Miya
Miya
خواندن ۱۶ دقیقه·۴ سال پیش

آینده ویرگول گون! (2) (ویرایش شد!)

اگه تمام قسمت های قبلی داستان رو نخوندین اول همه رو بخونید بعد ادامه رو بخونید :))

قسمت قبل از زبان: خودم / آلبالو / اسپرینگ گرل / زارا عک / ای ام1 / ای ام 2 / اسی / انیمیتد هِل / نازی / فاطمه /باب اسفنجی / میتسوها /

(اگه کسی رو جا انداختم بگین :) )

اگه حوصله ندارین کلشو بخونید ببینید کجاش عوض شده باید بگم که فقط زمانبندیش عوض شده و یه تیکه اضافه شده داستان عوض نشده :)) (نوشته ام کجا داستان رو اضافه کردم)


دفترچه خاطرات

1409- بهمن - 29 ام- 18:09 مغرب

خسته شده بودم از حجم زیاد پیامی که به جناب باب اسفنجی داده بودم. هنوز پیداش نبود حتی با وجود اون تماس تلفنی خشنی که دختر سبزه و مو مشکی یا همون میتسوهای ویرگولی باهاش گرفته بود! سرمو از توی گوشی بیرون آوردم و به اطراف نگاه کردم. چشمم به پسر نسبتا کوتاه، البته کوتاه که چی عرض کنم یه ده بیست سانتی از من بلندتر بود ولی به خودش می گفت کوتاه! خب داشتم می گفتم چشمم به پسر قد بلند و موفرفری ای که آویشن نام داشت افتاد. آویشن داشت با حصرت به، به اصطلاح دوستای ویرگولیش نگاه می کرد و از شدت صمیمیت دوستان کپ کرده بود یعنی حتی یه نفر هم جرئت حرف زدن نداشت! از اون ور آلبالو دختر مو قهوه ای داشت زیر چشمی به همه نگاه می کرد و کم کم به فاطمه نزدیک می شد. معلوم بود یه نقشه ای تو سرشه.

همون طور که داشتم یکی یکی همه رو زیر نظر می گرفتم یه نفر از پشت سرم سکوت سرسام آور رو شکست. برگشتم، دختره سبزه با موهای مشکی فرفری با صدای بلند طوری که همه بتونن بشنون گفت: "بچه ها... شما گشنتون نيست اخه تا کی باید برای باب اسفنجی صبر کنیم؟"

هدی از که سمت راست من و کمی دورتر وایستاده بود تایید کرد: "اره منم هیچی نخوردم بریم از بقالی چیزی یه خوراکی یا اسنک بخریم!"

این که یه نفر پیدا شده بود سکوت رو بشکنه برای همه هیجان انگیز بود و شاید موقعیتی برای گرم گرفتن با بقیه رو بوجود آورده بود. ولی بین همه یه نفر بود که خیلی هیجان زده شد. فردی با پوست گندمی و چشم های قهوه ای سوخته که از هیجان برق می زد دستش رو بالا برد: "اقا اصن همه امروز اسنک مهمون من!"

البته بعد از اینکه همه مون ذوق زده شدیم و کمی برای عوض کردن جو جیغ و داد کردیم آرتا فهمید که زیادی جوگیر شده و گفت:"دوستان تعدادمون زیاده لطفا فکر جیب منم باشین هرکی یه چیز ارزون برداره!"


1409- بهمن - 29 ام- 18:23 تقریبا شب

همه اسنکاشون رو تموم کرده بودن. دو نفر دو نفر یا سه نفر سه نفر کنار هم وایستاده بودیم و داشتیم حرف می زدیم و شوخی می کردیم. البته بعضیا عین من علاوه بر حرف زدن و خندیدن داشتن بقیه رو هم زیر نظر می گرفتن ولی بعضیا بودن، کاری که می کردن بیشتر از یه زیرنظر گرفتن معمولی بود! چیستا با چشمای مشکیش جوری به همه نگاه می کرد انگار آدم کشتن! نازی با نگاه ترسناکی زل زده بود به اسی که به همون مرموزی همیشه داشت با فاطمه شوخی می کرد.

یکم دورتر آویشن و Animated hell سیاه پوش وایستاده بودن و داشتن حرف می زدن. مت دختر نسبتا کوتاه با موهای بلند قهوه‌ای روی نیم کت چوبی کنار کوکو، دختر سبزه و چشم مشکی نشسته بود. میتسوها و اسپرینگ گرل سمت راست من وایستاده بودن و داشتن با هم شوخی می کردن. چیستا هم با موهای زالش (خودت گفتی هر جور می خوای تصور کن منم متفاوت تصورت کردم تقصیر خودت??) رفته بود و کنار نازی وایستاده بود. هر سه چار دیقه ای یه بار هم یه چند کلمه بین این دوتا رد و بدل می شد و در بقیه حالت ها ساکت بودن. تمام مدت اون دوتا همه رو زیر نظر گرفته بودن! هدی کنار زارا و نگین وایستاده بود. اون سه تا داشتن جوک می گفتن و می خندیدن درست همون جوری که تو ویرگول کامنت می نوشتن.

من و آلبالو هم که داشتیم هیومن عزیز رو آزار می دادیم! البته باید بگم که یه تنه دو تامون رو حریف بود حالا لامپم (به این میگن باجگیری احساسی! چرا این کارو می کنی با من بچه؟ اگه نمی اوردمت تو داستان عذاب وجدان منو می خورد داستان رو ادامه نمی دادم :/ در اولین فرصت تلافی می کنم:) ) که همراهش بود. بیچاره منو آلبالو!

متفاوت ترین آدمای اون جمع حباب و مسیح بودن. مسیح با قد صد و نود سانتیش (انشاا... تا اون موقع این سه چار سانتم میای بالا!) قوز کرده به تیر برق تکیه داده بود و احتمالا داشت آهنگ گوش می داد. هر چند دیقه یه بار سرش رو از توی گوشی بیرون میاورد و تک تک همه رو زیر نظر می گرفت و بعدش دوباره سرش رو می کرد تو گوشی! حباب با هودی لشش یه گوشه دور از همه وایستاده بود. سرش پایین بود و کلاهشو تا جایی می شد جلو کشیده بود. قیافه ش اصلا معلوم نبود! انگار نه انگار این دختر همون حباب ویرگوله!

مسیح با حسرت به آویشن نگاه کرد. هنزفری شو از گوشش در آورد و همراه تلفنش گذاشت تو جیب هودی مشکیش. از حالت تکیه داده بیرون اومد و صاف وایستاد. داشت می رفت سمت آویشن و Animated hell که صدایی توجه همه رو جلب کرد. صدای آشنا مال پسر مو فرفری ای بود که عینک گرد زده بود. پسر روی تی شرت سفیدش یه جلیقه مشکی پوشیده بود. خیلی بلند قد نبود. توی دست راست پسر بیست سی تا روبان بود که به تهشون کارت وصل بود دیده می شد. دلم می خواست بهش بگم فرار کن ولی انگار دیر شده بود!

مسیح یه جوری رفت سمت احسانِ (می گم باب اسفنجی خندم میگیره نمی تونم درست داستانو بنویسم پس از این به بعد با همون اسم اصلی شون خطابشون می کنم (اگه مشکلی دارین بگین جناب مرادی!)) بدبخت انگار قاتل پدرشو دیده! البته فقط مسیح اینجوری نبود همه بودن به جز آویشن! همه با هم دیگه شروع کردن به داد و بی داد کردن سر احسان بی چاره! منم وایسادم اون بغل و با نگاهی دلسوزانه به احسان بیچاره خوش آمد گفتم!

(اینجا هر کس خودش بگه خودش چه بلایی سر جناب مرادی آورده من بی رحم جلوه نکنم?? هر کس واکنش خودش و کسایی که قبلش داستان رو نوشتن بیاره تو داستانش منم قبل از اینکه قسمت بعد رو منتشر کنم این پست رو ویرایش می کنم و واکنش همه رو توش میارم:) از تمام شخصیت های داستان انتظار دارم بنویسن این قسمت داستانو! ننویسین ناراحت می شم همه باید بنویسین)


1409- بهمن - 29 ام- 18:57 شب

بالاخره دعوا ها با جناب احسان خاتمه پیدا کرد و کارتای ورودی فردا رو ازش گرفتیم. این بار همه یه جا دور هم جمع شده بودیم و عین همون اکیپی شدیم که باید می بودیم! داشتیم همه با همون اخلاقیات ویرگولیمون می گفتیم و می خندیدیم. مسیح با یه گوشش داشت به ما گوش می داد و از اون یکی برای آهنگ گوش دادن استفاده می کرد. وسط حرف و حدیثا یه دفعه یارا از اون ور دایره پرید کنار مسیح و هنزفری رو از گوشش در آورد کرد تو گوش خودش. مسیح یه نگاه چپ بهش کرد. یارا داشت سرشو با احتمالا ریتم آهنگ تکون می داد و اصلا توجهی به نگاه چپ مسیح نکرد. همه سکوت کردیم و زل زدیم به یارا. هنزفری یه طرفه رو از گوشش در آورد: "خب چیه فضولیم گُل کرد ببینم چی گوش میده!"

همه خندیدیم. اسی از پشت سر مسیح اومد جلو گوشیش رو گرفت و هنزفری رو در آورد: "آهنگ تنهایی تو جمع زشته مسیح. تک خوری نداریم!" و صدای گوشی رو تا جایی که می شد زیاد کرد.


ویرایش شده????

1409- بهمن - 30 ام- 11:13 قبل از ظهر

صدای آهنگ گوشیم برای بار سوم بلند شد. واقعا حسش نبود که جواب گوشی رو بدم. صدا قطع شد و منم به خواب نازم ادامه دادم.

1409- بهمن - 30 ام- 12:33 ظهر

بالاخره به درجه ای از هوشیاری رسیده بودم که می دونستم قرار نیست دوباره خوابم ببره. با کمترین تحرک ممکن گوشی مو از روی میز عسلی کنار تخت برداشتم. چشمم که به ساعت خورد چهار متر پریدم هوا. کلی کار واسه امروز داشتم که به لطف دیر بیدار شدنم باید چهار تا یکی انجامشون بدم. سریع صورتمو شستم و آماده شدم. قرار بود من و یارا بریم یه کافه ای رستورانی چیزی پیدا کنیم تا تولد مسیح رو جشن بگیریم. با توجه به اینکه توی گروهمون افرادی عین من وجود داشت که هیچ جای تهران رو نمی شناختن و اصلا حال و حوصله چک کردن و فهمیدن آدرس از روی گوگل مپ رو نداشتن تصمیم گرفته بودیم همه قرارامونو از پارک فلان شروع کنیم که این وسط کسی گم نشه!


1409- بهمن - 30 ام- 12:16 ظهر

یارا رو در حالی که داشت یه اسنک رو درسته قورت می داد توی پاک دیدم. داد زدم و دست تکون دادم تا اونم منو ببینه که البته حسابی به خاطر این کار پشیمونم! اون نگاهی که اون لحظه بهم انداخت از صد تا فحش بدتر بود. البته نامردی نکنیم حقم داشت هر چی نباشه دو ساعت تو پارک معطلش کرده بودم! رفتم پیش یارا تا اون موقع اسنکی رو که تو حلقش فرو کرده بود رو قورت داده بود. خدایی یارا چه دختر خوبی بود. من اگه جاش بودم سایه کسی که دو ساعت معطلم کرده بود رو هم با تیر می زدم ولی یارا فقط گفت: "خدارو شکر بالاخره اومدی"

اون لحظه فقط خدامو شکر کردم که با کسی مثل خودم قرار نبود بیرون برم! منو و یارا رفتیم و یک کافه پیدا کردیم تا توش برای مسیح جشن تولد بگریم. با مسئول کافه هماهنگ کردیم که تو اون تایم کافه رو کاملا برای ما رزو کنه بعدشم همون جا یه نهار سر سری ای خوردیم و رفتیم یه تهران گردی کوچیک!


1409- بهمن - 30 ام- جشن

کلا تو جشن اتفاق خاصی نیفتاد البته اگه بخوایم از عصبانی شدن مسیح بخاطر کیک مالی شدن صورت و لباساش توسط حباب و اسی فاکتور بگیریم!


1409- اسفند - 1 ام تا 6 ام

تو این چند روز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام راجبش بنویسم. بیشتر اوقات داشتیم برای اجرا تمرین می کردیم. البته من اکثرا تماشا چی بودم چون اجرام فقط همون یه تیکه پیانو بود. کسای دیگه ای هم بودن که فقط تماشا چی بودن تو تمرینا. هر چی نباشه یه همچین اجرا هایی گروه پشت صحنه هم لازم داشت! عاشق اینم که بین همه کار خودم از همه ساده تر بود. به جز اون یه قطعه پیانو ای که از همون اول تصمیم داشتم بندازمش گردن مسیح یا هدی چون می دونم چقدر بخاطر استرس قراره گند بزنم، من مسئول آماده کردن وسایل قبل از اجرا و اینکه به هر کس خبر بدم اجرا دقیقا کِیه و کی بعد از کی و کی قبل کی باید اجرا کنه. که اونم یه نفر دیگه ترتیب رو مشخص کرده بود و من فقط باید به همه اطلاع می دادم! خلاصه که از از همه کارم سبک تر بود اگه موفق می شدم خودمو از شر اون یه قطعه پیانو هم راحت کنم! تو این چند روز مسیح خیلی داد و بی داد می کرد! کلا اعصابش داغون بود ولی احتمالا از سر استرس بود. بعد از شش روز تمرین سخت (!) قرار بر این شد که شب قبل از اجرا رو بریم و توی پاک فلان خوش بگذرونیم. خیلی خوش گذشت چون عین دفعه پیش همه یخ نزده بودن!

ویرایش شده☝?☝?


1409- اسفند - 7 ام- 07:09 صبح

دیشب تا نزدیکای ده و نیم یازده تو پارک موندیم و چرت و پرت گفتیم البته اگه انیمد هِل با کمک آویشن ما رو بزور لگد از پارک بیرون نمی کرد که بریم بخوابیم تا گند نزنیم به اجرا امروز بعید نبود که تا الانم اونجا اتراق کرده بودیم! رفتم و تمام وسایل رو از روی تختم یکی یکی برداشتم ومرتب کردم و گذاشتم توی کوله‌م. وسیله آخرو که گذاشتم یه لحظه شک کردم که نکنه فلش رو جا گذاشته باشم! کل وسایل رو خالی کردم و دوباره جمعشون کردم و مطمئن شدم که چیزی رو جا نزاشتم البته احساسی که همیشه بهت میگه یه چیزی رو جا گذاشتی هنوز همرام بود!


1409- اسفند - 7 ام- 07:27 صبح

از چیزی که فکر می کردم سریع تر رسیدم. اجازه حضور ما از ساعت هشت بود که برای اجرا ساعت ده آماده بشیم ولی الان تازه ساعت هفت و نیم بود! به دو رو بر نگاه کردم هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم که توی این نیم ساعت باهاش چرت و پرت بگم. ویرگولم خبری نبود انگار همه خواب بودن! البته بعد از شب نشینی ای که بعد از برگشتن از پارک داشتیم چیز دیگه ای هم انتظار نمی رفت!

من که آدم نیم ساعت صبر کردن نبودم، تصمیم گرفتم برم دم در پذیرش و ازشون بخوام بهم اجازه ورود بدن. مسئول پذیرش زن قد بلند و توپری بود که از قرار معلوم قرار بود بد جوری باهاش حرفم بشه!

-سلام چطور می تونم کمکتون کنم؟

+من از اعضای گروه نوویرا هستم. می خواستم برم به سالن اجرا که وسایل رو آماده کنم.

به صندلیایی که اون طرف چیده بودن اشاره کرد: "می تونید اونجا منتظر بمونید تا بقیه اعضای گروه برسن!"

نفس عمیقی کشیدم تا اون من درونی ای که از بی خوابی حالش خراب بود آروم بگیره. با لحن لطیفی گفتم: "اونا دیر تر میان من اومدم که وسایل رو آماده کنم تا وقتی بقیه میان آماده باشه."

-قرار بود ساعت هشت بیاین درسته؟!

دوباره آرامش خودمو حفظ کردم: "بله قرار بود ساعت هشت اینجا باشیم ولی من زود تر اومدم برای آماده کردن وسایل."

چشماشو ریز کرد: "و اجراتونم ساعت دهه درسته؟!"

با لبخند ملیحی تایید کردم. قیافه عالم دهری به خودش گرفت: "با این تفاصیل اگه ورودتون ساعت هشت باشه دو ساعت برای آماده کردن وسایل دارید بعید می دونم وقت کم بیارید!"

+اشکالی که نداره زود تر برم داخل مشکی پیش نمیاد درسته؟

دستش رو جوری توی هوا تکون داد انگار خیلی با کلاسه. یه جوری رفتار می کرد انگار ملکه انگلیسه! نگاهش رو کج کرد: "قانون مداری اینجا حرف اول رو میزنم عزیزم. اگه اجرا تونم بخواد مثل این کاراتون بی نظم باشه عمرا قبول بشین! من که می گم بهتره اصلا خودتونو خسته نکنید."

آرامش!

آرامش!

آرامش!

این کلمه رو چند بار با خودم تکرار کردم. با لحنی پر طئنه گفتم: "درست می فرمایید؛ نباید برای همچین اجرایی خودمون رو خسته کنیم هر چی نباشه قراره یه ماه دیگه اجرای اصلی داشته باشیم! باید ظاهر خودمونو حفظ کنیم همین الانم زیادی بخاطر حرف زدن با مسئول پذیرش سطح خودمو پایین آوردم! باید برای یه کاری که دارم مستقیم برم پیش مدیر البته همین که شما رو خوشحال کردم و باهاتون حرف زدم خودش برام یه دنیا می ارزه!"

یادم رفت بنویسم که با لحن پر طئنه در ذهنم تمام این حرفا رو زدم! باید دنبال یه چیز پر طئنه تر می گشتم که ادب رو زیر پا نزارم: "اها پس شما نمی تونید کاری بکنید؟ دست شما نیست. درسته؟ باید برم پیش رئیستون؟!"

بعد یکم مکث ادامه دادم: "شما که کاره ای نیستیم"

پوزخندی زدم و محلو ترک کردم حتی به قیافه قفل شده اش کوچیکترین توجهی نکردم. همه چی خوب بود به جز اینکه نمی دونستم حالا مدیرو از کجا پیدا کنم که بخوام راضیش کنم بهم زود تر از موعود اجازه ورود بده!

از پله برقی کهنه بالا رفتم. حدس میزدم دفتر مدیر اونجا باشه. تقریبا کل سالن خالی بود! از برج میلاد بعید بود اینقدر خالی باشه! هیچ جایی بنظرم دفتر مدیر نیومد. می خواستم برگردم پایین که مرد چهار شونه و قد بلندی رو دیدم. رفتم سمتش: "ببخشید؛ شما می دونید دفتر مدیر اصلی برج کجاست؟"

لبخند ملیحی روی صورتش نقش بست. البته لبخندی که از قهقه تمسخری که داشت توی دلش بهم می زد جلو گیری می کرد! به در بزرگی که روش بلاکارد "اتاق مدیر" نوشته بود اشاره کرد. لحظه شرم آوری بود. با صدای آرومی گفتم: "ممنون"

و به سمت در بزرگ رفتم. دم در که بودم گوشیم زنگ زد. آلبالو بود. گوشی رو جواب دادم. با داد و بی داد گفت: "کجایی دختر؟! همه معطل توییم! مگه خودت نبودی می گفتی هر کی دیر برسه رو خفت می کنی؟! پنج دقیقه تاخیر خوردی! کجایی؟!"

تاخیر؟! به ساعت مچی‌م نگاه کردم. هشت و شیش دقیقه بود دقیقا. بیشتر از نیم ساعت گذشت؟! من تو این نیم ساعت چی کار کردم مگه؟!

گفتم: "من تو برجم چون زود تر رسیدم اومد طبقه دوم که..."

-الان فقط بیا بالا. همه منتظریم.

+باشه الان میام. بای

-بای...

گوشی رو قطع کردم و به سمت پله های طبقه بالا حرکت کردم. تا سه طبقه پله ها رو چهار تا یکی بالا رفتم هیچ کس بهم گیر نمی داد چون کارتم اجازه ورود به طبقات رو داشت. خسته شدم و توی طبقه چهارم روی صندلی نشستم. در آسانسور باز شد و زن که تقریبا سه چهارم قد من قد داشت از آسانسور خارج شد. آسانسور!

سه طبقه رو از پله اومده بودم بالا که چی بشه؟! خدایا دیگه چقدر باید امروز سوتی بدم؟! به سمت در آسانسور دوییدم و دستمو بین دو در آسانسور تکون دادم تا در دوباره باز شه.با مخ رفتم تو آسانسور. خداروشکر خالی بود! دکمه طبقه آخر رو زدم.


1409- اسفند- 7 ام- 08:12 صبح

رسیدم نزدیک سالن اجرا. مرد قد بلندی و چهارشونه دیگه ای کنار در وایستاده بود. کارتمو نشون دادم. بهم اجازه ورود داد. همه دور و بر وایستاده بودن و گوشی بدست به من زل زده بودن. میتسوها با لبخند خیلی زیادی مهربانانه ای که به طرز عجیبی مشکوک می زد جلو اومد. با لحنی که به مهربانانگی لبخندش بود گفت: "پس از همه زودتر می رسی نه؟"

مکث کرد و با طئنه ادامه داد: "اشکال نداره مشکل برای همه پیش میاد!"

از اون ور احسان داد زد: "حالا به اندازه کافی لفتش دادیم فلشو بنداز!"

گفتم: "باشه" کوله مو روی یکی از صندلیا نزدیک بهم گذاشتم و از اعماق کوله فلش رو در آوردم. رفتم و اطلاعات مربوط به هر فرد رو توی دستگاهش بارگذاری کردم. تبلت های مخصوص اجرا رو هم از بخش مدیریت برج گرفتم. دکلمه ها و متن های یارا و آویشن رو روشون کپی کردم و دادم بهشون. روی دوتا تبلت دیگه هم به ترتیبِ اجراها، متن ها رو بارگذاری کردم و گذاشتم روی میز وسایل بغل اسیج.


1409- اسفند - 7 ام- 09:48 صبح

از قرار معلوم اولین اجرا مال یه گروه از شمال بود. دقیق نمی دونم مال کدوم شهر بودن. ولی گروه بزرگی بودن حدود چهل نفر پیشکسوت که چند ساله دارن سر تا سر کشور برنامه اجرا کنن برای مناسبت های مختلف. اگه اشتباه نکنم سه ساله که اجرای برنامه جشن های نوروزی برج میلاد هم دست خودشونه. نشسته بودیم و با اظطراب زل زده بودیم به همدیگه و منتظر بودیم اجراشون تموم شه. متاسفانه اجرا ما افتاده بود اجرای سوم! هر اجرا حدودا یه ساعت یا بیشتر طول می کشید و بین هر دوتا اجرا هم نیم ساعت فاصله داشت. یعنی حداقل باید تا ساعت یک برای رسیدن وقت اجای خودمون صبر می کردیم! عین بت بهم نگاه می کردیم. هر کی از اون یکی بیشتر استرس داشت. البته به جز دو نفر. آویشن و اسی!

حرصم در میومد وقتی می دیدم این دوتا چه رلکس نشستن ولی جالب تر نگین بود که خودش داشت از استرس می مرد اما دو دیقه ای یه بار یه جوک می گفت تا ما رو آروم کنه! اجرا اول تموم شد. هنوز همون جوری نشسته بودیم. وقط استراحتم همین جوری رفت. هر چی بیشتر بیشتر به اجرا نزدیک می شدیم لرزش های ریز وجودم بیشتر می شد.


1409- اسفند - 7 ام- 12:13 صبح

گروه دوم که از طرفای خوزستان بودن داشتن اجرا می کردن و ما هنوز تکون نمی خوردیم. یه دفعه گوشیم زنگ خورد. رفتم بیرون از محل اجراها فکر می کردم اونجا سر و صدا ها کمتر باشه ولی اشتباه می کردم! انگار یادم رفته بود که توی برج میلاد بودیم! گوشی رو جواب دادم و برگشتم. بخاطر چیزی که پشت تلفن شنیده بودم اعصابم خیلی خورد بود. از دیدن قیافه بقیه متوجه شدم که قیافم باید بد جور جن زده و رنگ پریده باشه! نمی دونستم که چطور قراره یه همچین فاجعه ای رو براشون توضیح بدم...


"Miya"



........................................................................................................................................


........................................................................................................................................


پ.ن: اگه اومدی اول ته پست رو بخونی... ??

پ.ن2: الان دیگه از همه تون انتظار دارم داستان رو از زبون خودتون بنویسید :)) برای همه هم صبر می کنم :))

پ.ن3: تگ "آینده ویرگول گون" رو درست وارد کنید "ی" نداره بین آینده و ویرگول! :)

پ.ن4: تورو خدا، تورو خدا به زمانایی که گذاشتم دقت کنید من تاریخ و ساعت گذاشتم برای هر اتفاق! تورو خدا از خط داستان خارج نشین و بین 29 ام و 30 ام یه روز اضافه نکنید :/
بخدا دیگه بهتر از این نمی تونستم ویرایش کنم تا با همه تون جور باشه!
خودتون هم نفری یه ویرایش بزنید داستان یکی بشه :))
با تشکر از همراهی شما عزیزان ?
آینده ویرگول گونداستان تعاملیویرایش شدهدق مرگ خواهم شدتگ
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید