- هنوز بهشون فکر میکنی؟
آره، هر شب قبل از خواب. هر بار که ستاره ای تو آسمون چشمک میزنه. هر روز؛ هر بار که اذون میگن. هر جمعه نزدیک غروب. هر وقت که بارون میاد یا باد میوزه. هر بار که شمع روشن میکنم. هر بار که کبوترا پر میزنن، یا براشون دون می پاشم. هر بار که گیسمو شونه میزنم یا قیچی به پارچه لباس نو میندازم. هر بار که میرم نونوایی و نوبتم که میرسه، شاطر می پرسه خانوم چند تا میخوای. هر بار که یه لیوان آب نطلبیده میدی دستم. هر بار که جمله ای رو با هم میگیم، یا مژه ای می افته روی صورتم و تو میپرسی اگه گفتی روی کدوم گونته و من درست حدس میزنم. هر بار که چشمم به عکس گنبد و بارگاه آقا می افته. هر بار که اسمتو سه بار پشت سر هم صدا میزنم و تو سه بار میگی جان جان جان. هر بار که آفتاب نرفته لامپ اتاقو روشن میکنی و میگی برکت میاره تو خونه. هر بار که پرده ها رو میکشی تا خونه از بیرون پیدا نشه، یا اسفند آتیش گرفته دور سرم میگردونی تا بلا گردونم بشه. هر روز ظهر دمدمای اومدنت وقتی صدای پات از راه پله ها میاد؛ هر بار که شله زرد نذری هم میزنم، من به همه شون فکر میکنم.
.
- تو هنوز آرزو داری بتونی آسمونو با آبرنگ رنگ کنی؟
.
آره.
آرزوهای دختربچه ها برآورده شدنی نیست که، بجز یه دونه اش که اونم کسی آرزوش نمیکنه.
.
- چی؟
اینکه کسی پیشت باشه که پیشش آرزوهای بچگیت یادت نره.