ویرگول
ورودثبت نام
مِدوسا
مِدوسا
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

قدم زدن در میان دنیایی نو.

شنلم را در هوا تکان دادم. کلاغی به سیاهی شب از میانش پرواز کرد و روی شانه ام نشست. بادی به غلظت قیر وزید و شنلم را از روی شانه ام کنار زد. با نفسی عمیق هوا را فرو دادم و راه رفتن در مسیرِ منتهی به هیچ را شروع کردم. با هر قدم در زیر کفش هایم قطعه ای آشنا با پیانو نواخته می شد؛ سریعتر قدم برداشتم تا مطمئن شوم که این نت ها را موتسارت نوشته.

ساعت خمیده شده بود؛ ابر ها بوی چای نعنا می دادند. خورشید و نور دیگر معنایی نداشت؛ چون تاریکی هم از میان رفته بود. سرم را به سمت کرانه ی اقیانوس چرخاندم؛ نهنگ ها سیراب شده بودند و فریاد می زدند «آب کافیست!» اما جرات بیرون آمدن از آن را نداشتند. مرغ های دریایی به فریاد های احمقانه ی آنان با صدای بلند می خندیدند و من هم مستقیم به راهم ادامه می دادم.

کلاغم از آینده در گوشم حرف می زد؛ از آینده ای روشن، من حرف هایش را به ذهن می سپردم تا اگر روزی از او پرواز کردن آموختم با بال های خودم به سمت آن آینده ی روشن بروم. به هر حال نمی توان کلاغ داشت و به او گوش فرا نداد؛ نمی توان حتی نغمه های کم صدا و بی حالت گلدان های کنار پنجره را هم نادیده گرفت.

درختان صدایم می کردند. شنلم را روی سرم کشیدم و خودم را در آغوش جنگل رها کردم. باران نرم نرمک می بارید و گِل از زیر کف هایم چکه می کرد. کلاغ از اجتماع کلاغ ها حرف می زد؛ از غار غار هایی که روزی معنی شان بر همه آشکار خواهد شد؛ من هم فقط گوش می دادم. کلاغ نظرم را پرسید و با صداقتی آراسته به بیخیالی و به نمناکی برگ درختان در زیر باران فقط گفتم: «نمی دانم.»

هوا را پنجه سائیدم و سرمایش تا مغز استخوان هایم نفوذ کرد. کلاغ گفت وقت رفتن به خانه است؛ من فقط گفتم «می دانم» و به آهستگی موج هایی که ساحل خاکستری اقیانوس را نوازش می کنند سر تکان دادم. نفس عمیقی کشیدم؛ هوا طعم خاکِ شور می داد؛ طعم درختان فرسوده. دیگر نفس نکشیدم. به ساعت خمیده نگاه کردم و عقربه ای که هرگز نمی توانست حرکت کند؛ هنگامی که زمان وجود ندارد؛ چرا عقربه در اطراف دایره قدم بزند؟

به خانه ام برگشتم، دیوار های منزجر از سرما با غم از بادِ پائیز و سوزِ جان گدازش روایت می کردند. دل به حرف هایشان سپردم و کم کم گرما بر روی این آشوب، آهسته پهن شد. دستی بر سر کلاغ کشیدم و به او قول دادم آینده زیباتر خواهد بود. کلاغ صراحتی غیرقابل وصف پیش گرفته بود و رشته ی کلامم را قیچی کرد؛ آهسته گفت «تو خودت را به این شاخه های کوچک نگه داشته ای که به سیاهی و تباهیِ ته درّه پرت نشوی؛ این امید باطل ناشی از چیست؟»

سری تکان دادم و گفتم: «نمی دانم.»

شکل دادن به دنیایی که وجود نداره
شکل دادن به دنیایی که وجود نداره


دلنوشتهقدم زدنکلاغقدمباران
یه دختر معمولی که همه ی تمرکزش رو رشد فکری‌شه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید