مانا
مانا
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

شعرِ یک سکوت وهم انگیز

یک سکوت وهم انگیز
یک شکوه بی جلال و تاریک
یک چراغ بی فروغ و افسرده
داغ خورده ی روز های تار مهر نیستی زده شده
ای داد از بند دل بی پناه قناری های بی بال روی شاخه های پرواز بلوط های خشک بی بار سالخورده
آه این چه تاریخ غریبی بود؟
من چنان خم شده است گردنم که دگر تاب نوشتن ندارم
چنان شاعره امشب مرده است که سکوت هم از مهتاب می‌ترسد
و چراغ ها سرگردان و گریزانند
و دیو شب دارد می‌بلعد
هرچه بر سر راه عطر نیستی سرما قرار دارد را
این چه مرگی بود؟
این چه شعریست آه
دفتر پاره پاره شده را به باد بسپار
به آب بسپار
به فراموشی همیشگی غرق شده در نیستی...

~مانا

@maddgirlnotes

شعرشاعرشاعرهشاعرانهشاعرانگی
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید