📌
(بخش اول)
با صدای مهیبی از خواب پریدم. صدای یک رعدوبرق بود ولی عادی نبود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، یک ابر قرمز همهی شهر را دربرگرفته بود، از آن ابرهای قرمز باراندار نبود، یک قرمز خونی وحشتانگیز بود. مردم را میدیدم که دستهدسته با لباسهای خواب از خانه خارج میشوند و بیرون میآیند. ترسشان را حس میکردم. طولی نکشید که یک صدای کرکننده همراه نوری خیرهکننده آمد. خیلی از من دور نبود، شاید دو خیابان بالاتر.
این نور عجیب مثل رعدوبرق بود و به زمین اصابت کرد. ناگهان همه آپارتمان لرزید، انگار زلزلهای مهیب رخ میداد. صدای ترکهای دیوار را می شنیدم. دیگر معطل نکردم موبایل و کولهپشتیام را همراه کاپشنم برداشتم و از خانه بیرون جهیدم.
بوی تند دود و خاکستر و فاضلاب بینیام را سوزاند. صدای یک زنگ ممتد حواسم را پرت میکرد. همراه با جمعیت من هم شروع به دویدن کردم. نمیدانستم به کجا، قلبم به شدت میکوبید. نمیتوانستم چیزی را که داشتم میدیدم باور کنم. یک موجود آهنی عظیم با پاهایی به بلندی آسمانخراشها
چه صدای خشک و مهیبی از خودشان درست میکردند. دیگر پاهایم قادر به حرکت نبود، میخکوب شده بودم. مردم به من تنه میزدند. هرکسی سعی داشت راه خودش را باز کند و فرار کند. همدیگر را هل میدادند. وحشت همهی شهر را فتح کرده بود. به دنبال مخفیگاه در یک خیابان فرعی پیچیدم. در آنجا جسدهایی دیدم که چروکیده و کبود بودند انگار شیره وجودشان مکیده شده بود و رشتههای خونآلود عجیبی دورشان پیچیده شدهبود.
بوی تعفن میآمد. نمیتوانستم به درستی نفس بکشم. دهانم ترش شده بود. به گوشهای خزیدم. دلم میخواست گریه کنم انگار در صحنه فیلمبرداری یک فیلم آخرالزمانی هستم. موبایلم را درآوردم. ساعت هشت صبح بود ولی از هر نیمهشبی تاریکتر بود انگار خورشید نمیخواست طلوع کند...
(ادامه در پست بعد)