم بیرون مگه با مادرم یا مادربزرگم چند شب بعد این ماجرا وسطای شب مادرمو بیدار کردم که منو ببره بیرون از چادر اومدیم بیرون خدای من ظلمات جهنم بود هیچ کجا دیده نمیشد فقط مهتاب پشت ابرا نور خیلی ضعیفش مشخص بود مادرم جلو میرفت من پشت سرش دوباره همون اتفاق افتاد ایندفه به شکل عجیب تر انقد کشش موهام شدید بود پاهام از زمین کنده شد قدرت حرف زدنو داد زدن نداشتم فقط اشکمو رو صورتم حس کردم نگاهم به مادرم بود.
که داشت ازم فاصله میگرفت نمیدونم چی نیروویی بود وقتی ازادم کرد مثل یه تیکه گوشت افتادم زمین مادرم از صدای زمین خوردنم متوجه شد برگشت وقتی منو دید زد به سرشو شروع کرد به گریه کردن همه از خواب بیدار شدن بابامو عمومم شبانه راه افتادن رفتن روستا یه اقا دعانویس که میگفتن معروف رو بیارن همه نور چراغ نفتی رو صورتم بود همه بهم نگاه میکردن انگار ازم میترسیدن این نگاه کردنا مسه پتک به سرم بود اول صبح بود که بابام همراه دعانویسو عموم اومدن تو چادر اقا منو که دید رو به مادرمو به بابام گفت چرا انقد اذیتش کردین؟ چرا انقد دیر؟ رو به من گفت دخترم میتونی اونجایی که این اتفاق افتاده بودو نشونم بدی؟ ولی من نمیخواستم حتی نزدیک اونجا بشم با ترسو لرز رفتیم همونجایی که این اتفاق افتاده بود... دعا نویسه چشمش خورد به خاک گفت خدا بهتون رحم کرده دخترتون پاشو جایی که نباید میزاشته گذاشته سه بارم اینکارو تکرار کرده این دفعه ازش نمیگذرن یه دعا نوشت بستن دور بازوم به بقیه گفت نزارین نزدیک این دورو بر بشه و اگه دوباره اذیتش کردن باید از اینجا دخترتونو ببرین از اون روز به بعد دائم کنار مادرم بودم از سایه خودم میترسیدم کم کم حالم بهتر شد و برگشتم خونمون دیگه هم نه من نه خواهرم همراه بقیه کوه نرفتیم.