من دلم میخواست یک کتاب باشم
یک رمان قدیمی
از آن رمان های عاشقانه ای که در انتهای کتاب عاشق و معشوق با یک بوسه کل داستان را زیبا میکنند.
از آن رمان های قدیمی و باستانی که از زمان بچگی میخواندیم و برایمان تعریف میکردند و از آنها افسانه ها و شعر ها در آمده.
من دلم میخواهد یک کتاب کهنه باشم.
من دلم پوچی میخواهد و کهنگی و پیری و فرسودگی.
من دیگر پیر شده ام .برای همه چیز خسته ام آشفته و نا آرامم و نمیدانم دیگر باید چه کرد؟
آیا دیگر فرصتی برای جنگیدن هست؟
آیا اصلا باید جنگید؟آیا میشود به صلح رسید؟
آیا فرصتی برای صلح هست؟
ای کاش سوالات مغزم را پایان بود.
ای کاش میشد به این مغز و ذهن یک نقطه ی صقل پایان بخشید.
دیگر هیچ چیز پایدار نیست و باید از همه چیز فرار کرد.
کاش زندگی را معنای برای هستی داشتن بود.
~مانا
@maddgirlnotes