یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش
آها به چراغِ ششمی که رسیدی نیمکتی را میبینی، احتمالا از چوب گردو درست شده است. خودم که هیچ اطلاعی درباره این موضوعات ندارم، اما پدربزرگ همیشه و هربار که به این نیمکت میرسیدیم با تاکید بسیاری درباره جنس چوب آن با من صحبت میکرد. از وقتی که راه رفتن را یاد گرفتم و مرا با خود به پیاده روی میبرد تا آخرین روزهای زندگیاش که با وجودِ احوالِ ناخوش اصرار داشت به آنجا برود و زمانی هرچند اندک روی آن نیمکت بشیند.
آن نیمکتِ لعنتی حتی از شالی که همیشه گردنش بود و حال به من رسیده هم خاطراتِ بیشتری برایم داشت. البته باید بگویم شال را دزدیدم، یواشکی وقتی دیگران در حالِ تدارک برای ختم بودند به اتاقش رفتم شال را برداشتم و در کیفم گذاشتم.
بگذریم برگردیم به نیمکت. حالا که بیشتر نگاهش میکنم هیچ شبیهِ نیمکتی که همیشه با پدربزرگ روی آن مینشستیم نیست. شاید تیربرق هارا اشتباه شمردهام شاید هم بیشتر از شش تا بود، به حافظه که اطمینانی نیست!
اما در این حوالی نیمکت دیگری نیست.
به هرحال مینشینم روی نیمکت، شال را انداختهام گردنم، چشمانم را میبندم...
" میدونی وقتی مادربزرگت رو اولین بار دیدم انقدر چادر چاقچور کرده بود که فقط چشماش معلوم بود. آخ ولی امان از چشم هاش باباجان، دریا بود دریا..."
" اولین بار که عمه جانت راه رفتن یاد گرفت آورده بودیمش همین پارک، کفش هاش با هر قدمی که برمیداشت صدا میداد، هربار که صداشو میشنیدم قند تو دلم آب میشد."
" پدرت هم خبر قبولیِ دانشگاش رو روی همین نیمکت به من گفت. با چنان افتخاری حرف میزد که انگار دنیا رو به من داده بودن."
" بی بی جانت هم آخرین باری که سرشو روی شونه ام گذاشت، روی همین نیمکت نشسته بودیم، این نیمکت از آلبومِ خانوادگیمون هم خاطراتِ بیشتری داره پسرجان"
آقا آقا...
جناب...
صدای خفه ای به گوشم میرسد، نگهبانِ پارک است.
" آقا بی زحمت بلند میشید؟ داریم این نیمکت رو برمیداریم از اینجا"
به زحمت متوجه حضورش هستم، با گنگی از جایم بلند میشوم، دو نفر دیگر همراهش هستند، با ابزار و وسایلشان نیمکت را از جایش باز و تکه تکه میکنند، آماده رفتن میشوند که زبانم بی آنکه اجازه ای بگیرد شروع به حرکت میکند:" میگم میشه من این نیمکت رو ببرم؟ پولش هرچقدر بشه میدم."
نگهبان پارک با بی اعتنایی میگوید:" آخه اینکه خرابه، به چه دردی میخوره؟"
در تلاش برای دلیلی قانع کننده ناگهان ذهنم به روایتی دروغین پناه میبرد:" آخه من وسایلِ چوبیِ تزئینی میسازم و برای این چوب ها یه ایده ای به ذهنم رسیده، هرچقدر پولش باشه میدم."
نگهبانِ پارک که گیج شده است به آن دو کارگر اشاره میکند که خورده های نیمکت را رها کنند و کارِ بعدیشان را یادآوری میکند. خودش هم زیرلب چیزهایی میگوید و در تاریکی پارک گم میشود.
کمی میایستم، به تکه چوب ها نگاه میکنم، خم میشوم و آلبومِ خانوادگی مان را برمیدارم و به طرفِ خانه میروم!