دوست داشتم که نمانی
رویایم همین بود
دوست داشتم که بروی
راهی شوی، جدا شوی
ماندن جز رسوب و پوسیدن نیست
به حرفم گوش کن، برو!
نه از آن رفتنهای با قطار و هواپیما
نه از آنها که بلیط برگشتی دارد
نه از آنها که به مقصدی با آسمانِ آبی ختم میشود
رفتنی را میگویم که مسیر بازگشتات را به خاطر نیاوری، نقطه عزیمتت را فراموش کنی
سفری به مقصد آرامش و سرور
امیدوارم آنجا که رسیدی دیگر یادی از دنیای ملالت و سرسختی نکنی
بخاطر نیاوری این دنیای پر ازدحام را
جان شوی، تنها شوی، بی چشمداشتِ نگاهی و کلمهای.
19 اسفند 1401...10روز مانده به بهار 1402...