مانا
مانا
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

دیگر هیچ چیز روشن نیست

دخترک می‌رقصید اما
باد سردی بود آن شب
نه چراغی نه نوری
و شقایق سوخت
و مهتاب...
آه و مهتاب بار سفر بر بست
ای عشق
ای زیبا ترین عشق
ای تنها ترین معنا
ای گمشده در تاریکی
ای خودکشی شده در گوشه ی اتاق
دخترک می‌رقصید
و به زیبایی عشقی اندیشید
که سراپا یخ زد
که در جستجوی چراغی
خود را به دار تاریکی آویخت
و دیگر این چه روشنایی ای بود
و دیگر این چه زیبایی ای بود
و دیگر این چه نجاتی بود
و ماه برای همیشه رفت
و ستارگان برای همیشه خاموش گشتند
و دخترک همچنان می‌رقصید
آنقدر می‌رقصید تا که در تاریکی
محو شد و تار گشت
و به پژواکی پیوست
که با خود میگفت
دیگر هیچ چیز روشن نیست...


~مانا

#شعر

@maddgirlnotes


شعرشاعرشاعرهشاعرانهشاعرانگی
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید