♡ ...
♡ ...
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آینده ویرگول گون ✌?

سلام

خوبین؟

خب آمده ام با قسمت 2 آینده ویرگول گون ?

بریم ببینم چی میشه

https://virgool.io/darkfurere/%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84-%DA%AF%D9%88%D9%86-2-ksmqgdvvjbcr


1409 - بهمن - 29 ام - 18:09 مغرب

همه از بس به احسان پیام داده و زنگ زده بودن از دستش کلافه شده بودن.
برای بار دهم شمارشو گرفتم و وقتی دیدم جواب نمیده حسابی کفری شدم. بیخیال زنگ زدن به احسان شدم و سعی کردم یه فکری برای آب کردن یخ بچه ها بکنم.

یه دفعه یکی از بچه ها گفت :« بچه ها شما گشنه نیستید؟ تا کِی باید منتظر باب اسفنجی باشیم؟
بچه ها یکی یکی حرفشو تایید کردن و گفتن که گشنشونه. از اون طرف آرتا که جو گیر شده بود گفت :« اصلا همه اسنک مهمون من!» بعد یه نگاهی به جمعیت گرسنه کرد و گفت :« البته یکم زیادیم فکر جیب منم باشید!»


1409- بهمن - 29 ام- 18:23 تقریبا شب

یه نگا به بچه ها کردم ، همه اسنکاشون رو تموم کرده بودن. دو نفر دو نفر یا سه نفر سه نفر کنار هم وایستاده بودن و داشتن حرف می زدن و شوخی می کردن.

چیستا به صورت خیلی مرموزی داشت همه رو زیر نظر میگرفت و نازیم با نگاه ترسناکی زل زده بود به اسی که داشت سر به سر فاطمه میذاشت.

یکم دورتر آویشن و Animated hell سیاه پوش وایستاده بودن و داشتن حرف می زدن.

مت و کوکو کنار هم روی یه نیمکت نشسته بودن و میتسوها و اسپرینگ گرل هم یکم اون ور تر وایستاده بودن و داشتن با هم شوخی می کردن.

هدی کنار زارا و نگین وایستاده بود ، سه تایی با هم جوک میگفتن و میخندیدن!

من و میام مثل همیشه داشتیم هیومنو اذیت میکردیم ، البته اونم کم نمیورد! به علاوه لامپم داشت با اون همکاری میکرد! ولی به هر حال من پررو تر از این حرفام که بیخیال این دو تا بشم!

برخلاف بیشتر بچه ها که با هم گرم گرفته بودن ، مسیح و حباب اون ور تر واستاده بودن و هیچ حرفی نمیزدن!واقعا عجیب بود!

تا اومدم یه حرکت بزنم و حباب و از اون حس و حال در بیارم ، یه پسر مو فرفری عینکی با تیشرت سفید و جلیقه مشکی که بیست ، سی تا روبان و کارت دستش بود بهمون نزدیک شد و قیافه میام جوری شد که انگار میخواست بهش هشدار بده ، ولی دیگه دیر شده بود!

بلــه اون پسر مو فرفری همون باب اسنفجی بود که ما رو اینجا علاف کرده بود ?

توی اون لحظه همه داشتن به سمتش حمله ور میشدن اول به خودم گفتم : آرووووووم ، نفس عمیــــــق بکـــــش ، تو نباید هیچ کــــــــــــاری بکن.....
ولی در همین لحظه پامو اوردم بالا و یک ضربه کاری به شونه هاش زدم ?

من + باب اسفنجی -

+هوی پسر تو خجالت نمیکشی دو ساعته ما رو اینجا علاف کردی؟ ??

-خب ببخشید تقصیر من نبود که ، تهران شلوغه به من چه؟! ?

+خب وقتی میدونستی شلوغه باید زودتر در میومدی که به موقع برسی..... ?
و بعد از گفتن این جمله یه مشت حوالش کردم ???

-آی ، حالا خب چرا میزنی؟ ?

+چون الان دو ساعته ما اینجا علاف شدیم به خاطر اینکه جناب توی ترافیک بودن و برای خالی شدن عصابانیم تنها کاری که میتونم بکنم زدن توئه ???

بالاخره پس از دقایقی (که فک کنم واسه احسان به خاطر کتکایی که خورد به اندازه 2 ساعت گذشت ?) دعوا های فراوان با احسان تموم شد!


1409- بهمن - 29 ام- 18:57 شب

هممون کارتامونو از احسان گرفته بودیم و دور هم میگفتیم و میخندیدیم! دقیقا مثل ویرگول! و این واقعا عالی بود!

بعدشم که خوش گذرونیمون تموم شد و همه به طرف هتلاشون (یا خونه هاشون! هر جور که راحتین ?) رفتن تا یکم استراحت کنن!


1409- بهمن - 30 ام- 07:00 صبح

خب الان واقعا علاف ترین آدم روی زمینم! فاطه که خوابه ، توی ویرگول و تلگرامم خبری نیست و از اونجایی که معلومه انگار همه ی عالم به جز من دارن خواب هفت پادشاهو میبینن ?

چون حوصلم سر رفته بود روی گوشیم یه بازی نصب کردم تا شاید یکم از بی کاری درآم! و تا به خودم اومدم دیدم ساعت 11 شده!


1409- بهمن - 30 ام- جشن

خب از اونجایی که قرار بود واسه مسیح جشن تولد بگیریم داشتم آماده میشدم که به آدرسی که میا داده بود برم! فاطمه با نازی رفته بود بنابراین میتونستم بدون مردم آزاریای اون و با خیال راحت حاضر شم ?

یه روسری آبی آسمانی با یه مانتو آبی که رنگش یه درجه پررنگ تر از روسریم بود. شلوار لیمم تقریبا همون رنگی بود بنابراین لازم به گشتن توی ساک به خاطر یه شلوار نبود!
روسریمو مرتب کردم ، چادرمو سر کردم و از هتل زدم بیرون.

خیلی زود به کافه رسیدم و دیدم که تقریبا همه رسیدن! اتفاق خاصی نیوفتاد جر اینکه مسیح واقعا دوست داشت حباب و اسی رو بکشه! چون کل کیکو روی لباس و صورتش خالی کرده بودن!


1409- اسفند - 1 ام تا 6 ام

خب راستش تنها کاری که توی این چند روز کردیم تمرین کردن بود! و فقط شب آخر رفتیم پارک فلان تا یکم از استرسمون کم شه و یکمم خوش بگذرونیم!


1409- اسفند - 7 ام- 07:30 صبح

دیشب ساعت 10 و نیم ، 11 با زور آویشن و انیمتد هل همه از پارک رفتن ، بعید میدونم اگه به زور بیرونمون نکرده بودن به اون زودیا از پارک میرفتیم!

صب از خواب پاشدم ، صبونه رو آماده کردم و مثل همیشه فاطمه رو با لگد از خواب بیدار کردم. قرار بود ساعت 8 توی برج باشیم که تا ساعت 10 که اجرا داشتیم آماده بشیم!


1409- اسفند - 7 ام- 08:05 صبح

همه اومده بودیم به جز میا! خیلی عجیب بود! گفته بود قبل از همه اینجاست!

سریع بهش زنگ زدم : کجایی دختر؟! همه معطل توییم! مگه خودت نبودی می گفتی هر کی دیر برسه رو خفت می کنی؟! پنج دقیقه تاخیر خوردی! کجایی؟؟؟؟

+ من تو برجم چون زود تر رسیدم اومد طبقه دوم که...

از صداش کاملا معلوم بود که تا همین چند ثانیه پیش نمیدونسته که ساعت 8 شده!

حرفشو قط کردم و گفتم : الان فقط بیا بالا. همه منتظریما!

+باشه الان میام. بای!

-بای

گوشی رو قط کردم و به قیافه بچه ها نگا کردم ، همه یا استرس داشتن یا یکم از دست میا شاکی بودن!


1409- اسفند- 7 ام- 08:12 صبح

میا بالاخره رسید! سریع همه فایلای مورد نیاز هر کی رو ریخت روی تبلت و کار همه رو را انداخت.


1409- اسفند - 7 ام- 09:48 صبح

اجرا اول در حال شروع شدن بود. گروه اول یه گروه تقریبا 40 نفره پیشکسوت بودن که از شمال کشور اومده بودن. معلوم بود که گروه واردی بودن چون توی چهره هاشون هیچ استرسی دیده نمیشد.
اینجوری که میا گفت اجرای برنامه های مختلف توی برج میلادم این گروه انجام میدن!

هر اجرا تقریبا 1 ساعت طول میکشید و بین هر دو تا اجرام نیم ساعت استراحت بود ، اجرای مام که اجرای سومه ، بنابراین اجرای ما تقریبا ساعت 1 انجام میشه! پــــــــوف ، تا اون موقع باید استرس بکشیم ?


1409- اسفند - 7 ام- 12:13 صبح

گروه دوم که از خوزستان بودن داشتن اجرا میکردن و ما همچنان نشسته بودیم روی صندلی و استرس میکشیدیم. میا که کنار من نشسته بود گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون که با گوشی حرف بزنه.
نمیدونم چرا ، ولی وقتی برگشت معلوم بود کسی که پشت خط بوده چیز خوبی بهش نگفته!

مثل اینکه همه فهمیده بودن که میا زیاد خوشحال نیست و هممونم منتظر بودیم تا یه چیزی بگه.....


خب تموم شد!

امیدوارم خوب شده باشه و مثل قسمت 1 ده بار ویرایشش نکنم!

یاعلی :)

آینده ویرگول گونحال خوبتو با من تقسیم کنداستان سریالی
فِی الواقِع ، خُداوَند اِندِ رِفاقَت اَستـ♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید