
اینان میگویند اسمش عشق است
اما بهنظر من، تمکینِ جسم و تسلیم روح است.
وابستگی در جامهی احساس، اسارت با عطرِ لبخند و جنگی خاموش در بسترِ نرمیهاست.
میگویند دوستت دارم، اما در عمقِ چشمهاشان، ردِ تملک میدرخشد.
میخواهندت، نه برای بودنت، بلکه برای پر کردنِ خلأ خویش.
میگویند عشق مقدس است، اما من دیدهام چگونه تقدس، بهانهای میشود برای تصاحب!
عشق؟
نه، این تجارتِ روح است در بازارِ تن.
داد و ستدِ میل و نیاز؛ نه آن پرواز که میگویند، که سقوطیست آرام و مرگبار.
عشق؟
اگر این است عشق، پس چرا در انتهای هر آغوش، احساسِ خفگیست؟
میگویند عاشق شو تا کامل شوی، اما من دیدم، کسانی را که در عشق، تکهتکه شدند!
من از عشق نمیترسم، از قفسش میترسم.
از آن لحظهای که نامش را "ما" میگذارند و "من" را به قتل میرسانند.
- ماهی