بعضی وقتا از شدت عصبانیت از خودم، دلم میخواد به خودم آسیب فراموش نشدنیای بزنم. گاهی اوقات دلم میخواد خودمو نابود کنم. در این بین گاهی اوقات حتی شور خشم هم از بین میره و مثل جنازه میوفتم. بدنم سرد میشه و احتمالاً گونههام میلرزه. یه مقداری بغض و شاید در مواردی نادر قطره اشکی تا میانه گونهام راهشو پیدا کنه. گاهی هم یادمه به عنوان شخص بیرونی با خودم حرف میزنم و شرایطمو به سخره میگیرم. یه چند باری هم یادمه با یه شخصی که وجود نداشت و حتی هیچ درک و مفهومی ازش نداشتم درد و دل کردم. یادمه میون این درد و دل کردن که آمیختهای خشم و غم بود بالاخره جرات اعتراف کردن به اینکه چقدر بده همه چی رو پیدا کردم و خب اینجور مواقع بالاخره آزاد میشد. یه سری مواقع هم برخی از آغوشها به مرحله جنون غم میرسونه. خیلی مست بودم ولی خیلی خوب یادمه تو یکی از این آغوشهایی که برخواسته از خشم و غم خداحافظی برای همیشه بود هقهق زار زدم. خیلی خوشحالم که کسی چیزی از این صحنه یادش نمونده. اونجا بود که بالاخره به معنای واقعی آسوده شدم. شاید شاید برای چند دقیقه هم که شده احساس آرامش پیدا کردم. البته قسمت بد ماجرا این بود این آسایش منجر به یک تصمیم احمقانه و گرفتارکننده دیگه شد. اینطوری با خودم گفتم که بابا تو اصلاً حتی لیاقت آرامش هم نداری. لحظهای هم نمیتونی این آرامش کنترل کنی و گند نزنی توی زندگیت.
راستش اگر میتونستم، خودمو در آغوش میگرفتم و به دنبال سکوت میگشتم. سکوت توی سرم. اگر میتونستم.