مسیحا
مسیحا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شاید فردا بیدار نشدم


ساعت از دوازده و نیم شب گذشته است.

لب تخت نشسته‌ام و دارم لیست کارهای هفته آینده رو می‌نویسم.

خستگی روز پلک هایم را پایین می‌کشد و کار های که باید انجام شوند، مانند چوب کبریتی مانع بسته شدن پلک ها میشوند.

از درب اتاق به سمت من می آید، لبخند گرمی بر لب دارد، دستش را جلویم دراز می‌کند، لحظه ای مکث میکنم و بعد دستش را میفشارم.

از حالاتش متوجه می‌شوم باید او را در آغوش بگیرم و بوسه‌ی "شب‌به خیر" را بر گونه هایش بکارم.

در ذهنم کنکاش میکنم، از وقتی به قول بزرگ شده‌ام، یادم نمیاد این برخورد را در حافظه‌ام ثبت کرده باشم.

خداحافظی میکند و میگوید: شاید فردا همدیگر رو ندیدیم!

با لبخندی مزحکانه میپرسم: شاید رفتی سفر ؟

جواب میدهد: شاید فردا بیدار نشدم :-؟


از اون لحظه بهت زده لب تخت نشستم، بی اهمیت ترین چیز، لیست کارهای فردایم هست.

حتی دیگر خوابم نمی‌آید و از همیشه هوشیار ترم.

این چه حرفی بود؟

آیا میتوانم این را به حساب شوخ طبعی اش بگذارم یا نه؟

چرا این حرف را زد؟

نکند کار اشتباهی کردم؟

شاید از دست من دلخور است؟

حتی تصورش هم کشنده است

بعضی حرف‌ها تاثیر عمیقی بر روح انسان میگذارند

بیشتر از اینکه چه حرفی زده میشه، مهم اینه که چه کسی اون حرف رو بهت زده.

میدونم شب بسیار سختی رو پیش رو خواهم داشت.

هجوم بی رحمانه کابوس های واقعی، امانم را خواهد برید، اما من، چ از دستم بر می‌آید؟

صبر کردن تا صبح و دیدن مجدد لبخند #مادر

قدر مادراتون رو بدونید، اگر در قید حیات هستند، هواشونو داشته باشید و کم نگذارید براشون که قطعا در آینده چیزی جز حسرت براتون باقی نمی‌مونه.

اگر هم در قید حیات نیستند باز هم خودشون رو داشته باشید و یاد و خاطرشون رو گرامی بدارید.


شبمادرنوشتنلبخندخواب
کارشناس رسانه و فضای مجازی / به اصطلاح دانشجو / هنر دوست و طبیعت گرد / لطفا یاد بگیریم "زندگی" کنیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید