Miya
Miya
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

آینده ویرگول گون!

قسمتای قبل:

https://virgool.io/darkfurere/%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84-%DA%AF%D9%88%D9%86-2-%D9%88%DB%8C%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%B4%D8%AF-ksmqgdvvjbcr

ای ام (این بانو چند تا قسمت نوشته بقیه شو خودتون برین بخونین) / باب اسفنجی / اسی خان(ایشون هم دو قسمت نوشته) / میتسوها / آلبالو / زارا / کوکو


هشدار:
این قسمت را نخوانید! -__-


+نمی دونستم که چطور قراره یه همچین فاجعه ای رو براشون توضیح بدم…



1409- اسفند - 7 ام- 12:18 ظهر

همه منتظر بودن یه چیزی بگم؛ خیلی احساس وحشتناکی بود و منم -دقیقا مثل تمام اتفاقات مشابهی که برام افتاده بود- بدون گفتن حتی یک کلمه از همون راهی که اومده بودم برگشتم تا ببینم چطوری می‌تونم گندی که زدم رو جمع کنم. همه به اندازه کافی استرس داشتن؛ نمی‌خواستم بیشتر از این بهشون استرس بدم. دستمام داشت میلرزید و هیچی به فکرم نمی‌رسید.

بالاخره بعد از ده دیقه فکر کردن، یا اگه بخوام دقیق‌تر بگم، بیست بار با استرس یه مسیر رفت و برگشتی رو طی کردن، ذهنم به یه جایی رسید و تصمیم گرفتم زنگ بزنم تا کمک بیاد! هرچند، خودم بار ها قبل از این ماجرا تهدیدش کرده بودم که حتی از هشتاد کیلومتریه تهران حق نداره رد شه تو مدتی که من با ویرگولیا اینجام ولی حتی یک درصد هم شک نداشتم که الان تو تهرانه! گوشی رو برداشتم و شماره‌شو گرفتم.

-بوق… بوق

-سلام؛ چی می‌خوای؟

+سلام؛ خوبی؟

-چی می‌خوای؟؟

+هیچی؛ یعنی نمیشه آدم زنگ بزنه حال خواهرشو بپرسه؟!

-میا؛ یعنی تو ساعت دوازده و نیم، وقتی که باید وسط اجرا باشی، زنگ زدی به من حال و احوال کنی؟

+آره؛ مشکلی هست؟

-باشه بابا تو خوبی؛ حالا چی می‌خوای؟

+تهرانی؟

به زبون بی زبونی گفت خودت که می‌دونی چرا می‌پرسی: "نـَـــــِـــــَ"

+کارت دارم. اذیت نکن؛ هستی دیگه…؟

-آره هستم. چی کار داری؟

+میتونی بیای اینجا؟

-بیام اونجا؟ مگه خودت نگفتی از ده کیلومتری اونجا رد نشم؟

+اذیت نکن ساتو!

-باشه؛ حالا بگو چی شده؟

+هیچی فقط زود بیا.

و گوشی رو قطع کردم. می‌دونستم اگه دلیلش رو بهش بگم از همون جا تو دلش شروع می‌کنه به مسخره کردنم و لفتش می‌ده تا آزارم بده. رومو برگردوندم. یه دفعه دیدم فاطمه زل زده بهم. جا خوردم.

+چی شده میا؟

-هیچی

+میــا

-هیچی نشده بابا، فقط…

+فقط چی؟ آخرش منو دق میدین شما‌ها!

-بابا هیچی. فقط یه امتحان پایان ترم مهمو یادم رفته بود و دقیقا ساعت یک شروع میشه. یک ساعت هم طول میکشه که این یعنی تقریبا بیشتر اجرا رو باید در حال امتحان دادن باشم و به جز اسی و کوکو که برنامه‌ها رو چیدن، من تنها کسیم که ترتیب دقیق اجرا ها رو می‌دونم و احتمالا قراره گند زده بشه به اجراها!

و یه لبخند وحشتناک تحویلش دادم.

-چی؟

یه نفس عمیق کشیدم: "البته مشکلی پیش نمیاد زنگ زدم به ساتو و بهش گفتم بیاد اینجا؛ الان تو راهه."

تکرار کردم: " مشکلی پیش نمیاد"

نمی دونم اینو داشتم به فاطمه می‌گفتم یا خودم! ادامه دادم: "مشکلی پیش نمیاد؛ اون میتونه جامو پر کنه!"

"جامو پر کنه" این جمله‌ایه که قرار بود بار ها و بار ها بخاطر گفتنش خودمو سرزنش کنم…




1409- اسفند - 7 ام- 12:54 ظهر

دیگه داشتم کم کم نگران می‌شدم (نکه از اولش بی‌خیال بود :|) با وجود اینکه واکنش همه بچه‌ها (تقریبا همه! چون مسیح می‌خواست خفه‌م کنه!) واقعا دلگرم کننده بود ولی بازم می‌دونستم که ته دلشون دارن فحشم می‌دن چون خودمم داشتم این کارو می‌کردم.

چه ساتو میامد و چه نه، من نمی‌تونستم تو امتحان شرکت نکنم؛ پس یه جای خالی سه در سه پیدا کردم و چهارتا لِهِک رو اطرافش گذاشتم. رفتم بیرون سالن و با چشم دنبال ساتو گشتم. نمی‌تونستم ببینمش. لرزه افتاد به وجودم. یه دفعه یه دست سرد و استخونی رو روی شونه‌م حس کردم و سه متر پریدم هوا!

+ساتــــــــــــــــــــو!

با بی میلی و کمی چاشنی خوشحالی بعد از کرم‌ریزی گفت: "علیک سلام!"

-سلام

بعد از مکث دو صدم ثانیه‌ای، در حالی که تبلتی -که زمانبندی اجرا ها رو تو ذخیره کرده بودم- رو تو دامنش می‌نداختم و به سمت سالن حرکت می‌کردم گفتم: "ست (شاید بدترین مخفف کردنی که دیدین!) اینو بگیر زمانبندیای اجرا ها توش نوشته به بچه‌ها بگو هر کدوم چه زمانی اجرا دارن و هر کس اجراش رو به اتمام بود به بعدی بگو…"

تو کمتر از سی ثانیه تمام کاری که باید بکنه رو بهش توضیح دادم و بعد به قیافه‌ی متعجبش زل زدم.

+ساتو!

-هان؟

+من باید امتحان بدم تو این کارا رو می‌کنی؟

-امتحان چی؟

+اونش مهم نیست! می‌کنی همه این کارا رو؟

-آره برو خیالت راحت!

رفتم سمت لِهِکا و اینترنت محیط آزمون را روشن کردم تا اتاقک امتحان آنلاینم آماده بشه. اتاق سه دیقه ای طول کشید تا آماده بشه و من، با گذشت هر ثانیه بیشتر و بیشتر می‌لرزیدم. رفتم تو اتاقک امتحان. در قفل شد. هنوز عایق صوتی کامل فعال نشده که شنیدم دارن گروه نوویرا رو صدا میکنن. از خودم بدم میومد که تنها کاری که از دستم بر میومد آرزو موفقیت بود.




1409- اسفند - 7 ام- 14:12 ظهر

امتحانم تمام شد. اصلا نفهمیده بودم که سوالا رو چطوری جواب دادم ولی تصمیم گرفتم بدون چک کردن جوابام، تحویل برگه رو بزنم! شاید باید برای یه بارم که شده به دانسته‌هام اعتماد می کردم!

قفل در باز شد. از اتاقک خارج شدم . لهک‌ها رو غیر فعال کردم و گذاشتم تو کولم. رفتم کنار سِن. بغل دست ساتو وایستادم: "بده‌ش ساتو الان دیگه خودم هسـ…"

صدای تشویق به اصطلاح "تماشاچی‌های مجازی" بلند شد و یارا با تحرک و استرس زیاد و آویشن آروم -مثل همیشه- با جایگاه متحرکشون به سمت منو ساتو اومدن. ساتو با نیش‌خند شیطانی تقریبا همیشگی‌ش رو به من گفت: "بفرمایید میا بـــانــو! کارتون انجام شد."

نیش‌خند شیطانی‌ش جای خودشو به یک لبخند فوق‌شیطانی داد و تبلت رو تقریبا به سمتم پرت کرد. رفتم تا وسایل اجرا رو جمع کنم تا سِن رو برای اجرا بعدی آماده کنن. پیش هر کسی که می‌رفتم تا چیزی که دستشه رو ازش بگیرم جوری نگاه می‌کرد انگار قاتل خونوادشم! انتظار دیگه‌ای هم نداشتم. اول که دیر کردم با وجود اینکه همه رو تهدید کرده بود که دیر نیان؛ بعدشم که این امتحان لعنتی! واقعا من داشتم چه بلایی سر نوویرا میاوردم؟

بعد از اینکه وسایلو جمع کردم رفتم و کنار بقیه نشستم. الان همه‌شون بیشتر از اینکه استرس داشته باشن عصبانی بودن. نمی‌دونم سر اجرا اتفاقی افتاده بود یا اینکه همه از من عصبی بودن.




1409- اسفند - 7 ام- 16:08 ظهر

دور هم نشسته بودیم. همه خسته و عصبانی بودن. یارا کنار آرتا خوابش برده بود و سرشو تکیه داده بود به بازوی آرتا. لامپ و هیومن اون طرفتر از ما -دور از جمع- نشته بودن و داشتن حرف می‌زدن. کوثر داشت با گوشیش ور می‌رفت. حباب، آلبالو، نگین، بابوشکا داشتن حرف می‌زدن و چرت و پرت می‌گفتن درست عین تو ویرگول. نازی کنار اسی و فاطمه نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبه روش. آویشن رو به روی نازی نشسته بود و هر دو دیقه یه بار یه نگاه عجیب به اونو اسی می‌کرد. احسان هم کنار آویشن نشسته بود.

هدی کنار مسیح نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود. مسیح داشت با نگاه‌های معنا داری که میشد اینجوری معنی شون کرد: "قراره به زودی از نوویرا و ویرگولو همه چی پرتت کنم بیرون!" بهم خیره شده بود! البته حقم داشت. میتسوها کنار من نشسته بود و داشت با من انیمه نگاه می‌کرد. ساتو هم که بیخ دل من نشسته بود زیر چشمی انیمه نگاه می‌کرد.بهناز بانو هم عین کوکو سرش تو گوشیش بود. انیمیتد هل بالا سر همه وایستاده بود و تکیه داده بود به دیواربا نگاهم دنبال ای‌ام گشتم ولی پیداش نکردم.

از بلندگو چیزی اعلام شد: "ممنون از شما عزیزان که با صبوری ما رو همراهی کردید. داوران کارهای شما رو ارزیابی کردن و تیم اجرا کننده مشخص شده. لطفا جهت اعلام نتایج از هر تیم دو نفر به عنوان نماینده روی سِن تشریف بیارن."

مسیج و اسی بلند شدن و رفتن. انیمیتد هل که وایستاده بود مانیتور رو روشن کرد. همه دلشوره داشتیم. با دیدن اجراهای بقیه می‌دونستیم شانس زیادی نداریم ولی باز امیدوار بودیم.




1409- اسفند - 7 ام- 16:37 ظهر

همه داشتن وسایلای مربوط به خودشونو جمع میکردن. فضا بی سر و صدا و متشنج بود. حتی آلبالو و نگینم چیزی نمی‌گفتن. خواستم یه چیزی بگم تا بقیه رو آروم کنم ولی به جز اینکه خودمم آروم نبودم که بخوام بقیه رو آروم کنم، می‌ترسیدم یکی برگرده بگه تو امتحانتو بده!

همه سکوت کرده بودن. تقریبا یه ربعی از اعلام شدن نتایج می‌گذشت و هیچ کس هیچ حرفی نزده بود البته همه زیر لب زمزمه‌های نامفهومی می‌‌کردن ولی بین دو نفر حرفی رد و بدل نشده بود. ای‌ام هنوز پیداش نبود!

بالاخره بابوشکا سکوت رو شکست: "بابا چرا همه آبغوره گرفتین؟ نکنه انتظار داشتین با تمرین کمتر از یه ماه تکی و کمتر از یه هفته گروهی قبولم بشیم؟ اونم جلوی مو سفید کرده‌های این کار! بابا جمع کنید این مسخره بازیا رو الان از شر این اجرا خلاص شدیم می‌تونیم قشنگ همدیگه رو ببینیم."

نگین هم حرفشو تایید کرد و شروع کرد به جوک گفتن. دوباره اون فضای صمیمی به جمع حاکم شد و نگاه های خورنده مسیح هم از بین رفت (خداروشکر!). تقریبا با جوک گفتنا و سر و صدا هامون تمام سالنو گذاشته بودیم رو سرمو. وسط اون سر و صدا‌ها یه نفر دستشو گذاشت رو شونم و با صدای آروم از من پرسید: "میا چی شده؟ اجرا رو گرفتیم؟ آخه از تو بلندگو که شنیدم گفت قبول نشدیم و نمی‌تونیم اجرا رو داشته باشیم!"

صدای ای‌ام بود. تا حالا فکر می کردم چشم من بهش نخورده و تو جمع هست ولی الان مطمئن شدم که نبود. پس تمام مدت کجا رفته بود؟ پرسیدم: "تو کجا بودی؟"

-من جایی نبودم…

+اها؛ پس چرا نمی‌دونی چخبره؟

-من که می‌دوسنتم و گفتم. ولی طبیعتا الان ویرگولیا باید ناراحت باشن!

+کجا بودی دقیقا بانو؟

-یه تماس داشتم باید جواب می‌دادم.

+نیم ساعته نیستی! یه تماس فقط؟؟

-آره

حتی یک درصدم شک نداشتم که امکان نداره فقط بخاطر یه تماس نیم ساعت غیب شده باشه ولی بنظرم سوال پیچ کردنش تو این شرایط شایسته نبود پس به سوال پرسیدن ادامه ندادم. چشمم خورد به ساتو که داشت با فاطمه و بابوشکا حرف میزد. این دختر خودش کارو زندگی نداشت؟

ای‌ام داشت باهام حرف می زد ولی فعلا کار خیلی مهمی داشتم باید بهش رسیدگی میکردم پس ای‌ام بانو باید صبر می‌کرد. رفتم نزدیک، با یه لبخند مهربانانه خواهری، رو به ساتو گفتم: "ساتو جان من امتحانم تمام شده."

-می‌دونم.

+خب حالا می‌تونی به کارات برسی

-فعلا هستم.

+ســـاتو کار داری.

-نه راستش ندارم

+خودت گفتی که کار داری

-خب الانم دارم میگم ندارم؛ می‌تونم اینجا بمونم پیشت. تو که ناراحت نیستی؟

چشم غره رفت: "هستی؟"

نگاهای سنگین فاطمه و بابوشکا رو، رو خودم حس کردم. یکی از اون نگاهای قاتل‌طور (!) به ساتو کردم: "نه راحت باش. اصلا تو باشی بیشتر خوش میگذره خواهر عزیزم!"

و بعدشم راهمو کشیدم رفتم. وسایلی رو که باید جمع کردم جمع کرده بودم و کار دیگه ای نداشتم. پس به یه دیوار تکیه دادم و درحالی که لیوان آب تو دستمو فشار می‌دادم ساتو رو زیر نظر گرفتم. درسته که اونم یه ویرگولی به حساب میومد ولی من بودم که آوردمش تو ویرگول.

هرچند تلاشای ناموفق زیادی برای خارج کردنش از ویرگول طی این ده سال داشتم ولی اول و آخرش بخاطر من اونجا بود. این اصلا انصاف نبود که من تنها اینجا وایستاده بودم و اون داشت با بابوشکا و فاطمه خوش و بش می‌کرد.

-میا من دارم میرم بیرون چندتای دیگه از بچه‌ها هم رفتن می‌خوایم یه قرار بزاریم که مشخص بشه بعد چی کار کنیم. اخه الان که…

یه مکث کوتاه کرد: "به هر حال من دارم میرم بیرون بچه ها هم منتظرن تا همه بیان"

نگین با دیدن نگاه قاتل‌طور من ترجیح داد ادامه نده و فقط از من دور بشه. نگاهمو روبه ساتو برگردوندم و به زیر نظر گرفتن این بشر موذی ادامه دادم. از بابوشکا و فاطمه جدا شد. دیدم داره میره سمت آبخوری…




روی زمین افتاده بودم. همه جا خیلی گرم بود. گوشم سوت می‌کشید. دیدم تار بود. صدای مبهمی اسمم رو می‌گفت. نگرانی رو توی صدا حس می‌کردم: "میا، میا"

صدای آشنایی بود. خیلی آشناتر از چیزی که به یادش بیارم. سوت گوشم قطع شد.

-میا

صدای ساتو بود بنظرم هنوز یکم مبهم بود ولی می‌تونستم تشخیص بدم. دهنمو باز کردم تا جوابشو بدم ولی تنها صدایی که از حنجره‌م بیرون اومد "هـــــا؟" بود.

-باید بریم همین الان! باید بریم بیرون. ساختمون آتیش گرفته! ببین میتونی راه بری؟

آتیش؟ ساختمون؟ کدوم ساختمون؟ اصلا اینجا کجاست؟

-صدامو میشنوی؟

-میا صدا مو میشنوی؟

ساتو داد زد: "میا!"

یه دفعه به خودم اومدم. برج میلاد، ویرگولیا، اجرا! پرسیدم: "چی شد؟ ویرگولیا کوشن؟"

-میگن ساختمون آتیش گرفته ولی بیشتر صداش شبیه انفجار بود. ویرگولیا رو ندیدم. بعضیا رفته بودن بیرون. بقیه رو نمی‌دو‍‍…

دوباره صدای انفجار بلند شد…







بالاخره نوشتمش! ??

امیدوارم خوشتون اومده باشه :))

شخصیت‌های گرامی: از الان به بعد اگه دلتون بخواد میتونید داستان رو هم جلو ببرید :) فقط وای به حالتون اگه داستانی که قبل از شما نوشته شده باشه با داستان شما هماهنگ نباشه! ?? تمام داستانا رو تو انتشارات میذارم. حتما همه رو قبل از نوشتن بخونید! (اونایی که این خط داستانی رو دنبال می‌کنن!)
دوستانی که از این ایده استفاده می‌کنن ولی توی این خط داستانی نیستن:خواهشا اسمشو عوض کنید یا حداقل تو بخش توضیحات بگن که داستانشون جز این خط داستانی نیست) که معلوم بشه داستان فرق می‌کنه. (به جز داستان رستا بانو که داستان متفاوتی توی همین خطه!)

موید باشید ^_^


پ.ن:

از همین تریبون اعلام می‌کنم که در کرم ریخته شده درباره خواهری ساتو و فاطمه و آلبالو و این شایعه سازی درباره فامیل بودن ما سه تا با آلبالو و فاطمه هیچ دستی نداشتم :/ قرار بود کرما یه پستی باشه ها :/// پری تو که امضا کردی عهدنامه رو :/ نهایت 120 دیقه نبودم بخاطر آزمونم چه خبره؟؟ ??



*Fate is inescapable, NOT unchangeable!

آینده ویرگول گونداستان تعاملیعهدنامه میاتگ
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید