ویرگول
ورودثبت نام
مانا
مانا
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

شعر"شاعرانه‌ای‌خسته"

شاعرانه ای خسته
در تلاطم امواج بی انتهای معصوم
و من این عدم را از چشمان گریان شب خواندم
و من این عدم را از زیبایی گل ها دانستم
و از هیاهوی خیابان های تهران
باد می‌وزد
باد می زود و تمام من را با خود خواهد برد
و خاطراتم را در گوشه ای زیر تکه سنگی پنهان خواهد کرد
و رویایی خود را فراموش شده خواهد یافت
ای کاش تمام عشاق را ترانه ی تنهایی کافی بود...


من از افسوس می آیم
و به آهی پیوند خوردم
و در آیینه چهره ی مشوش تاریکی را می‌بینم
که مهر سکوت بر دهان زده
و خوشبختی را در خود بلعیده است


من از حجم شکسته ی زمان در سخت ترین تقاطع تاریخ می آیم
و از زبونی این مرداب بیزارم
و من خود را سراسر ترس و بیهودگی می‌نگرم
این قصه سراسر درد است
این قصه سراسر درد است

~مانا

@maddgirlnotes

شاعرشاعرهشاعرانهشعرشاعرانگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید