Maryam_farokhi
Maryam_farokhi
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

گوشتی که کشک شد!

تقریبا اواسط دهه‌ی پنجاه بود و به سیاق هر سال، رسم و رویه بر این بود که اقوام و بستگان، به جهت گذراندن ایام تعطیلات نوروزی، به خانه‌ی ما و بابابزرگ و عزیز بیایند.

یکی از همان روزهای تعطیل و دلچسب بهاری، عزیز و مامان، مشغول پخت فطير تازه‌ی تنوری، برای میهمان‌ها بودند. قرار بر این بود آن روز، بعد از آمدن اقوام، همگی ناهار را در طبیعت دلپذیر اطراف روستا بخوریم. عطر خوش فطیر های داغ عزیز، کل روستا را پر کرده‌بود. میانه‌ی بازی با زهرا، دختر عمه ماه‌تابان بودم، که یک دفعه حسابی هوس خوردن یکی از آن فطیر‌ها را کردم.

گفتم: زهرا، عزیز الان تو را بیشتر دوست دارد، هرچه باشد شما میهمان هستید، فطیر ها هم که برای میهمان‌هاست. تو به عزیز بگویی، دست رد به سینه‌ات نمی‌زند. من و زهرا هنوز مدرسه نمی‌رفتیم، به همین خاطر کسی با ما کاری نداشت. هنوز به سنی نرسیده‌بودیم که کسی از ما، توقع تشخیص کار خوب از بد را داشته‌باشد. از طرفی، من بچه‌ی اول هم بودم و سوگلی مامان و بابا، بعید بود از کسی بابت درخواست خوراکی، نه بشنوم. نمی‌دانم دقیقا آن لحظه، چه فکر و خیالی در سر داشتم. لابد به قول امروزی‌ها قدری لوس شده‌بودم. داشتم با همان توجیهات کودکانه، زهرا را متقاعد می‌کردم، که مامان با دو تا از آن فطیر‌های بزرگ و پرو پیمون وارد اتاق شد و گفت: بفرمایید! این هم دو تا فطیر سفارشی برای شما. نوش جانتان.

سرگرم بازی بودیم، که صدای سلام و علیک میهمان‌ها بلند شد. با عجله و ذوق‌ زده خودمان را رساندیم به مهتابی خانه‌ی عزیز، تا از آن بالا ببینیم چه کسی آمده‌بود.

دایی منصور بود. تنها برادر مادرم. دایی منصور، جوانی بلند قد، با هیبتی درشت، موها و سبيل های پرپشت مشكی و قلبی به غایت مهربان بود. همه‌ی فامیل دوستش داشتند. البته، نه فقط اقوام خودمان، که کل روستا هم عاشقش بودند. می‌گفتند: منصور از آن آدم ها‌ی باحال روزگار است، که تا به حال کسی غیظ‌ و غضبش را ندیده‌است!! آنقدر از آمدنش خوشحال شده‌بودم، که می‌خواستم از همان بالای مهتابی، خودم را توی بغلش بياندازم. زهرا از نردبان به استقبالشان رفت و من که از نردبان، ترسی عجیب و غریب داشتم، پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را به دایی رساندم.

کم‌کم بقیه میهمان ها هم از راه رسیدند.

حدودا سی چهل نفری می‌شدیم. چون جمعیتمان زیاد بود، بزرگتر‌ها تصمیم گرفتند با ماشین بابا که خاور بود برویم.

ظهر شده بود و باید حرکت می‌کردیم. یکی‌یکی قابلمه های بزرگ غذا و وسایل تدارک دیده‌شده را گذاشتند توی باربر عقب ماشین. همه سوار شدیم و به راه افتادیم.

طبیعت اطراف روستا به قدری زنده و شاداب بود، که همه را سر ذوق آورده بود و وادارشان کرده بود غرق در شادی و آواز شوند. همه می‌خواندند و دست می‌زدند و توی همان باربر، پایكوبی می‌کردند.

بعد از اینکه در جای مناسب مستقر شدیم، من و زهرا مجلس بزرگ‌تر ها را رها کردیم و رفتیم سراغ بازی با نوه‌های دیگر. از ما بزرگتر بودند و جایی در بازی وسطی‌شان نداشتیم. برای دل خوشکنک، ما را نخودی کرده‌بودند. من و زهرا هم تا پای جان برای این نقش خطیر جنگیدیم. مسئولیت نخودی داشتن، برای آن جثه های کوچک کمی زیاد بود. زود از پا در آمدیم و مسئولیت را واگذار کردیم.

هر دو تشنه و گرسنه شده‌بودیم. آنقدر که دیگر رمقی برای راه رفتن هم نداشتیم. به سختی و مشقت خودمان را به زیرانداز رساندیم. دايی منصور هم بهتر از ما نبود. چند ساعت رانندگی تاب و توانی برايش نگذاشته بود. سر درد داشت و سرش را با دستمالی بسته بود.

كمی آن طرف تر خانم‌ها داشتند بساط سفره را مهیا می‌کردند. چند باری طلب آب کردم. اما همه ی حواس ها، پی کشیدن غذاها بود. عطر مطبوع و دلپذیر غذاهای خوش رنگ و لعاب عزیز، همه را مدهوش کرده بود. کلافه شده‌بودم. کسی مرا لابه لای آن هیاهو‌ی جمعیت نمی‌دید. تشنگی کمی عبوس و بدعنقم کرده‌بود. عزیز و بابابزرگ، بچه‌ها و نوه‌ها را به سفره‌ی رنگارنگشان دعوت کردند. همه آمدند و بر سر سفره نشستند.

به محض نشستن گفتم: من گوشت میخوام!

مامان از گوشت‌های خورش قرمه سبزی، توی بشقابم گذاشت. اما من گوشت می‌خواستم.

دوباره تکرار کردم. نه!! من گوشت میخوام. این بار مامان از گوشت‌های دیگر خورش‌ها برایم گذاشت. مثل اینکه متوجه نمی‌شدند. ظاهرا بدون گریه و فریاد کارم حل نمی‌شد. با گریه‌ و صدای بلندی گفتم: من گوشت میخوام. (منظورم از گوشت، مرغ های داخل خوراک مرغ بود) .

همه شروع کردند به جدا کردن گوشت‌های خورش برای من. نمی‌گذاشتم کسی غذا بخورد. مات و مبهوت شده بودند. می‌گفتند: دختر!! تو مگر گوشت نمی‌خواهی؟ خب بخور! من هم بیشتر گریه می‌کردم. نمی‌دانستند چه می‌خواهم. اخم‌های در هم گره خورده‌ی همه، مخصوصا مامان و بابا به وضوح دیده می‌شد. چهره ها کم‌کم ‌داشت از حالت عادی خارج می‌شد. غضبناک شده‌بودند و من همچنان طلب آن گوشت لذیذ و به ظاهر خوشمزه‌ی داخل سفره را داشتم.

حین گریه‌ و شیون من، دایی منصور از جایش بلند شد. لباسش را تکاند و آرام آرام به سمت بالای سفره حرکت کرد. توی دلم گفتم: خدارو شکر! بالاخره یک نفر حرف مرا فهمید. می‌گفتم: میدانم، دایی از اولش هم با بقیه فرق داشت. خوشحال بودم که الان دایی با آن هیبت و صلابت مردانه‌‌اش قضیه را جمع می‌کند و من را به خواسته‌ام می‌رساند. دایی رفت آن‌ طرف‌تر و دو سر سفره را گرفت توی مشت‌‌های قوی‌ و نیرومندش و آخرین فن تربیتی را به شیوه‌ی نمایشی، به همه‌ی فامیل نشان داد. یک دفعه سفره و تمام مخلفاتش را با هم، راهی آسمان کرد و همه‌ی غذاها را را بر باد داد و با لحن مردانه و محکم گفت: جمع کنید برویم.

ديگر اوضاع مساعد نبود و باید می‌رفتیم... .

همه گرسنه بودند و من را مقصر می‌دانستند.

تقصير من چه بود؟! خب شنونده باید عاقل باشد! حالا یک بار هم مرغ را داخل گوسفندی‌زاد حساب می‌کردند و لقب گوشت را به نافش می‌بستند به جایی بر نمی‌خورد!

در مسیر بازگشت، با زهرا نشسته بودیم انتهای باربر ماشین، کنار دیگ برنج. فقط کمی ته‌دیگ مانده بود. می‌خواستم مقداری از آن را بخورم، که زهرا روی دستم زد و با لحنی قهرآلود و آغشته به خشم و غضب گفت: حق نداری بخوری.

وقتی رسیدیم خانه، مامان و عزیز، با همان حال بد و آشفته، غذای ساده‌ی محلی‌مان کالجوش، که ترکیبی از کشک و نعنا بود، برای میهمان‌ها تهیه کردند. موقع خوردن کالجوش زهرا گفت: بفرما حالا گوشت بخور!

بعدها متوجه شدم، گوينده نيز بايد عاقل باشد.
  • متن بالا خاطره ای بود از کودکی مادرم در دهه‌ی پنجاه.
  • عکس ها متعلق به زادگاه زیبای مادرم، روستای بِصری، حوالی استان مرکزی است.
داستانخاطرهنويسندگيداستانکداستان كوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید