Maryam
Maryam
خواندن ۲۱ دقیقه·۲ سال پیش

دیوار خاکستری

صدای بوق پیغام گیر : هی ایمی یادت نره که امروز روز ارائه است. دیر نکنی !

ایمی حدودا 3 ساعت قبل از آن بیدار شده بود. یک هفته ای بود که هر روز ساعت 3 صبح از خواب می پرید. دلیل بی خوابی هایش کابوس تکراری بود که هرشب می دید. تکرار شبانه کابوس ها آنقدر دقیق و بی نقص بود که ایمی خیال می کرد نواری در مغزش گذاشته اند و هرشب دکمه نمایش کابوس را برایش می زنند. تکراری بدون هیچ کم و کاستی!

پس از آنکه ایمی از دوییدن روزانه اش بازگشت ، قهوه اش را دم کرد ، نان تست و مربای هویجش را آماده کرد و زمانی که با آرامش می خواست صبحانه اش را بخورد، با نگاهی به ساعت متوجه شد که دوباره دیرش شده است و با عجله نان و مربا و اندکی از قهوه اش را خورد و راهی محل کارش شد. برای ایمی تفاوتی نداشت که چه زمانی از خواب بیدار شود ، او همیشه دیر می رسید!

خوشبختانه همزمان با رسیدنش به ایستگاه، اتوبوس نیز رسیده بود و می توانست به سر وقت رسیدن امیدوار باشد.

_ باورم نمیشه ، صندلی خالی!!!!!

گویی روز شانس او بود. سریع به طرف صندلی رفت، با عجله نشستو سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست تا کمی استراحت کند.

پس از مدت کوتاهی چشمانش را باز کرد و با دیدن دخترکی که کنار مادرش ایستاده بود وحشت کرد. در یک لحظه دخترکی که هرشب در کابوسش را می دید به یاد آورد. چشمانش را کمی مالید و یکبار باز و بسته شان کرد، سعی کرد فکرش را از کابوس و دخترک منحرف کند. به جلسه ارائه و به سوال هایی که ممکن بود از او بپرسند و پاسخ هایی که باید به آنها می داد فکر کرد. جلسه ارائه امروزش خیلی مهم بود و نباید اجازه می داد مسئله ای ذهنش را درگیر کند و تمرکزش را از بین ببرد.

+ ایول ایمی! تو جلسه ترکوندی. مدیر پروژه تمام مدت دهنش باز مونده بود، انگار که فکش از کار افتاده باشه.

_ اووووف ، خیلی استرس داشتم. خداروشکر که بالاخره تموم شد! دوست دارید بعد کار بریم یه قهوه بزنیم؟ به مناسبت تموم شدن پروژه و ارائه اش.

+ اوهو... تو که هیچوقت جشن پایان پروژه نمیگرفتی. آفتاب از کدوم طرف دراومده؟

_ چه ربطی به آفتاب داره ؟ در ضمن اون خورشیده که درمیاد و تو آسمون ظاهر میشه نه آفتاب!

+ باشه باشه خانم معلم. خداروشکر که خودتی هنوز ، نگران بودم فضایی ها تسخیرت کرده باشن. خیلی خب پس ساعت 7:30 بریم کافه اون سمت خیابون؟

_ عالیه!

همکار ایمی حق داشت. او هیچ گاه به جشن پایان پروژه یا هیچ جشن دیگری نمی رفت. همه می دانستند که ایمی گوشه گیر ترین دختر دنیاست. تا جایی که ممکن بود از مکان های شلوغ و گفت و گو های کوتاه و بلند و احوال پرسی های همکاران دوری می کرد و همیشه ناهارش را تنها میخورد.
اما اینبار تنهایی برای ایمی خطرناک و آزار دهنده تر از بودن میان جمع همکارانی بود که درباره روابط پنهانی میان بقیه کارکنان غیبت می کردند و زمان حدودی اتمام رابطه شان را تخمین می زدند. اینبار تنهایی به معنای بازگشت به آن کابوس بود و ترجیح می داد که حداقل در زمان بیداری اش ، چیزی به غیر از آن کابوس ذهنش را درگیر کند.

ساعت 10:30 شب به خانه رسید. تمام راه از کافه تا خانه را پیاده آمده بود تا زمانی که به خانه برسد از خستگی خوابش ببرد و اسیر فکر و خیال هایش نشود. به خانه که رسید، وسایلش را به گوشه ای پرت کرد و از شدت خستگی روی کاناپه قرمز مخملی اش افتاد و همانجا خوابش برد.

چشمانش را که باز کرد خودش را در خانه ای روستایی یافت. دوباره در آن کابوس لعنتی گیر افتاده بود. از اتاق بیرون رفت و در ایوان خانه ایستاد. کمی آن طرف تر کودکی 3 یا 4 ساله ایستاده و به او خیره شده بود. انگار که دخترک منتظر آمدن ایمی بود و پس از آنکه از آمدنش مطمئن شد، نگاهش را از او گرفت و به سمت باغچه نگریست. ایمی نیز به دنیال دخترک به باغچه حیاط نگاه کرد و درختان و گیاهان در حال سوختن را مشاهده کرد. دخترک به سمت پله ایوان رفت و سپس به سمت درختان درحال سوختن قدم برداشت. ایمی می خواست جلوی او را بگیرد ، برای همین سعی کرد نامش را صدا بزند اما نتوانست کلمه ای به زبان بیاورد. به نظرش می آمد که نام آن کودک را می داند اما هنگامی که می خواست نامش را صدا بزند صدا در گلویش خفه میشد و درست هنگامی که می خواست به سوی دخترک برود تا جلوی رفتنش در آتش را بگیرد از خواب می پرید. آن شب نیز کابوسش او را تا همانجا برده بود و باز در لحظه نجات دخترک همه چیز تمام میشد.

بدنش از عرق کاملا خیس شده بود و به قدری تشنه بود که انگار چند روزی بود که آب نخورده بود. به سختی از جایش بلند شد و سعی کرد با چند حرکت کششی گرفتگی ناشی از خوابیدن روی کاناپه را برطرف کند. به طرف آشپزخانه رفت، پارچ آب را از یخچال برداشت، به ساعت رومیزی آشپزخانه نگاهی انداخت. ساعت 3:05 صبح بود. کابوس هایش علاوه بر تکراری بودن در محتوا ، حتی در زمان پخش و توقف نیز مانند یکدیگر بودند. و ایمی در این 8 روز همواره حول و حوش ساعت 3 الی 3:10 از خواب می پرید. البته به گمان خودش گویی شخصی دست او را می گرفت و از آن خانه و کابوس پرتش می کرد بیرون!

اما چیزی که بیشتر از هماهنگی ساعت کابوس ها برایش عجیب بود، چشم های دخترک بود. نگاه کردنش نیرویی عجیب در خود داشت. چشم های دخترک درشت بود و رنگ آن به قهوه ای سوخته می زد. درست همان چند لحظه ای که دخترک به ایمی خیره میشد، ایمی احساسی عجیب پیدا می کرد. احساسی که به راحتی قادر به درک و توصیفش نبود. هر شب در خواب با تمام وجود می خواست که جلوی رفتن دخترک را بگیرد و حتی گاهی اوقات از اینکه نتوانسته بود او را نجات دهد گریه اش می گرفت. او حتی یک روز سعی کرد دوباره بخوابد تا شانسش را برای بازگشتن به خواب امتحان کند تا بتواند دخترک را نجات دهد! ایمی خودش نیز از میل عجیبش برای نجات آن دختر شگفت زده شده بود. نجات دادن دختربچه ای که حتی وجود خارجی نداشت. اما هرچه که بود، چیزی باعث می شد که علی رغم وحشت اش از آن کابوس، دلش بخواهد که دوباره آن را ببیند. او با خود خیال می کرد با تکرار کابوس می تواند به رازی که در چشمان دخترک پنهان شده بود پی ببرد. آن کابوس آنقدر ذهنش را به هم ریخته بود که خیال می کرد علت تکرار کابوسش کنجکاوی خودش بوده و اگر اولین باری که ان را دیده بود تمام روز را با خودش فکر و خیال نمی کرد، نه کابوسی تکرار می شد و نه پرسه زنان در اتاقش راه می رفت!

اما مشکل آنجا بود که اولین بار که خود را در آن خانه دید حسی آشنا به آنجا داشت و با تکرار آن حتی شدتش بیشتر نیز میشد. مخصوصا وجود این نکته که همواره در خوابش حس می کرد نام دخترک را می داند. تمام این ها او را کنجکاو تر از قبل می کرد تا نام و راز آن دخترک را پیدا کند. البته اگر او واقعا وجود خارجی داشت.

روز بعد هنگامی که از سرکار بازگشت ، شام سبکی خورد و به استقبال دخترک و چشمانش به خواب رفت.

صبح روز بعد برای اولین بار پس از یک هفته با صدای آلارم گوشی اش بیدار می شد، با چشمانی نیمه باز و سراسیمه گوشی تلفنش را از میز کوچک کنار تختش برداشت. پس از دیدن ساعت چشمانش از تعجب کاملا باز شده بود. ساعت 6:15 دقیقه صبح بود. او برخلاف شب های گذشته کابوسی ندیده بود. شوکه شده بود. از اینکه کابوس شبانه اش را ندیده بود شوکه شده بود. انسان ها هم خصلت های عجیبی دارند. حتی به کابوس هایشان هم عادت می کنند. پس از اینکه کمی گذشت و به خودش آمد، به خودش یادآور شد که آن کابوسی بیش نبوده است و باید بابت ناپدید شدنش خوشحال باشد.صبحانه مختصری برای خود آماده کرد و سپس با عجله به سرکارش رفت. چه کابوس می دید چه نمی دید ،دیر رسیدنش به سرکار بخشی جدایی ناپذیر از زندگی اش بود.

چند روز گذشت و دیگر آن دخترک را در خوابش ندید. حتی با وجود اینکه دیگر خواب آن دخترک را نمی دید، ذهنش همچنان درگیر او بود. هرشب قبل از خواب به دخترک فکر می کرد و تلاش می کرد تا نام دخترک را به خاطر بیاورد ، اما تلاش هایش نتیجه نمی داد و کم کم هم شمایل دخترک از حافظه اش پاک می شد. یکی از آن شب هایی که در تلاش برای پیدا کردن نام دخترک بود، پس از تلاش های بی فایده اش، دفترچه قهوه ای رنگ کوچکش را از کشوی میز کنار تختش بیرون آورد و هر آنچه که از آن کابوس و دخترک به یادش مانده بود را یادداشت کرد و در آخر با خطی درشت جمله زیر را نوشت :

تو چه کسی هستی؟

یک هفته از آخرین باری که ایمی آن دخترک و باغچه در حال سوختن را دیده بود گذشته بود. در راه بازگشت به خانه بود که بوی آشنای دلپذیری به مشامش رسید، دونات شکلاتی داغ و تازه!
این اواخر سرش خیلی شلوغ شده بود و هرگاه به خانه بازمی گشت تمامی مغازه ها و کافه ها تعطیل شده بودند. به سمت قنادی رفت و یک دونات شکلاتی و یک فنجان لاته سفارش داد و هنگامی که منتظر آماده شدن سفارش بود، شروع به بررسی دفتر روزانه و برنامه ریزی کار های عقب افتاده اش کرد. همزمان با رسیدن قهوه و دونات خوشمزه اش، تلفنش زنگ خورد، شماره ناشناس بود و ایمی اغلب شماره های ناشناس را پاسخ نمی داد. اینبار هم تلفن را در کیفش گذاشت و مشغول مزه مزه کردن قهوه اش شد. زنگ گوشی برای بار دوم به صدا درآمد و ایمی با این فکر که احتمالا کار مهمی با او دارند، تلفن را از کیفش درآورد و پاسخ داد. صدایی از آن سمت گوشی پرسید:" سلام ، این شماره ایمی تامسونه؟" ایمی پس از شنیدن صدا خشکش زد. دستانش شروع به لرزیدن کرد و کمی از قهوه اش روی میز ریخته شد.. این صدا برای ایمی صدای بسیار آشنایی بود. صدایی که تمام کودکی اش را در بر می گرفت: صبح به هنگام بیدار شدن ، هنگام خوردن صبحانه ، پیش از رفتن به مدرسه ، هنگام خوردن عصرانه و شام و هنگام خواب. با اینکه آن صدا را هیچ وقت آنقدر ملایم و با اندکی لرزش نشنیده بود، اما باز هم با شنیدن نامش از زبان شخص آن طرف گوشی بلافاصله صاحب صدا را شناخته بود. آن صدا برای کسی نبود جز خانم پترسون ، مدیر نوانخانه ای که ایمی در آنجا بزرگ شده بود. زمانی که ایمی تنها 3 سال داشت ، او را به آن نوانخانه آورده بودند و ایمی تا زمانی که وارد دانشگاه شود ، در آن نوانخانه سال های عمرش را گذراند.

با شنیدن آن صدا تمام آن سال های نه چندان خوب و پر از وحشت و تنهایی و اضطراب پذیرفته نشدن از جانب والدینی که به دنبال کودکی شاد و پر انرژی بودند – درست برعکس ایمی – جلوی چشمش ظاهر شد.

ایمی کودک ساکت و تنهایی بود که هیچ دوستی نداشت و از آنجایی که هیچ گونه شیطنت و بازیگوشی کودکانه ای در رفتارش نبود ، نظر هیچ زوجی را به خودش جلب نمی کرد و همین باعث سرخوردگی بیشتر او و البته عصبانیت بیشتر خانم پترسون می شد. به همین خاطر هم پس از مدتی خانم پترسون حتی نمی گذاشت ایمی به اتاق مصاحبه و دیدن زوج های جدید برود زیرا مطمئن بود که کسی حضانت آن دختر را قبول نمی کرد.

صدای پشت گوشی دوباره پرسید :" ببخشید ، شماره را درست گرفته ام؟"

ایمی که برای چند لحظه به دنیای کودکی اش بازگشته بود، به خودش آمد، لیوان قهوه اش را روی میز گذاشت و همزمان که در حال تمیز کزدن دستش با دستمال بود پاسخ داد:

- بله خودم هستم.

+ آه ، صدات چقدر تغییر کرده ایمی. من را یادت مانده؟ خانم پترسون هستم.

با صدای آه کشیدن خانم پترسون قطره اشکی روی گونه های ایمی نشست.

- اوه خانم پترسون . حالتون چطوره؟ اوضاع نوانخانه چطوره؟ هنوز هم بچه ها عصبانی تون می کنن؟

خانم پترسون خنده ریزی کرد و سپس گفت :" دیگه مثل قبلا سرزنده نیستم و آنقدر زود خسته می شم که حتی توانایی عصبانی شدن را هم ندارم.

- آه خدای من . میدونم کار اونجا واقعا آدم رو از پا درمیاره. ولی ببخشید چیشد که با من تماس گرفتید؟

+ اوه خدای من . پاک یادم رفت . می بینی واقعا پیر شده ام. ساختمان نوانخانه کهنه است و می خوان اون رو بکوبن و به جاش یک مجتمع بزرگتر بسازن که ظرفیت پذیرش کودکان بیشتری را داشته باشه. این روز ها پدر و مادر های بیشتری کودکانشون را رها می کنن. خانم پترسون بعد از گفتن این جمله مکثی کرد و سپس ادامه داد :... برای همین زمان پاکسازی، وسایلی رو که بعد از رفتنتون جا گذاشته بودید را جمع کردیم. لطفا فردا ساعت 4 بعدازظهر به نوانخانه بیا تا وسایلت را تحویل بگیری. خدانگهدار.

خانم پترسون جمله های پایانی اش را آنقدر با عجله گفت که ایمی با خودش فکر کرد که او احتمالا پس از قطع کردن گوشی روی مبل چرمی قدیمی اش نشسته و هق هق گریه کرده است. اما این فکر خیلی زود از سر ایمی بیرون رفت و جایش را به خاطرات گذشته ایمی داد. خاطراتی که همواره در تلاش برای فراموش کردنشان بود. خاطرات روزهایی که تنها هم صحبتش آشپز پیر نوانخانه بود که آنقدر گوش هایش سنگین بود ، ایمی همواره تقریبا با فریاد با او صحبت می کرد و همیشه خدا صدایش گرفته بود.

زمانی که گارسون به سمت میز ایمی آمد تا به او بگوید که کافه کم کم تعطیل می شود، او هنوز در حال یادآوری تمام خاطرات گذشته اش بود. پس از آنکه گارسون صدایش زد ، مانند کسی که از خواب پریده است کمی از جایش تکان خورد، سپس وسایلش را جمع کرد و به سمت خانه رفت. تمام مسیر تا خانه را پیاده رفت. پس از رسیدن به خانه آنقدر خسته بود حتی زحمت تعویض لباس هایش را هم به خودش نداد و سریع خوابش برد.

ساعت 10 صبح با صدای داد و بیداد همسایه واحد بغلی اش از خواب بیدار شد. همسایه ایمی خانواده ای 5 نفری بودند که همیشه روز های یکشنبه سر سفره صبحانه دعوا می کردند و ایمی را از خواب بیدار می کردند. البته ایمی سپاس گزار آنها بود زیرا می توانست حداقل در یکی از روز های هفته با صدایی به غیر از آلارم گوشی اش بیدار شود.

ایمی روز های یکشنبه برنامه تقریبا سنگینی داشت و تمام کار هایی که در طول هفته قادر به انجامشان نبود را در روز های یکشنبه انجام می داد. و البته علاوه بر آن ها ، دویدن صبحگاهی هم عضو جدایی ناپذیر برنامه یکشنبه هایش بود.

اما آن روز نه تنها رسم هفتگی اش را به جا نیاورد بلکه حتی توان رفتن به نانوایی آن سمت خیابان برای خرید نان صبحانه اش را نداشت. و تنها برای جلوگیری از سردرد احتمالی قهوه ای برای خودش درست کرد و سپس روی کاناپه قرمز مخملی اش ولو شد. در بدنش نوعی کرختی حس می کرد و آنقدر زیاد بود که وقتی تلخی زیاد قهوه اذیتش می کرد نتوانست دوباره به آشپزخانه برگردد و ترجیح داد تلخی قهوه اش را بپذیرد.

پس از تقریبا 2 ساعت و نیم نشستن روی کاناپه و هیچ کاری نکردن، از صدای قار و قور شکمش متوجه شد که زمان زیادی گذشته است. به سمت آشپزخانه رفت تا چیزی برای ناهار خود آماده کند. چند دقیقه ای بی هدف در آشپزخانه ایستاد و سپس تصمیم گرفت از بیرون چیزی سفارش دهد و در این فاصله کمی خانه اش را تمیز کند. قبل از شروع تمیزکاری روی برگه یادداشت یادآوری های روزانه اش نوشت : ساعت 4 نوانخانه یادت نره و سپس مشغول کارش شد.

ایمی پس از انجام کارهایش ساعت 3 از خانه راه افتاد. از آنجایی که نمی دانست چه مقدار از وسایلش در نوانخانه جا مانده بودند ، تصمیم گرفت با ماشینش برود تا اگر وسایلش زیاد بود دچار مشکل نشود. البته ایمی به خوبی می دانست که دلیل استفاده از ماشینش اطمینان از راحتی در حمل و نقل نبود. بلکه می خواست به آن نوانخانه و احتمالا خانم پترسون نشان دهد که تنها و بدون کمک خانواده ای جدید و غریبه توانسته از پس خودش بربیاید و آدم بسیار موفقی شود. گویی می خواست انتقام تمام سرکوب هایی که متحمل شده بود را ازآن نوانخانه لعنتی بگیرد.

ایمی پس از تقریبا 50 دقیقه رانندگی به نوانخانه رسید. انتظار داشت آن مکان تغییر زیادی کرده باشد اما محوطه جلویی نوانخانه مانند همان روز ها بود. آکواریومی غول آسا که هیچ جایی برای پنهان شدن وجود نداشت و هرکجا که می رفتی ، چشمانی تمام کارهایت را زیر نظر داشتند. حالا نیز پس از گذشت سال ها ایمی احساس می کرد که در آن آکواریوم گیر افتاده است و نگاه سنگین شخصی را از طبقه های بالایی نوانخانه حس می کرد.

با اندکی دستپاچگی از ماشین پیاده شد و با قدم هایی لرزان به سمت در ورودی رفت. پشت پیشخوان دختر جوان بی حوصله ای نشسته بود و در حال پر کردن چند فرم و پاسخ دادن به تماس های کوتاهی بود و از حالت چهره اش مشخص بود که در هر تماس کوتاه دستور جدیدی به او داده میشد و او پس از شانه بالا انداختن در دفترش دستورات را می نوشت.

ایمی به سمت دختر جوان رفت و منتظر ماند تا تلفنش تمام شود. اما دختر جوان پس از آنکه تلفنش تمام شد بدون آنکه سرش را بالا بیاورد مشغول ادامه کارش شد و با عجله فرم هایی را پر می کرد که از آن فاصله ای که ایمی از پیشخوان داشت قابل خواندن نبودند. دختر جوان سرش شلوغ تر از آن بود که حواسش به اطرافش هم باشد. اما سنگینی فضای داخل نوانخانه آنقدر روی ایمی تاثیر گذاشته بود که او نیز نمی توانست خودش را جمع و جور کند و دختر را صدا بزند.

چند دقیقه ای به همین وضعیت گذشت تا اینکه پسر حدودا 14 15 ساله ای که از طبقه بالا به سمت پیشخوان می آمد – البته بهتر است بگوییم پرواز می کرد – پس از رسیدن به پیشخوان با صدای نسبتا بلندی گفت :" چه کاری دارید ؟"

دختر جوان و ایمی هر دو پس از شنیدن صدای پسرک اندکی از جای خود پریدند و همزمان با یکدیگر چشم تو چشم شدند.

دختر جوان که اندکی دستپاچه شده بود با صدایی لرزان اما لحنی رسمی گفت :" ببخشید که متوجه حضورتون نشدم ، چه کمکی از من برمیاد؟"

ایمی که هنوز حواسش کامل سرجایش برنگشته بود بریده بریده گفت :" من....ایمی......تامسون هستم......خانم پترسون....

- آها ایمی تامسون. بله وسایلتون اینجاست. لطفا این برگه رو امضا کنید.

دختر جوان پیش از آنکه ایمی حرفش را تمام کند رسید تحویل را جلوی صورت ایمی گرفت. از حالاتش مشخص بود که عجله دارد و زمان هیچ بحث اضافه ای را نداشت.

ایمی برگه را امضا کرد و دختر جوان دو جعبه کارتن قهوه ای رنگ که روی آن ها نام ایمی را با بی حوصلگی و خطی بسیار بد نوشته بودند از پشت پیشخوان به سمت ایمی آورد. ایمی با خود فکر کرد که احتمالا نامش را هم همین دختر جوان روی کارتن ها نوشته است.

در حالیکه مانند مجسمه ای ایستاده بود و به نامش روی کارتن ها خیره بود، پسرک بار دیگر با صدای نسبتا بلندش به او پیشنهاد کمک داد و ایمی که انگار او را از خواب سنگینی بیدار کرده باشند با کمی دستپاچگی و گیجی از پسرک تشکر کرد.

زمانی که کارتن ها را داخل ماشین گذاشتند ایمی دوباره از پسرک تشکر کرد و سوار ماشین شد.

هنگامی که به خانه رسید کارتن ها را جلوی در ورودی رها کرد و خودش نیز روی زمین کنار کارتن ها نشست. کارتن اول را که باز کرد با کپه ای از لباس های قدیمی و خاک گرفته روبه رو شد. ایمی که از هجوم گرد و خاک به سرفه افتاده بود ، کارتن را به گوشی ای هل داد و سراغ کارتن دوم رفت. درون آن چند اسباب بازی چوبی ، دو دفتر نقاشی و یک آلبوم عکس بود. ایمی آلبوم را برداشت و شروع به دیدن عکس ها کرد. خانم پترسون با وجود مزاج تند و عصبانیت همیشگی اش ، برای هرکدام از بچه ها با حوصله بسیار زیاد آلبومی درست می کرد تا آنها نیز مانند دیگر کودکان از مهم ترین دوران زندگی شان خاطرات ثبت شده ای داشته باشند. ایمی همانطور که در حال دیدن عکس ها بود ناگهان چشمش به عکس دخترکی افتاد که روی سکویی ایستاده بود و به دوربین خیره شده بود. کودک داخل عکس حدودا 3 ساله بود. ایمی متعجب از اینکه مکانی که عکس در آن گرفته شده بود نوانخانه نبود، عکس را از داخل آلبوم برداشت تا دقیق تر به آن نگاه بیندازد. هرچه بیشتر به عکس نگاه می کرد یادش نمی آمد که در نوانخانه جایی شبیه به آن دیده باشد. ایمی زمانی که در نوانخانه زندگی می کرد تمامی گوشه و کناره های نوانخانه را گشته بود و حاضر بود قسم بخورد که هیچ جایی حتی شبیه مکانی که در عکس دیده میشد در نوانخانه وجود نداشت.

به این امید که توضیحی پشت عکس نوشته شده باشد آن را برگرداند. پشت عکس این جملات نوشته شده بود :

" تنها باقیمانده زندگی ایمی تامسون . احتمالا ساعاتی قبل از آمدنش به اینجا گرفته شده. "

ذهن ایمی برای چند دقیقه خالی شده بود. هجوم متوالی افکار مختلف باعث شد ذهنش برای مدتی بسته شود. نمی دانست به کدامشان باید فکر کند. سعی کرد کمی خودش را آرام کند تا بتواند راحت تر فکر کند.

دختر داخل عکس همانی بود که ایمی در خواب هایش می دید. حتی لباس ها و مکانی که در خوابش می دید هم همان بودند. و مهم تر از همه نگاه دخترک داخل عکس دقیقا همانند نگاه دخترک در خواب هایش بود. کسی که این مدت در خواب هایش می دیده و به دنبال یافتن هویتش بود خودش بود. ایمی کوچک!

حالا دلیل اصرارش در خواب برای نجات دخترک را فهمیده بود. او خودش را در لحظه ای که کمی بعد رها شده بود می دید و تلاش می کرد تا نجاتش دهد. دخترک رها شده ای که ایمی سال ها تلاش کرد تا فراموشش کند، و حالا واضح تر از هر زمان دیگری جلو چشمانش حضور داشت.

ایمی متوجه خیسی گونه اش شد. بی آنکه دلیلش را بداند شروع به گریه کرده بود و حالا گریه هایش شدیدتر و با صدای بلندتری شده بود.

او تقریبا تمام شب را گریه کرد و همانجا کنار کارتن ها خوابش برد.

زمانی که چشمانش را باز کرد خود را دوباره در همان خانه دید. این بار سریع از جایش بلند شد تا به سراغ دخترک برود نامش را صدا بزند و او را نجات دهد.

به سمت ایوان رفت. دخترک را همان جای همیشگی اش دید، بی درنگ نامش را فریاد زد. ایمی کوچک نگاهش را از باغچه به سمت ایمی برگرداند، اندکی نگاهش کرد ، سپس بر لبه ایوان نشست و با دست به ایمی اشاره کرد که بیاید کنارش بنشیند. ایمی ابتدا اندکی تعجب کرد ، اما اندکی بعد به سمت دخترک رفت و کنارش نشست. دخترک این بار لبخند ریزی بر لب داشت و به باغچه نگاه می کرد و پاهای کوچکش را تکان می داد. این بار خبری از آتش سوزی نبود ، بلکه زنی میانسال در باغچه مشغول چیدن سبزی های رسیده بود. لباس هایی که به تن آن زن بود برای ایمی آشنا بودند. آن لباس ها آخرین چیزهایی بودند که ایمی از مادرش به یاد داشت. پیراهنی سفید با یقه و آستین گیپور دوزی شده و جوراب شلواری سفید نسبتا ضخیمی با کفش های تخت گلبهی. اما ایمی تنها لباس های مادرش را به یاد داشت و این اولین باری بود که ایمی تصویری نسبتا واضح از مادرش می دید. ناگهان حفره ای خالی درونش احساس کرد و از شدت ناراحتی به گریه افتاد. ناراحت روز های خوشی که نمی توانست به یاد بیاورد و روزهایی که از دست داده بود. آن حفره بزرگ جایش را به قلوه سنگی در گلویش داد و بغض راه نفس کشیدنش را هم گرفته بود. از ترس آنکه مبادا مادرش صدای گریه اش را بشنود و برود، صدایش را خفه کرد و در سکوت اشک ریخت. دخترک که متوجه حال ایمی شده بود، دستان ظریفش را روی دست ایمی گذاشت و نگاهی مهربان به او کرد. نگاهی که به او می گفت نیازی به غصه خوردن نیست، مادر حالا پیش ما است. ما دیگر تنها نیستیم. ایمی با دیدن صورت دخترک گریه اش بیشتر شد و او را محکم در آغوش گرفت و برای مدتی بی صدا گریه کرد. سپس با چشمانی اشک آلود به سمت باغچه برگشت و در حالیکه ایمی کوچک را در آغوش گرفته بود، همراه یکدیگر مشغول تماشای مادرشان شدند.

دختر جوانبی خوابیداستانداستانک
از چیزهایی می نویسم که کمتر بهشون فکر می کنیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید