
شبهایی هست که هیچکس بیدار نیست، حتی در خاطره. شبهایی که صدای کلیدهای کیبورد بلندتر از هر موسیقیای است، چرا که تنها صداییست که هنوز جوابی درونش میپیچد. در چنین شبهایی، نوشتن تبدیل میشود به شکلی از ارتباط، اما نه با دیگری؛ بلکه با خلأ. با تهیای که بهجای پاسخ، فقط پژواک میفرستد.
در آغاز شاید نوشتن تلاشیست برای گفتگو، برای رساندن خویش به دیگری، اما آرامآرام درمییابی که هر چه بیشتر مینویسی، کمتر منتظر پاسخ میمانی. نوشتن بدل میشود به آینهای بینور، بازتابی از تنهاییای که حتی در زبان هم انعکاس ندارد.
و آنگاه میفهمی: این دیگر گفتوگو نیست، این نوعی انجماد ارتباط است.
در نوشتن، تو زمان را دور میزنی. ساعت دیگر معنا ندارد. در نیمهشب مینویسی، اما کلماتت میتوانند ده سال بعد خوانده شوند. یا هیچوقت. مکان هم رنگ میبازد. میتوانی در اتاق خودت بنشینی و برای جهانی بنویسی که نه تو را میشناسد، نه تو او را. یک بیجغرافیای عظیم.
و در این بیزمانی، بیمکانی، تو تنها ماندهای. تنها، اما زنده.
تنها، اما در حال ثبت ردّ پا.
نوشتن شبیه مومیایی کردن لحظههاست—با این تفاوت که این لحظهها پیش از آنکه بمیرند، زاده نشدهاند.
ما نوشتن را با امید به فهمیده شدن آغاز میکنیم، اما ادامهاش میدهیم چون یاد میگیریم که «فهمیده نشدن» هم شکلی از آزادیست.
وقتی مینویسی، نیازی نیست لبخند بزنی، صدایت را کنترل کنی، حضور داشته باشی. میتوانی تماماً غایب باشی، و در همان حال، کاملترین حضور خود را تجربه کنی.
نوشتن، شکل نهایی تنهاییست، نه چون نمیتوانی کسی را پیدا کنی، بلکه چون دیگر نیازی به یافتن کسی نداری. این تنهایی، یک زخم نیست؛ یک انتخاب است.
انتخابی برای بودن در جهانی که با کلمه ساختهای، نه با آجرهای دیگران.
در پایان، این تنهاییست که جاودانه میشود.
نه خودت، نه نوشتههایت، بلکه آن حالتی از زیستن که فقط در نوشتن ممکن است:
خارج از زمان، خارج از مکان، و دقیقاً به همین دلیل، بینهایت.