اين داستان حدودا مربوط به ١٥ سال قبله. مادرشوهرم ميگفت قضيه از اونجا شروع
كه مادر اين دخترا يه روز كه اومده بوده سربزنه به مادرشوهرم ميگه دختر بزرگم انگار زده به سرش. همش ميگه يه زن با چادر مشكى كه صورتش هم زير چادر مخفيه توى باغچه خونشون مياد و زل ميزنه به دختره. مادرش خيلى ناراحت بوده ولى نگرانيش زمانى بيشتر ميشه كه دختره ميگه زنه باهاش حرف زده و گفته اگه براى ما سفره غذا پهن نكنى تو رو آتيش ميزنيم. همه اينا رو پيش مادرشوهر من درد دل ميكرده و كلى گريه و زارى كه بچم رو ميبرم روان شناس ولى فايده نكرده و مدام همون حرفا رو تكرار ميكنه. تا اينكه بعد چند ماه پدر دختر به پدرشوهرم زنگ ميزنه كه سرهنگ بدادم برس دخترم خودكشى كرده. پدرشوهرم ميگفت ولى رفتم تو اتاق بيمارستان ديدم اين دختر زير چادر اكسيژنه و تمام بدنش باندپيچيه. انگار نفت ريخته رو خودش و كبريت زده چند تا عمل روش انجام دادن تا تونسته صحبت كنه.
يه روز كه پدرشوهرم رفته بوده ملاقاتش بهش ميگه عمو من ميميرم؟ ميگه نه عمو جون خوب ميشه. ميگه ولى عمو ميدونم فردا ميميرم ولى بخدا من خودمو نسوزوندم. اونا آتيشم زدن. تا فردا بچه تموم ميكنه مادرشوهرم ميگفت مادرش تو ختم خيلى بيتابى ميكرد و بين حرفاش ميگه حاج خانوم ببين خواهرشوهرم( عمه دخترا) مثلا اومده ختم هزار قلم خودشو درست كرده وقتى هم گله ميكنم ميگه از ما بهترون( جن ها) ازم ميخوان اگه به سر و وضعم نرسم اذيتم ميكنن. مادرشوهرم كه بو ميبره اينا خانوادگى مشكل دارن از ترس ديگه خونشون نميره و باقى قضايا رو پدر بچه ها براى پدرشوهرم كه رفيق و همكارش بوده تعريف ميكنه. من از زبون پدر شوهرم ميگم. يه روز همكارم اومد اداره، خيلى ناراحت بود ميگفت دختر دومم همون حرفاى دختر اولم رو شروع كرده به..گفتن. چند بار هم كمد و رختخواب و اينا ريخته رو سرش.
يادم رفت بگم اين اتفاقا براى اون دختر اولى هم ميوفتاده. ميگفت از بچم ميخوان براشون سفره بيندازه. منم گفتم خوب آدم عاقل يه سفره بنداز يه گوسفند بكش غذا بپز شايد مشكلت حل شد. بعدا اومد گفت سرهنگ سفره انداختم پر از غذا كرديم رفتيم بيرون وقتى برگشتيم حتى يه دونه برنج هم تو سفره نبود. انگار اصلا از اول غذايى تو سفره نبوده.ديگه ازشون خبرى نداشتم ( پدرشوهرم زياد ماموريت ميرفته) تا اينكه يه روز اومد پيشم گفت سرهنگ استعفا دادم دارم ميرم دوبى. گفتم آخه چرا؟ گفت نپرس كه زندگيم سياه شده.
زنم با اين جن ها رفيق شده( بعد قضيه سفره ى غذا باورشون شده بود كار جنها بوده) همش باهاشون حرف ميزنه انقدر ترسناك شده رفتارش كه شبها ميترسم كنارش بخوابم. خلاصه از اون شهر رفت و حتى زنشم در جريان نزاشت كجا ميره فقط من خبر داشتم. بعد چند روز ديدم با حال زار برگشته. گفتم مگه نرفتى از ايران چى شد پس؟ گفت پام رو كه گذاشتم بيرون از هواپيما يك پيرمرد جلوم راهم اومد بهم گفت برميگردى خونه پيش زن و بچت يا اينكه آتيشت ميزنيم. اين بدبخت از ترسش دوباره برگشته بود. يك ماه بعد پدرشوهرم از اون شهر منتقل ميشن و اسباب كشى ميكنن ولى ميگفت معصوميت اون دختر هيچ زمان از ذهنم پاك نميشه.