زندگی به همان اندازه که نفرتانگیز است، اجتنابناپذیر هم هست. هرچقدر میخواهی بد و بیراه بگو و به ذات بدذات جهان لعنت بفرست؛ در انتها این تویی که پژواک خودت را میشنوی. جهان سرد و خالی و تاریک است. مثل یک دالان بینهایت که هرچقدر هم صدای بلندی داشته باشی، تمام صداها در آن حبس خواهند بود.
جهان خالی از زندگیست و به نظر میآید اصلاً قرار نبوده هرگز جریانی به نام زندگی در آن پیش بیاید. اما به هر ترتیب، ما اینجا هستیم و چیزی که میبینیم را نمیتوانیم باور کنیم. در تناقض با هر معادلهای و در منافات با هر فلسفهای، این زندگیست که دریچه ادراک ما نسبت به جهان است. زندگیست که وجود را به دوش خود حمل میکند و ما در این میان؛ یک هیچ تماشاگر.
تماشاگری بسیار تماشاگر، چرا که در تمام زندگی، ما انسانها فقط رفتار و کردار خود را نظاره میکنیم. سرنخهایی که از کلاف ناخودآگاهمان میآید را، با ظرافت تمام میبافیم و به تن میکنیم؛ گرچه بعد از اینکه یک حقیقت بیشتر از چند بار برای ما آشکار شود، باز هم در مواجهه با آن مسئله به همان شکل برخورد خواهیم کرد. این بدبینی لازم، نشان میدهد که در مقیاس وجودی و در نگرش امروزی، انسان است و زندگی در برابرش.
ما مثل گیاهی هستیم که یک ویروس ناشناخته بر آن چیره میشود و ذرهذره وجودش را تسخیر میکند. در ابتدا، زمانی که هنوز آن گیاه نمیداند که چه دارد بر سرش میآید، از دگرگونی حاصلشده احساس تازگی و نشاط میکند؛ به همین دلیل با آغوش باز این مرگ تدریجی را میپذیرد. بعد، پس از مدتی که ویروس خودخوری را به او تحمیل کرد و از جسم و جان او برای تقویت و بقای خود مایه گذاشت، به مرور مکانیسمهای دفاعی گیاه حالت نیمخیز به خود میگیرند و هورمونهایی در رگها و آوندهای او ترشح میشود که از نظر تکاملی تداعیگر تنازع است؛ تنازعی برای ماندن و ادامه دادن.
حالا گیاه به یقین کامل درباره کیستی و چیستی دشمن رسیده، اما برای مدت زمان بیش از حد زیادی خودش را در معرض او قرار داده است. بنابراین تا جایی که توان دارد میجنگد، اما این تقدیر ویروس است که بر او پیروز شود. میشود احساس کرد آن گیاه چه تجربهای را از سر گذرانده است. تجربه موجودی که از جنس جهان سرد و تاریک است، اما چیزی از دنیای نیستیها و ندیدنیها، چیزی از جهان گرم و روشن، چیزی از ابعاد غیرقابل دستیابی برای ما، در مایی بیجان رسوخ کرده است.
این مجموعهی غیرقابل شناخت از مواد و ذرات به خودی خود بینهایت است؛ حالا در ترکیب با خزندهی روبهجلو، به چیزی به مراتب بسیار بسیار پیچیدهتر بدل میشود.
به همین دلیل است که انسان مدرن نه جهان و زندگی و شرایط را، که خویشتن خویش را مسئله میداند. از تفکر و دلدادگی و جنگ و وا دادن خسته شده، و مثل دستگاهی که داغ میکند و کمکم به نقطه ذوب میرسد، اعضای داخلی آن از شدت فشار، آب شدهاند و بههم چسبیدهاند.
بنابراین دیگر امکان عبور الکترونها از یک مدار سالم وجود ندارد و حالا آنها برای خود در داخل این چیپ دودکرده و آبشده، تا بینهایت چرخ میزنند. برای همین است که انسان امروز بیاختیار، در بازهی زمانی مشخص یا اتفاقی، مینشیند، به جایی خیره میشود و از خود میپرسد:
"نکند واقعاً تنها مسئله واقعی من هستم..."