مانا
مانا
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

داستان بی محتوای شماره ی اول

پسر کوچولو از مامانش دائم راجع به باباش می پرسید.

اونقدر که نمیذاشت مامانش غم از دست دادن همسر سابقش رو فراموش کنه و بتونه به زندگیش برسه...راستش مینا دائم فکر میکرد چی میشد اگه اون شب نمیذاشت سهیل بره خونه مادرش چی میشد اگه هیچ کدوم ازین اتفاقا نمی افتاد؟

بدنش سوزن سوزن شد و دوباره یدونه پرانول خورد ضربان قلبش انقدر شدید بود که نمبتونست درست نفس بکشه...یادش افتاد که دکتر روان پزشکش که از بعد مرگ سهیل میره بهش گفته بود تاحد امکان نباید یاد اوری کنه برای خودش سهیل رو.

اما نمیتونست اگر برای خودش هم میتونست برای پسرش نمیتونست.

همه چیز شبیه یک بن بست بود.باخودش فکر میکرد نیاز داره یکم به اندازه حداقل چند روز به خودش استراحت بده از بچه داری ولی آخه مهراد از همه تنها تر بود و فقط مینا رو داشت.نمیتونست بچه ی تازه زبون وا کرده رو تنها اونم چند روز پیاپی،ول کنه تو خونه!

به تنهایی فکر میکرد به اینکه چقدر بجز این بچه هیچ کس رو نداره و چقدر این بچه بجز اون هیچ کس رو نداره و چقدر جفتشون بدون همدیگه تنها میشن.چقدر بهم وابسته هستن و همدیگه رو دوست دارن و بدون هم نمیتونن دووم بیارن و در عین حال مینا احساس میکرد داره به مادر بودنش با فکر کردن به این چیزا خیانت میکنه!

احساس شرم میکرد ازینکه گاهی با تمام وجود از دست این بچه خسته میشد و پشیمون میشد از انتخابش یعنی بزرگ کردن بچش!

احساس گناه عمیق از خیانت به مادرانگی تعریف شده از مادرانگی ای که به اون اجازه نمیداد هیچوقت متوجه خودش و موقعیتش بشه!ولی آخر این احساس گناه و شرم همیشه یک طغیان بود یک طغیان بزرگ علیه هر چی هست...مینا میترسید از طغیان مینا میترسید از خودش مینا توی سرش سر خودش داد میزد و خودش رو تنبیه میکرد بخاطر اینکه از خودش میترسید از طغیان خودش میترسید.

خستگی و ناامیدی در نگاه مینا امیخته بود و همیشه در عمیق نگاهش وجود داشت و اینطور بود که این داستان به پایان رسید...

احساس گناهاحساس شرمداستان کوتاهداستانداستانک
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید