مهسا سیما
مهسا سیما
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

خاطره‌ی بارونی‌

صدای بارون که میومد، چشمام و بستم و رفتم به رشت و وقتی ده سالم بود و خونه مامانی و باباجی، که ۶ صبح با ذوق اینکه دختر و نوه‌هاشون از تهران اومدن بیدار میشدند و سماور و روشن می‌کردند و سفره صبحانه رو تو ایوون پهن می‌کردند و بی‌صدا منتظر بیدار شدن ما می‌شدند.

و من و علیرضا که ۷صبح با شادی تمام، نه به زور و بلکه با میل خودمون از خواب بیدار می‌شدیم و میرفتیم کنارشون تا صبحانه جانانه بخوریم. علی‌رضا که با شیطنت بچه‌گی‌ش می‌رفت مرغ‌دونی کنار حیاط و دستش رو می‌کرد زیر مرغای بی‌نوا و با یه بغل پر تخم‌مرغ از اون تو میومد بیرون و مامان که کلی ازاین موضوع عصبانی میشد و مامانی قشنگم که با مهربونی می‌گفت مادر جان چی‌کارش داری بچه‌رو، شاید گشنه‌شه. و بعد رو به علی‌رضا می‌کرد که بیا مادر اونا رو بیار برات درست کنم بخوری جون بگیری و صورت شیطون و خوشحال علی که پیروزمندانه منتظر پخته شدن تخم‌مرغا می‌موند.

هنوز چشمام بسته‌ست و دل‌م نمی‌خواد بازش کنم.

دل‌م میخواست ای کاش واقعن اونجا بودم و با علی‌ضا رو تاب قشنگ و خاطره‌انگیز حیاط خونه مامانی و باباجی نشسته بودیم و باهم به آسمون خوش‌رنگ رشت نگاه می‌کردیم و شعر می‌خوندیم و منتظر مامان و بابا بودیم که بیان و باهم و با خالجونم و بچه‌ها بریم کنار دریا و کباب خوش‌مزه که باباجی با وسواس تمام پخته بود رو می‌خوردیم و با شن‌های توی ساحل قلعه درست می‌کردیم.

راستش الان چشمام یکم خیس شدند و یه بغض غریبی دارم حس می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چقدر زود گذشت و چه خوبه که من همچین خاطرات قشنگ و دل‌بری دارم که می‌تونم با ذوق برای مهراد تعریف کنم .


رشتبارونخاطرهمادربزرگپدربزرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید