°
کلی روزنامه جمع کردم برات. تاریخ گذشته است اما انقدر خبر هر روز، شبیه به همه که به قیمت به روز بهم فروخت.
دیروز از جلوی همون مغازه ای که گفتم کلی اجناس درب و داغون قدیمی میفروشه میگذشتم. همون مغازهه که گفتم خاک روی جنسهای قدیمی برای فروشش از خاک باغچه جلوی درش بیشتره. دنبال چینی گل سرخی گشتم برات، داشت اما نمیفروخت. بهتر، بخرم که مثل باقی چیزهایی که خریدیم تا به خیال خام خودمون صاحبشون بشیم اما اونا صاحب ما شدن، صاحابم بشه؟ راست میگم بخدا، مثلاً تو که آیینه خریدی، تو مالک آیینه شدی یا آیینه مالک کسی شد که پاکش کنه و مراقبش باشه و توش خودشو نگاه کنه؟
گذاشتم پشت ویترینش بمونه. بخرم و بفرستم برای تویی که نمیشه دیدت خوبه یا همینجا پشت ویترین بمونه و هر بار که نگاهشون میکنم یاد تو بیافتم؟
امروز شماره ات رو گرفتم تا بهت بگم یه روزنامه تاریخ گذشته کیهان از کف اون مغازه برات پیدا کردم، مال پنجاه سال پیشه. با اون شیشه پاک نکن. شیشه ها رو که پاک کردی و برق افتاد، اینو بزن پشتشون. اخبار گذشته ای که توی اون روزنامه نوشته شده، روشنتر از آینده ایه که پنجره میخواد نشونت بده.
بر نداشتی، گوشی رو میگم. دلم یک راه بیشتر نرفت. به همون راهی که از هزار راهی که قبلاً میرفت برام باز گذاشتی.
دلم رفت به روزهایی که یک حرف بیشتر برای گفتن نداشتم و کسی را که برای گفتن داشتم بیشتر نداشتم.
با روزنامه ها فقط شیشه پاک کن. نخونشون. بعدش هم شیشه ها را با آب کر تطهیر کن. میدانی امروز تنها خبری که باور دارم حقیقت دارد همین است که گفتی دوستم داری. باقی دروغها شیشه را لک میکنند.
بی خبرم نگذار. وقت کردی بیا و کمی این خبر را گزارش بده، دوست داشتنت را میگویم، اظهارش کن.
بیا دست مرا بگیر و به دیاری ببر که کفاره خندیدن، غم نیست. به دیاری که لبخند فقط نقش روی شیشه ای مه گرفته نباشد.
بیبیسی میگفت دارند آنجا را میسازند.
ولی قبلش باید برایش جان داد، یعنی کمی مرد. میدانی که بیبیسی استاد دروغ گفتن است.
راستش این است که هر جایی که تو دستم را بگیری، آنجا میشود همان دیار.
دوست دارت
قاصدک بال روزنامه ای
#مداد_نیوز
من بیام اونجا دستمو بگیری یاخودت میای اینجا دستمو بگیری؟
#مداد_سیاه
خبر بده، منتظرم.
منتظرم بذار. بارون که نمیاد زمین سبز شه.
باید یه کاری کنیم یا نه؟
#علف
#زیر_پا