قسمت بیست و نهم
آنها شوکه شده بودند. خبر بسیار بسیار عجیبی بود، عجیب تر از تمام خبرهایی که شهروندان ما تا به آن روز از رادیو شنیده بودند.
چه کسی انتظارش را داشت، آن گروهانی از ارتش که رفته بودند امنیت را در شمال شهر برقرار کنند، حالا خودشان درخواست کمک داشته باشند؟
روزی که مجری داشت از این خبر حرف می زد، شهروندان ما مشغول کارهای روزانه ی خود بودند. مثلا در کافه، رها داشت سفارشات را سر میز مشتری ها قرار می داد، راشا داشت به حساب های دخل رسیدگی می کرد، مشتری ها داشتند قهوه می نوشیدند، تلخ، شیرین و عده ای هم داشتند نبات را در چای حل می کردند.
و مجری رادیو، آن مجری همیشگی نبود. رگه هایی از وحشت در صدای لرزان او حس می شد، شاید، او هم هیچگاه فکر نمی کرد قرار است به جای آنکه اعلام کند امروز به قطعه ی شماره ی فلان این موسیقی گوش می کنید اعلام کند:
_ گروهان اعزامی ارتش درگیر شده و احتیاج مبرمی به نیروهای کمکی دارد.
در حین پخش این خبر، نه فقط مشتری های کافه، انگار تمام شهر بطور ناگهانی در سکوتی محض فرو رفته بودند.
_ آنها غافلگیر شدند. خبرهای ابتدایی حاکی از آن است که در تله گیر افتاده اند.
_ سرنوشت ما چه می شود؟
این سوال یکی از مشتری ها بود، از دهانش بیرون پریده بود.
_ من بچه دارم.
رادیو داشت با یک نفر مصاحبه می کرد:
_ حالا چه می شود؟ اقدام بعدی شهر چیست؟
کارشناس بحران بود که پاسخ داد:
_ شهروندان بهتر است خونسردی خودشان را حفظ کنند. ارتش ما محکم، استوار و کار کُشته است.
صدای یکی از مشتری ها در آمد:
_ اگر واقعا به فکر خونسردی ما بودند، پس چرا خبر را اعلام کردند؟
در میان تمام همهمه های بعد از پخش اخبار، یک نفر خونسرد داشت قهوه می نوشید، اینقدر خونسرد که یک نفر شجاعت به خرج داد تا از او درباره ی این حجم از آرامش سوال بپرسد:
_ چرا تو اینقدر بی خیالی مرد؟ نشنیدی اخبارو؟
اما مرد همچنان خونسرد بود:
_ باید بلند شَوَم و برایتان این وسط اِگرول اجرا کنم تا سطح تاثیرات شنیداری را مشاهده کنید؟
رها و یکی دو نفر دیگر، زدند زیر خنده. رها برای راشا توضیح داد اِگرول نام یکی از حرکات بریک دَنس است که اجرا کننده، با کف دستانش روی زمین مانند هلیکوپتر می چرخد و برای تماشاچی ها هیجان ایجاد می کند.
راشا از او پرسید:
_ خونسردی شما دلایل خاصی دارد؟
و مرد در پاسخ دادن بی موالاتی نمی کرد:
_ آنها ما را دعوت می کنند که خونسرد باشیم، اما هدف دقیقا این است که شما آرامش اعصاب خود را از دست بدهید. اینطور مواقع پیشنهاد میدهم خیلی برای از دست دادن خونسردی عجله نداشته باشید، وقت بسیار است و موقعیت از دست دادن بسیار تر. می دانید چرا؟
او بلند شد و آمد سمت صندوقی که راشا پشت آن نشسته بود. ادامه داد:
_ زیرا آنها مقدمه چینی می کنند که بعد ها خبر اصلی را بدهند.
یکی پرسید:
_ منظور شما از خبر اصلی چیست آقا؟
مرد پول قهوه را روی پیشخوان، جلوی راشا گذاشت و چرخید به طرف آنکه از او سوال پرسیده بود. گفت:
_ خبر اصلی، معمولا بعد از اینطور خبرها به گوش می رسد. این شگرد نخست وزیر است.
گوشه های رها تیزتر شدند. از او پرسید:
_ شگرد نخست وزیر؟
مرد اینبار به رها نگاه کرد و ادامه داد:
_ بیاد دارید وقتی قیمت سوخت را اعلام کردند افزایش ناگهانی پیدا کرده، چه اتفاقاتی افتاد؟
رها سری تکان داد و گفت:
_ بله، چه کسی آن وقایع تلخ را فراموش کرده که من دومی باشم؟
مرد لبخند زد:
_ شما مستثنی هستید خانم جوان، لطفا فراموشی این شهر را انکار نکنید، تمام مشکلات ما دقیقا از سستیِ حافظهی تاریخی ما نشأت می گیرد.
رها گفت:
_ پس شما معتقدید بعد از این خبر، منتظر باشیم اخبار اعلام کند فلان چیز افزایش قیمت داشته؟
مرد سر تکان داد و گفت:
_ یا چیزی فراتر از آن. یادتان باشد آنها تاجر هستند نه سیاست مدار، لذا، برای از دست دادن خونسردی خودتان، خیلی عجله نکنید.
و اضافه کرد:
_ البته آنها کارشان را خوب بلدند، در نهایت خونسردیتان را بهم می ریزند.
او مابقی پول را خودش، از جلوی راشا برداشت و از کافه خارج شد. حرکات و صحبت های او، شین را در ذهن رها تداعی کرده بود.
رها هیچ خبری از شین نداشت. هیچ پیغامی از طرف او دریافت نکرده بود. شین هیچ گل سرخی برایش نفرستاده بود. چقدر احتیاج داشت در این شهر پر همهمه، در کنار آرامش شین بایستد و سر را بر روی بازوان آن مرد قرار دهد.
رها وقتی به راشا نگاه کرد، متوجه شد او بشدت در فکر فرو رفته و ساکت مانده است. صورت او زار می زد. جدا از این، حرکات راشا عجیب شده بود. انگار با رها دیگر راحت نبود، انگار با هم غریبه بودند.
رها هم آدمیزاد بود. احتیاج به دوست و هم صحبتی داشت. سارا که رفته بود. راشا را حداقل باید حفظ می کرد.
_ راشا؟
راشا نگاه کرد.
_ چت شده؟ من کاری کردم قهر کردی باهام؟
راشا بدون مقدمه چینی، رفت سر اصل مطلب:
_ خودم دیدم، خودم با چشمهای خودم دیدم. چیزی که فکر نمی کردم اصلا وجود داشته باشد.
تن رها لرزید، نکند راشا بیرون، رها و شین را با هم دیده باشد؟
_ چی دیدی راشا؟ شاید درست ندیده باشی، اشتباه کرده باشی.
و این ترس و احتیاط خیلی دوام نداشت. اصلا به راشا چه ارتباطی دارد؟
سرانجام، راشا به این نشخوار فکری پایان داد:
_ من با چشمهای خودم دیدم که مرگ چه رنگ و بویی دارد.
_ راشا؟ تو حالت خوبه؟
راشا هنوز داشت به طرف تاریک کافه نگاه می کرد، به تاریک ترین فضای کافه، جایی که مخصوص آدم هایی بود که حاضر بودند پول بیشتری پرداخت کنند، از قبل آن فضا را رزرو کنند، تا لحظاتی چند، در سکوت و سکون، جدا از تمام حاضران و رفت و آمد کنندگان، دمی به حال خود، آنجا بنشینند و قهوه بنوشند.
_ تمام استخوان هایش شکسته بودند. جای سالمی در جمجمه نمانده بود. جریان آب، خون را می شست و می برد، خونی که قرمز نبود، سیاه بود. حرف نمی زد. حرکت نمی کرد. چشمهایش باز مانده بود و چیزی نمی دید. شاید می دید و ما نمی دیدیم.
_ راشا داری منو می ترسونی.
راشا نمی شنید:
_ صدایش زدم. با خودت چه کرده ای مرد؟ پاسخ نداد. مردم فریاد می زدند پایین پریده، پایین پریده، من میگم نه، او بالا پرید، او رفت. رفت و دیگر از فردا قلبش درد نمی کند. دیگر با رویای دیدن کسی که دوست دارد، کسی که خدای او بر روی زمین شده است، بی خوابی نمی گیرد. او پرید از آنجا، او رفت به جایی که دیگر کابوسی وجود ندارد.
قطرات ریز اشک، یکی یکی از چشمهای راشا بیرون می ریختند. انگار مهم نبود او را اینطور ببینند.
_ راشا؟ راشا تو داری گریه می کنی؟
رها زد زیر گریه.
_ چت شده راشا؟ تو که خیلی قوی بودی.
ولی انگار راشا، در جهانی دیگر فرو رفته بود:
_ داد می زدند خودکشی کرد، خودکشی کرد. شاید، شاید او قبلا مرده بود.
رها یک دستمال کاغذی برداشت و از سر مهربانی و همدلی، یا حسی ناشناخته، حسی بدون نام، صورت خیس او را شروع کرد به پاک کردن. وقتی حرفهای راشا تمام شدند، رها شروع کرد به نجوا کردن:
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله ی بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شدیم
فقط سکوت هایمان
ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد
۳۰
رها از تخت خواب برخواست. ساعت از نیمه شب گذشته بود. پرده را کنار زد و به بیرون نگاه کرد.
برفی که می بارید، عاقبت توانسته بود کوچه و خیابان های شهر را سفید کند. ماه، شب را کاملا روشن نگه داشته بود و باد سردی می وزید.
رها معطل نکرد. کمی قهوه ی دمی برای خودش درست کرد و داخل فلاکس ریخت. فلاکس اگرچه کوچک بود و با یکی دو لیوان زود پر میشد، اما همیشه یار تنهایی های او محسوب می شد.
به محض اینکه درب ورودی خانه را باز کرد، باد سردی داخل وزید و صورت او یخ کرد. سرما، تاریکی، سکوت و برف آن شب دلپذیر بود. از درب خانه آمد بیرون. لامپ تمام خانه ها خاموش بود و شهر خوابیده بود. هیچکس در خیابان نبود، هیچ کس در کوچه ها نبود. او جلوی خانه ایستاد.
درب ورودی خانه ی گاتریا، حدود یک متر از خیابان فرعی کوچه شان، بالاتر بود و چند تا پله ی سنگی پهن و عریض، خانه را به خیابان فرعی کوچه وصل می کرد.
رها از پله ها پایین نیامد. زیر مهتاب نشست و پاهایش را، در امتداد شیبِ پایین رفت پله ها، رها کرد و رو به پشت دراز کشید. دانه های برف روی صورت او می ریختند و آب می شدند. کمی قهوه از فلاکس سر کشید و با دست دیگر، زیر بارش بی پایان برف، شروع کرد به ساز زدن.
صدای ساز دهنی، در تمام کوچه پیچیده بود اما به اندازه ای شدت نداشت که همسایه ها را بیدار کند.
زندگی چقدر قشنگ شده بود، چقدر نیمه شب های خلوت و برفی بی نظیر بودند.
گاتریا از صدای ساز دهنی رها بیدار شد. آمد بیرون و کنار رها نشست و به صدای ساز او گوش سپرد.
ساز زدن رها که تمام شد، گاتریا پرسید:
_ کی زمستان شد رها؟ کی برف بارید؟
و به ماه نگاه کرد.
_ دقیقا سوال منم هست پدر.
امشب، هر دو با هم در صلح بودند.
گاتریا یادآوری کرد:
_اول بهار، بلیط سفر داری، یادت که نرفته؟
_ نه، یادم هست.
رها عاشق سفر بود و این سفر دور دست در حالت عادی، باید یکی از بزرگترین خواسته های رها بوده باشد، اما حضور شین و سفری که بدون او شروع می شد، هیچ مزه نداشت و او برای آن هیچ ذوق نمی کرد. اما خجالت می کشید به گاتریا بگوید دلش نمی خواهد به این سفر برود. فعلا ترجیح می داد ادای کسی را دربیاورد که ذوق این سفر بسیار گران قیمت و دست نیافتنی را دارد:
_ برای این سفر لحظه شماری می کنم.
و فلاکس قهوه را به طرف گاتریا گرفت و تعارف کرد.
_ چرا که نه.
قهوه را تند تند شروع کرد به نوشیدن. رها به شوخی گفت:
_ یوااااااش، تمومش کردی.
گاتریا خنده اش گرفت.
_ چرا برات این سفر مهمه پدر؟
و گاتریا در توضیح آن گفت:
_ دوست دارم از اینجا بری رها، بری جایی که برای موارد بدیهیِ زندگیت دست و پا نزنی. دست کم یک بار، نوع دیگری از بودن رو تجربه کنی.
حرف گاتریا پر بیراه نبود. رها یک دختر بود و می دانست دختر بودن در این شهر چگونه است، مخصوصا امثال رها بودن. رها آرزو کرد ای کاش شین هم می آمد و دو تایی با کشتی ناخدا شیانا، به دوردست ها سفر می کردند. چرا زندگی همیشه یک پایش می لنگید؟
_ پدر، یه سوال بپرسم؟
_ نه، نپرس.
رها دومرتبه خندید.
_ هیس، مردم خوابن.
_ فدای سرم.
حالا، گاتریا هم خنده اش گرفت. رها برفی که بر روی سر و صورتش نشسته بود را پایین ریخت و ادامه داد:
_ احساس می کنم زندگی مدام برام دردسر ایجاد می کنه.
گاتریا گفت:
_ فقط احساس می کنی رها؟
رها دیگر نتوانست جلوی قهقهه اش را بگیرد.
_ داستان مگه یه طور دیگه ای نبود؟ تو به عنوان یک پدر باید می گفتی نه دخترم، دردسر چیه، دلداری، امید... .
و اینبار گاتریا بود که داشت قهقهه می زد.
_ دیشب داشتم فکر می کردم، ما سه گروه دردسر داریم.
_ پدر من صد تا دردسر همین حالا برات بنویسم؟
_ دخترِ خنگِ من، گفتم سه گروه. اول گوش کن بعد حرف بزن.
رها از شدت خنده غش کرد و با دستانش، شکم خود را گرفت. بلند شد نشست و دوباره به گاتریا نگاه کرد که سمت راست او و بالاتر از او نشسته بود.
_ اونا چی هستن؟
_ دردسرهای سرنوشت، دردسرهایی که خودمون واسه خودمون ایجاد میکنیم، و سوم، دردسرهایی که واسه همدیگه درست می کنیم.
بلافاصله رها با بازیگوشی گفت:
_ فکر کنم هر سه تاشو داریم.
دوباره زدند زیر خنده. گاتریا گفت:
_ فعلا این تیکه برفو بگیر.
گاتریای بیچاره، فقط یک گوله برفی کوچک به رها زده بود.
_ سر شوخی رو باز کردی آقای گاتریا.
گاتریا به خودش که آمد، دید گوله برفی بزرگی با بی رحمی کامل، به سر و صورت او کوبیده شده و سرما به تمام وجودش رخنه کرده است، اما به قیمت تداوم خندیدن های رها می ارزید. دنبال بازیگوشی های او را گرفت و نصف شبی، بدون اینکه اینبار طرف احتیاط را بگیرد، به برف بازی تن داد. این وسط، گاتریا یک گوله برفی را چنان زد به رها که جیغ دختر درآمد.
_ اینو زدم واسه اونروز که زبون درازی می کردی.
رها کم نیاورد. گاتریا شانس آورد از کنارش رد شد.
_ رها، خواهشا سبکتر درست کن.
اما دیر شده بود، رها بزرگترین حجم برفی که می توانست را فشرده بود و داشت با خودش حمل می کرد.
_ این که خورد تو سرت، می فهمی نباید به یک خانم بگی زبون دراز.
گاتریا فرار را به قرار ترجیح داده بود. طولی نکشید که فهمید گوله برفی های بیشتری به طرف او پرتاب می شوند.
تعدادی از همسایه ها بودند که حالا برف بازی را به جای خواب شبانه انتخاب کرده بودند.
رفته رفته، در کوچه غوغایی به پا شد. صدای همهمه ی خنده ها در تمام کوچه بلند شد و گوله برفی هایی بود که در هوا، این طرف و آن طرف پرت می شد.
گاتریا در خاطراتش احتمالا به همان شب اشاره کرده بود:
_ می دانم که شبهای زمستان مرگبارند برای آنهایی که سرپناهی بالای سرشان نیست و می دانم آن شب، زیباترین بیداری شهر رقم خورده بود. حال من باید به کدام سو نگاه می کردم؟ زندگی سراسر تناقضِ لحظه ها بود و من چه دیر فهمیده بودم. چه دیر فهمیده بودم زندگی یعنی گوله برف هایی که از سر خنده، به یکدیگر روا می داریم و تجربه ی دانستن این موضوع که درست در همان لحظه، شاید چند کوچه بالاتر، یکی دارد از سرما به خودش می پیچد. چه شگفت انگیز است برف بازی های شبانه و شگفت انگیز تر، از یاد نبردنِ شب هایِ سرد بی خانمانی ها.
رها بعد ها فهمید که گاتریا آن شب، چرا بعد از اینکه بازی هایشان تمام شد، لباس های گرم و خوراکی برداشته بود و از خانه بیرون زده بود.
بله، او آن شب رفته بود که در حد توان، بی خانمان پیدا کند.
۳۱
رها دو مرتبه به کلاس دیر رسید اما اینبار استاد اعلام کرد مشکلی وجود ندارد و درک می کند که برف عامل دیر رسیدن هاست. حضور و غیاب استاد که تمام شد، به رها نگاه کرد و گفت:
_ خب، جلسه ی پیش کجا رسیده بودیم؟
رها بلافاصله پاسخ داد:
_ به جایی که هوشنگ شاه شده بود.
رها، عاشق این بخش های درسی دانشسرا بود، هر چند کوتاه بود.
استاد تایید کرد:
_ دقیقا.
و ادامه داد:
_ شاهی بود بنام هوشنگ. شبی داشت با گروه یک مسیر کوهستانی را می رفت که اتفاق عجیبی برای او رقم خورد. می دانید چه اتفاقی افتاد؟
گویا کسی چیزی درباره اش نمی دانست. استاد ادامه داد:
_ یک مار بزرگ و سیاه رنگ، سد راهشان شد که از دهانش دود خارج می شد و چشمانی سرخ داشت. آن مار بزرگِ ترسناک، شرارتی بی وصف و صلح ناپذیر بود.
استاد کمی آب نوشید و از پشت جایگاه خارج شد و آمد وسط کلاس ایستاد. ادامه داد:
_ هوشنگ سنگی سخت برداشت و آنرا به طرف آن هیولا پرتاب کرد. سنگ بر سنگ برخورد کرد و جرقه زد. بچه ها، آن اولین جرقه ی دنیا بود که رفته رفته، آتشی بزرگ ایجاد کرد و شب در هم گُسَست و فروغ پدیدار شد. درست است که آن مار بزرگِ سیاه، با سنگ هوشنگ نابود نشد، اما از آن اقدام، نور و گرما پیدا شد.
استاد آمد جلوتر و ادامه داد:
_ یادتون باشه بچه ها، اگر مار بزرگِ سیاه رنگ، آن شب چون تهدیدی بر شاه هوشنگ نمایان نشده بود، او هیچوقت سنگ به طرف مار ویرانگر پرتاب نمی کرد، سنگ بر سنگ برخورد نمی کرد و در نتیجه، آتشی هم وجود نداشت و معلوم نبود تا کی انسانها از فروغ آتش بی بهره می ماندند.
وقتی کلاس به پایان رسید، رها دوید به طرف استاد و او را نگه داشت:
_ استاد سوال دارم.
_ بپرسید خانم کیانی.
_ شما وقتی که گفتید اگر هوشنگ سنگ نمیزد، داشتید به من نگاه معناداری می کردید. میشه بگید چرا؟
استاد رفت سر اصل مطلب و اصلا انکار نکرد:
_ چون احساس می کنم خیلی وقته مارِ بزرگِ سیاه رنگ در برابر زندگی تو قرار گرفته، اما تو سنگ خود را پرتاب نمی کنی، بعد انتظار داری از فروغِ آتشِ زندگیت بهرهمند شوی.
و از کلاس بیرون رفت.
این داستان ادامه دارد...