مازیاراحمدموری
مازیاراحمدموری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

چاره ای می خواستم اما ...

تا گفت نمیام مودم رو قطع کردم، دیگه نمی­خواستم باهاش کل­کل. رفتم پنجره­ها رو باز کردم. بوی عطر نم بارون بعد از قطع شدنش برام دیوونه­وار لذت­بخش بود.

اما تو فکر حرف­های پیامک شده­ی اون روز لاله بودم. آزارم می­دادن مثل فروریختن سطل آشغال رو سر وصورتم، برام آزار دهنده بود. کلافم کرده بود.

واقعا نمی­دونستم باید چه کار کنم؟ چی بگم؟ از خودم دفاع کنم؟ توضیح بدم و برای همیشه بدون هیچ حرف و کلامی همه چی رو تموم کنم. نمی­دونستم که تحمل دارم برای این همه اتفاق پیش اومده. فقط می­خواستم راحت بشم از این همه فکر و حرف آزاردهنده­ای که این مدت همراهم بودن.

تو فکر بودم که صدای تیک تیک ساعت توجه­م رو جلب کرد. داشت دیرم می­شد.

نقاشی صورت لاله بعنوان تمرین چهره اون روز کلاسم بود. اون رو با کل ابزار، وسایلم، مدادهام و بقیه وسایلم رو ریختم تو کیفم و از خونه زدم بیرون.

فقط چاره می­خواستم، ولی هیچ وقت داشتنش رو بلد نبودم ...

دل نوشتهحدیث نفسعاشقانهداستانک
دانش آموز فلسفه و روانشناسی/ کمی در اعماق جان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید