محمدرضا خدایی
محمدرضا خدایی
خواندن ۲ دقیقه·۱۱ روز پیش

دلت به چی خوشه؟!

دلِت به چی خوشه؟!


۱
در میان خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده‌ی تهران، آن‌جا که شب‌ها چراغ‌های مه‌آلود کافه‌های قدیمی نور زردرنگی بر کوچه‌های خاموش می‌پاشند، مردی نشسته بود. پشت پنجره‌ی بخارگرفته‌ی یک کافه، فنجان قهوه‌اش را آرام هم می‌زد و به خیابان نگاه می‌کرد. چهل‌ساله به نظر می‌رسید، با موهایی که اندکی خاکستری شده بودند و چشمانی که انگار رازی عمیق را در خود پنهان داشتند.
مرد دست در جیب پالتوی بلندش برد، بسته‌ی سیگارش را لمس کرد، اما بیرون نیاورد. او دیگر نمی‌کشید. نه از روی سلامتی، بلکه از روی بی‌حوصلگی. زندگی برایش مثل سیگاری بود که در نیمه‌راه خاموش شده باشد. جرعه‌ای از قهوه نوشید، گرمایش به دلش نچسبید. بعد، نگاهش به مردی افتاد که در پیاده‌رو، تکیه‌داده به دیوار، ویولن می‌زد. قطعه‌ای آرام و غمگین. آن‌قدر غمگین که انگار خاطرات یک شهر را به دوش می‌کشید.
آهنگ او را به گذشته‌ای دور برد، روزهایی که خیال می‌کرد روزنامه‌نگار بزرگی خواهد شد، که نامش بر صفحه‌ی اول روزنامه‌ها خواهد نشست. اما روزگار چیزی جز درد و دود برایش نداشت. چند مقاله‌ی جنجالی نوشت، چند دشمن پیدا کرد، چندبار تهدید شد، و دست آخر فهمید که هیچ چیز به آن سادگی‌ها نیست. حالا فقط می‌نوشت، اما نه برای چاپ. برای خودش، در دفترچه‌ای که همیشه همراهش بود.
ویولنیست همچنان می‌نواخت. مرد نگاهش کرد و با خود گفت: «دلِ این به چی خوشه؟»



۲
دست‌فروش کنار خیابان، گل‌های نرگس می‌فروخت. دختر جوانی ایستاد، چند شاخه برداشت، بویید و با لبخندی به پیرمرد دست‌فروش پول داد. پیرمرد تشکر کرد، دعایش کرد، و گل‌های تازه را مرتب کرد. مرد در کافه این صحنه را دید و با خود گفت: «دلِ این دختر به چی خوشه؟»
لحظه‌ای بعد، دختری که گل‌ها را خریده بود، به سمت بیمارستانی در آن سوی خیابان رفت. به اتاقی رسید، در را باز کرد و به بستر مادری که چشمان خسته‌اش را به سقف دوخته بود، نزدیک شد. گل‌ها را کنار تخت گذاشت و گفت:
— مامان، نرگس خرید‌م، عطرش کل اتاقو می‌گیره... یادت میاد بچگیام می‌گفتی این گل بوی بهشته؟
مادر لبخند زد، چشمانش کمی روشن شد. دست دخترش را گرفت و گفت:
— الهی که همیشه دلت به همین چیزا خوش باشه، دخترم.



۳
در کافه، مرد دفترچه‌اش را بیرون آورد و نوشت:
«دلِ آدم‌ها به چیزهای ساده خوش است. به یک قطعه موسیقی، به چند شاخه نرگس، به لبخند یک مادر. دلِ من اما به چه خوش است؟»
لحظه‌ای مکث کرد، سرش را بلند کرد و باز به خیابان چشم دوخت. ویولنیست هنوز می‌نواخت. دختر از بیمارستان بیرون آمد، انگار دلش سبک شده بود. پیرمرد هنوز گل می‌فروخت و به هر رهگذری که لبخند می‌زد، با مهربانی پاسخ می‌داد.
مرد آهی کشید، قلم را به آرامی روی کاغذ حرکت داد و نوشت:
«شاید روزی دلم به همین چیزهای ساده خوش شود...»

•• محمدرضا خدایی


داستانداستانکداستان کوتاهمتن
دانشجوی رشتهٔ حقوق دانشگاه تهران که عاشق نوشتن و خوندن کتابه. 'هَستیم زِ آشوبِ جَهان فارِغِ مُطلَق :) 📱آیدی اینستاگرام Mr.khodaei82@ ‌ 📱لینک کانال تلگرام nosteradaamos
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید