
جهان بیقرار است. نه فقط بهخاطر جنگ و تورم و بحرانهای زیستمحیطی. نه فقط بهخاطر بیعدالتیها، ناامنیها یا سرعت لجامگسیختهی فناوری. بیقراری، دیگر فقط یک ویژگی بیرونی نیست؛ درون ما هم ریشه دوانده. ذهنهای ما مدام در حال حرکتاند. فکرهایی که بیاجازه میآیند و نمیروند. اضطرابهایی که نه با خواب خاموش میشوند، نه با منطق. پیشبینیهایی که حتی وقتی اتفاق نمیافتند، ردِ دلهرهشان را در تنمان میگذارند. ما در یک جریان بیوقفه از دادهها، دغدغهها و انتخابها غرق شدهایم. و در چنین فضایی، آرامش بدل شده به رؤیایی لوکس، چیزی شبیه به رؤیای کودکی: دور از دسترس، و شاید کمی خیالی.
اما واقعاً آرامش چیست؟ آیا همان سکوت است؟ آیا یعنی هیچ مشکلی وجود نداشته باشد؟ آیا یعنی بالاخره به جایی برسی که همهچیز مرتب و تحت کنترل باشد؟
شاید این تصور، خودش بخشی از بحران باشد. اینکه آرامش را بهعنوان غایتی بیرونی ببینیم که بعد از تمام شدن جنگها، فروکش کردن تورم، مرتب شدن روابط و خاموش شدن گوشیها به آن دست پیدا میکنیم. در حالیکه زندگی، همیشه چیزی را ناآرام باقی میگذارد. همیشه چیزی هست که «هنوز درست نشده».
شاید آرامش، توانایی بودن در بیقراری باشد؛ بیآنکه فرو بپاشی.
شاید آرامش، هنر ماندن در دل طوفان است، بدون اینکه به خود طوفان بدل شوی. اینکه بتوانی صدای جهان را بشنوی، بیآنکه همراه آن فریاد بزنی. اینکه بتوانی در میان اخبار و پیامها و تصمیمهای ناتمام، لحظهای بنشینی و بگویی: «همین حالا، همینجا کافیست.»
این آرامش، نه بیاحساسیست و نه انزوا؛ بلکه نوعی انتخاب است. انتخابی آگاهانه برای حفظ آن بخش از وجودت که هنوز دستنخورده باقی مانده. بخشی که نه واکنشیست و نه نگران فردا.
ما به آرامش نیاز داریم، اما نه آن آرامشی که فقط در عکسهای تبلیغاتی دیدهایم: لبخندهای نرم در کنار دریا، فنجان چای روی میز چوبی، صندلیای مقابل شومینه. آنها زیبا هستند، اما موقتیاند. آنها دکور آرامشاند، نه خودِ آن. آرامشی که واقعیست، بیصداست. درون آدم شکل میگیرد، نه بیرون. و بیشتر وقتها، در دل چیزهایی ساخته میشود که ظاهراً هیچ آرامشی در آنها نیست: مثل پذیرفتن یک شکست. مثل تماشای رفتن کسی که دوستش داری. مثل ماندن در موقعیتی که نمیدانی پایانش کجاست.
آرامش گاهی شبیه تسلیم است، اما از نوعی دیگر.
نه تسلیم در برابر ناتوانی، بلکه تسلیم در برابر واقعیت. همانطور که آب، مسیر خودش را در دل سنگها باز میکند، آرامش هم از پذیرشِ آنچه هست، متولد میشود. پذیرش اینکه تو نمیتوانی همهچیز را بفهمی. نمیتوانی همهچیز را درست کنی. نمیتوانی همه را راضی نگه داری. و این ناتوانی، لزوماً ضعف نیست. گاهی نشانهی بلوغ است.
در جهانی که همهچیز در حال دویدن است، ایستادن یک نوع مقاومت است.
در جهانی که همهچیز از تو میخواهد واکنش نشان بدهی، پاسخ بدهی، نگران باشی، عجله کنی، رقابت کنی—ننوشتن، نگفتن، ندویدن، نوعی آزادیست.
و آرامش، ریشه در همین آزادی دارد.
این آرامش البته آسان بهدست نمیآید. مثل مدیتیشن نیست که با چند نفس عمیق و نور شمع فعال شود. بیشتر شبیه تمرین است؛ تمرینی روزانه برای عقب کشیدن، برای دیدن، برای حذف کردن چیزهای غیرضروری. تمرینی برای تحمل درد بدون نفرت، برای ماندن بدون ترس، برای دوست داشتن بدون انتظار.
آرامش یعنی چشم بستی، نه چون همهچیز خوب است؛ بلکه چون میدانی با باز بودن چشم هم چیزی عوض نمیشود. آرامش یعنی گوشیات را خاموش میکنی، نه چون همهچیز حل شده، بلکه چون حل نشدنِ بعضی چیزها را پذیرفتهای. آرامش یعنی حاضر بودن در لحظهای که هیچچیز در آن کامل نیست، اما هنوز شایستهی زندگیست.
بعضی روزها آرامش فقط در یک فنجان چای است. در دیدن رنگ زرد چراغ مطالعه. در گذاشتن دست روی قلبت و حس کردن ضربانش. در گفتن «نه» به جلسهای که دوست نداری. در بستن مرورگر وقتی ذهنت خسته است. در نوشتن یک جمله ساده در یک دفتر ساده:
«امروز هم زندهام. کافیست.»
آرامش را باید ساخت. نه در فردا، بلکه در همین لحظه. در همین آشفتگی. با همین چیزهایی که هست. با خودی که بینقص نیست، اما در حال تلاش است.
و اگر بتوانی حتی فقط برای چند دقیقه، در دل این جهان بیقرار، یک نقطه آرام بسازی؛
شاید همینجا، همین لحظه، معنای آرامش را زندگی کردهای. نه در تعریف، بلکه در عمل.