مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۶ دقیقه·۳ ماه پیش

پرستار

قسمت سوم

آن شب، جیر جیرک های شبانگاهی، یک سمفونی بزرگ تشکیل داده بودند. ماه پشت ابر مانده بود و همه جا تاریک و سیاه بود. صدای باد می آمد، بادی که داشت از لا به لای دار و درختان پر برگ، راه خودش را پیدا می کرد؛ کابوس چون شبحی سیاه رنگ، زشت و پریشان حال در شهر می چرخید. کابوس دنبال چه بود؟
او کودک خواب گردی را دیده بود که در رویایش، سوار امواج دریا شده بود و با رنگین کمانها بازی می کرد. معطل نکرد و خود را به خواب کودک بُرد. از بدو ورودش دریا متلاطم شد و رنگین کمانها بهم خورد. کودک از خواب پرید و کابوس از ذهن او پرت شد به بیرون و کمی دورتر افتاد. کودک که بیدار شده بود، زد زیر گریه و جیغ کشید. پدر، با های و هوی فرزندش بلند شد، او را بغل کرد و پرسید:

_ کابوس دیدی ؟

کابوس خوشحال شده بود. نام خودش را از زبان پدر شنیده بود. اما شادی او دوام چندانی نداشت، زیرا پدر گفته بود:

_ کابوس ها در دنیای واقعی ما وجود ندارند و فقط در خواب ها می گردند.

کابوس خشمگین شد و فریاد کشید:

_ مرا در چند قدمی خود نمی بینید؟

آنها نه تنها او را نمی دیدند، با آرامش کامل در آغوش یکدیگر خوابیده بودند. کابوس چهره درهم کرد، بلند شد، سر و وضع خود را تکان داد و دوباره خواست وارد خواب کودک شود؛ اما هر چه تقلا میکرد موفق نمی شد. سرانجام فهمید نمی تواند وارد خواب کودکی شود که در آغوش پدر آرمیده است.

_ دخترم، هنوز خوابت نبرده؟

رها با لبخند کودکانه ای گفت:

_ با این قصه ای که امشب تعریف کردی، دیگه خوابم نمی بره پدر!


پدر خندید و او را بغل کرد. دختر شیرینی داشت. پیشانی او را بوسید و گفت:

_ تا حالا باید خوابیده بودی دخترم. تا مادر از بیدار ماندن تو با خبر نشده، سعی کن بخوابی. می دانی که ناراحت می شود.

رها ملتمسانه لبهایش را شکست:

_ ولی من هنوز قصه می خوام.

_ ولی تو باید تا حالا خوابیده بودی. اگر همین حالا بخوابی، فردا سه نفری می ریم قایق سواری. بعد از ظهر هم میریم تأتر. قبول؟

رها از شدت ذوق داد زد:

_ اینکه عالیه پدر.

_ هیس! ژاکلین بیدار میشه.

و با صدایی آرام، دو تایی خندیدند؛ و مثل همیشه، پدر شروع کرد به نوازش رها تا خوابش بگیرد. با دیدن سکوت و نفس های منظم او، رویش را کشید، چراغ خواب را روشن گذاشت و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت.
این کار هر شب پدر بود، در حالی که از شدت خستگی کارهای روزانه، پلکهای خود را با زحمت باز نگه می داشت. او با سختی، ساعتی از خواب خود می زد که رها با آرامش خاطر بخوابد؛ اما نمی دانست اوقات شبانگاهی، آغاز فکر و خیالات کودکانه بود.
مثلا همان شب، رها بعد از اینکه دوباره داستان را با خودش مرور کرد، احساس دلسوزی گرفت:

_ طفلکی کابوس، موجود بیچاره که تنها مانده بود.

۴

پدر رها گاتریا نام داشت. او مردی با صورتی زیبا و افکاری روشن بود. روابط عمومی بالایی داشت و مورد توجه خاص و عام بود. در یک خیابان، در مرکز شهر، درست در کنار گذرگاه سنگ فرش شده ای که پر از رفت و آمد بود، یک کتاب فروشی تنگ و تاریک و تو در تو داشت. کتاب زیاد خوانده بود و داستان‌های زیادی برای گفتن داشت. در مورد او می گفتند یک دنباله دار است که آسمان شب را، با درخشش خودش روشن می کند، با گرمای روحش، قلب های یخ زده را آب می کند و جهان می تواند در کنارش، رازهای خود را بر ملا کند.
سرانجام، زندگی او از عشق بی نصیب نماند. روزگار به او یک داستان عاشقانه داد، با دختری که از مناسبات اجتماعی زیادی برخوردار بود. عشق آن دو در نگاه دیگران انتزاعی بود. آنها عاشق همدیگر بودند و بسیار بهم می آمدند.
آن دختر قد بلند و خوش تراش، ژاکلین نام داشت. زیبا و مغرور بود. از گاتریا اجتماعی تر بود و بسیار اهل سفر و گشت و گذار.
سالها بعد از پیوند آنها، رها چون فرشته ای در زمین تجلی یافت. دختری با موهای قهوه ای روشن و با چهره ای سفید و ریز نقش که چشمانی درشت به رنگ عسلی داشت.
پدر با نوازشها روح خانواده را جلا می داد و با آغوش گرمی که مادر داشت، خستگی در قامت زندگی باقی نمی ماند. البته، پدر زیاد در خانه نبود. با تمام نیرویی که داشت کار میکرد که نیازهای خانواده اش را برطرف کند و باید گفت در اینکار بسیار موفق بود.
از وقتی که به یاد دارم، شهر عبوث بود و زمستان ها بدترین اوقات این شهر بودند. اما این فصل برای خانواده ی گاتریا معنای دیگری داشت. برف بازی، سُر خوردن و از همه مهم تر، آدم برفی های جور به جور که لبخند صورت‌هایشان، سر زنده بودن خانواده ی گاتریا را نشان می داد. نواخت بی کلام تارهای جادویی و مقارن با صرف غذا، دور آن میز چوبی و ساخت دستان پدربزرگ، دقیقا در زیر شیروانی، قادر بودند شب های بلند زمستان را در کمال آرامش پایان دهند و بخش بزرگی از خاطرات کودکی او را تشکیل دهند.
باید گفت دوران قبل از بلوغ، همه چیز کامل بود. آنها زندگی بی سر و صدایی داشتند و در کنار هم خوشبخت بودند.

۵

روزگار نمی توانست تداوم لذت و عشق را تحمل کند. پاسخ شوم و نابجای آن طغیان کرد و دست به تغییراتی اساسی در زیر بنای زندگیشان زد. رها سیزده سال فرصت کرد از وجود مادر بهرمند شود. او رفته بود بدون آنکه از رها خداحافظی کرده باشد.
اشک و آه و اندوه موجب تسکین دردها نبودند و این زندگی بود که داشت زیر بار این حقیقت، از مسیر همیشگی خودش فاصله می گرفت و کمرش خم می شد.
یادم هست در این دوران، فصل تازه ای از تنشهای عاطفی شروع شده بودند؛ به شکلی که از روزی به بعد، با اینکه گاتریا و رها از نظر مکانی زیر یک سقف بودند، اما دلهایشان از هم دور شده بود. دیگر رها با ماجرا های شبانه ی پدر به رختخواب نمی رفت و گاتریا هم دیگر مثل سابق حوصله نداشت.
روزها می رفت و می آمد و بی تفاوتی آنها را نسبت به یکدیگر نگاه می کرد. هر کدام در دنیای خودشان دست و پا می زدند و اصلا متوجه اوضاع هم نمی شدند. اگر گذر گاتریا به بیرون خانه می افتاد از اماکن پر ازدحام دوری میکرد و تا جایی که ممکن بود از کوچه های کم نور و خیابان های خلوت رفت و آمد میکرد. حتی صورت خود را از نگاه دیگران می پوشاند. کم کم درهای ارتباطی را بست و کاملا منزوی شد. آیا کتابها او را از دنیایی که در اجتماع جریان داشت دور کرده بودند؟ آیا دوری از ژاکلین، او را بیش از پیش به کناره جویی از اجتماع فرا خوانده بود؟ پس چرا پیش از آشنایی با ژاکلین، او اجتماعی بود؟ نکند عاشق رها نبود؟

پرستار، داستان کودکی بانوی پیر را برای دکتر بازگو کرد. دکتر از اینکه او صحبت کرده، راضی بود. به او گفت این خیلی عالی است، ادامه بده و همانطور که گفتم، بگذار حرف بزند. همچنین گفته بود:

_ منتهی فراموش نکنی، چیزی که در پس داستان او قرار گرفته، اهمیت دارد، باید آنها را بفهمی. باید بفهمی وقایع منجر به چه مواردی بودند و در چه رفتارهایی بروز می کردند. همچنین او را برگردان به داستان خودش نه فکر کردن به توضیح دنیای گاتریا و ژاکلین. پدر و مادر او بودند، درست، اما تحلیل دنیای آنها به تو، بانوی پیر و حتی من، هیچ ارتباطی ندارد.

_ سعی خودمو می کنم رئیس.

۶

رها بعد از جدایی از ژاکلین و رویارویی با تحولات پدر، حس کرد جهانی علیه او بلند شده و در حقش بی انصافی شده است.
بیشتر ساعت ها در خانه نبود، روزها در پی دوستان می رفت و شبها مثل خوابگردهای شیک قدم میزد. حالا که به آن روزها می اندیشم، نیک می دانم که رها در طی این زمان، بجای آنکه تحت تاثیر آموزش قرار بگیرد، در دنیای ساخته و پرداخته ی خودش مشغول آموزش بود.
تقریبا سراسر سالهای دوران بلوغ، در اندوه و گوشه گیری گذشت تا اینکه قدم در نوزده سالگی گذاشت. او در رشته ی تاریخ، در دانشسرای مرکزی شهر، تحصیلات خود را آغاز کرد. پیدا بود حتی بعد از اتمام دوران تحصیل، نمی شود کاری در خور رشته ی خود پیدا کند، با این وجود نگرانی نداشت. از آنجایی که بشدت مستقل بود، تاریخ را بر اساس علایق شخصی و بی محلی به مشاوران پیشکسوت انتخاب کرد و نیازهای مالی خود را از طریق شغل دیگری بدست آورد. در کافی شاپ پسری همسن خودش به نام راشا مشغول بود.
کافه ای که او کار می کرد، سراسر در و دیوارش قهوه بود. دکوراسیون چوبی و قدیمی داشت. فضا، در پناه لامپ های زرد رنگ و کم نوری، بسیار دنج و خلوت بود. آن فضای پر از کافئین، محل مناسبی برای تفکر بشمار می رفت، با اینکه مشرف به پر رفت و آمدترین خیابان شهر بود.
و داستان ما درست در یکی از همان روزهایی شروع شد که رها در کافه بود. فصل پاییز بود. رها پشت پیشخان و روی چهار پایه ای بلند نشسته بود و داشت بیرون را تماشا می کرد. دستانش تکیه گاه چانه بود.

_ تا حالا به کسی علاقمند شدی؟

راشا پرسیده بود. رها با لحنی که آهنگ بی حالی داشت سوال را با سوال جواب داد:

_ چه جور علاقه ای؟

_ کسی هست که دوست داشته باشی؟

صورت رها چین افتاد:

_ آره خوب خیلی ها دوست داشتنی هستند.

_ منم خیلی ها رو دوست دارم اما منظورم این نبود. مثلا شخص خاصی.

رها گفت:

_ معلومه. من کراش زیاد دارم.

خندیدند. راشا دو مرتبه تلاش کرد منظورش را بهتر بیان کند:

_ نه. منظورم اینه که شخص بخصوصی فکرتو درگیر خودش نکرده؟

_ اوه حالا فهمیدم. منظور تو عاشقیه. خوب به اندازه ای فکرم درگیر هست که جایی برای عاشق شدن ندارم. این دلخوشی مال انسانهای ساده لوحه. خودت چی؟

و بعد با نگاهش راشا را در میان گرفت و دقیق تر شد. راشا گفت:

_ اوووم، منم نه.

_ جانوری هستی راشا.

و طبق معمول صدای خنده هایشان میان چهار دیوار بی مشتری پیچید.

یک مشتری وارد شد. مردی میانسال بود. اطراف را وارسی کرد و چه زود، جای مناسبی برای نشستن انتخاب کرد. او شبیه مرد فیلسوفی به نظر می آمد که رها قاب عکسش را روی دیوار کافه نصب کرده بود. یک پالتوی کاملا بلند، بدن آن مشتری را احاطه کرده بود. در زیر پالتو یک پیراهن خاکستری رنگ به تن داشت و چند دکمه ی بالای آن را باز گذاشته بود. سینه ی آفتاب سوخته اش دیده میشد.
او بی سر و صدا رفته بود کنار شیشه و پشت یک میز دو نفره نشسته بود. خورشید هم کم کم داشت غروب می کرد.

_ کجا ها سیر می کنید بچه ها؟ گفتم یک شات اسپرسوی دارک لطفا.

راشا گفت:

_ عزر می خواهم آقای محترم، فورا برای تان آماده می کنیم.

_ دوست ندارم اخبار از دستم برود. ممکن است رادیو را برای لحظه ای روشن کنید؟

این بار رها گفت:

_ حتما.

رها قبل از  تهیه ی قهوه، صدای رادیوی روشن را بلند کرد:

_ شنوندگان محترم. خبری عجیب از شمال شهر بدستمان رسیده است. چوپانی با همه ی گوسفندانش نابود شدند. آنها بطور فجیعی در حوالی گذرگاه سوم به قتل رسیدند. گروهانی از ارتش برای بازدید اعزام شدند و ... .

خبر عجیبی بود. راشا گفت:

_ لابد کار راهزنان کوهستانه.

مشتری زیر لب گفت:

_ خوش خیالی تو.

ولی به راشا نگاه نکرد. راشا با کنجکاوی پرسید:

_ چرا؟

او قصد نداشت جوابی در برابر ابهام راشا داشته باشد. راشا دوباره پرسید:

_ متوجه نشدم. چه گفتید؟

مشتری برگشت به راشا چشم غره رفت و گفت:

_ گفتم قهوه بیار.

راشا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. خیلی رسمی پرسید:

_ زیر سیگاری هم می خواهید آقا؟

بعد اینکه نگاهی بین آنها رد و بدل شد، مشتری گفت:

_ اگر دود دوشیزه را آزرده نمی کند.

رها با سینی قهوه پیش آمد و گفت:

_ به شرطی که یه نخ از سیگارتونو بدین ببینم مال شما چطوریه.

مشتری پاکت سیگار خود را به رها تعارف کرد و قهوه را برداشت.

و رادیو همچنان داشت ادامه ی خبر را پخش می کرد:

_ این خبر بازتاب گسترده ای پیدا کرد. بیایید به صدای چند تن از شهروندانمون گوش کنیم که در این باره چه فکر می کنند... .

رها دود را بیرون داد و چند تا سرفه زد. گفت:

_ سیگارتون خیلی سنگینه، ولی زود آدمو می گیره.

لبخند مشتری کمرنگ بود. قهوه را چشید. از آن راضی بود.

_ از طرف من، یک قهوه خودتان را میهمان کنید.

_ ممنونم آقا. همین سیگار کافیه. ولی قول بدین همیشه اینجا بیاین.

_ حتما دختر جوان.

_ شما خیلی خوشتیپ هستید.

_ ممنونم. شما هم زیبا هستید.

رها هر وقت با مشتری ها بگو مگو می کرد، راشا اخم می کرد و چپ چپ نگاه می کرد.
آن مرد فیلسوف منش، آخرین مشتری بود که بعد از صرف قهوه بیرون رفت. روز کاری به انتها رسید و رها با پایین کشیدن کرکره کار را تعطیل کرد.
خیابان خلوت بود و همه فروشگاه ها تعطیل شده بودند.
گاه به گاه اتومبیل رد می شد. نور و صدایش ظلمت شب را به هم میریخت و دوباره خیابان ساکت می شد و این به رها حس آزادی می داد.

نزدیک خانه که رسید، رفت به پارک محلی نزدیک خانه؛ اغلب شب ها در آنجا، روی یک نشیمن رنگ و رو رفته ی سنگی می نشست و تنهایی سیگار آخر را دود می کرد.
آن شب، در حینی که نشسته بود، لرزشی از لا به لای بوته ها حس کرد اما ترسناک نبود.

سگی کوتاه قد و پشمالو بیرون آمد و برای او شروع کرد به دم تکان دادن. طولی نکشید که سگ جلو آمد و بو کشید. به دنبالش، پیرمردی از میان دار و درختان پارک خارج شد. از زیر شکم سگ گرفت و از روی زمین بلندش کرد.

_ از این که ترکم کنی ترس برم داشته بود.


به رها گفت:

_ سگ مودبی است ولی امشب بی قرار شده. به گمانم، از طوفان امشب عصبی شده. متاسفم اگر به شما بی احترامی کرد.

_ انتظار ادب از سگ ندارم.

واژه ی سگ را غلیظ تلفظ کرده بود. پیرمرد، روزنامه را از زیر بغل خود برداشت. کنار رها و روی نیمکت گذاشت و بدون آنکه از رها اجازه بپرسد، کنارش نشست. سپس شروع کرد به حرف زدن در مورد روزهایی که هم سن و سال رها بود.

رها به حرف های او گوش نمی داد، از سیگار، کام های عمیق و طولانی می گرفت و در در دنیای خودش فرو رفته بود. پیرمرد بی آنکه برایش مهم باشد رها گوش میکند یا نه، یکریز فقط حرف می زد. آخر حرفش با صدای بلند، صحبتش را به پایان رساند:

_ تاریخ دوباره در حال تکرار است.

پیرمرد و پیرزن های زمان ما، نسل عجیبی بودند. یا حرفهایی می زدند که آدم متوجه هیچکدامشان نبود، یا ادعا می کردند با خدایان چای نوشیدند، یا صحبتهایشان را رنگ و بوی دیگری می دادند و غیر مستقیم طلب همان چیزی می کردند که زن و شوهر ها از هم می کنند؛ و رها تجربه ی رویارویی با تمام آنها را در زندگی داشت.
البته این مورد آخری، در این شهر امری بدیهی و عادی بود و شامل حال بیشتر مردم این شهر می شد؛ همچنین، حضور دختری تنها در این ساعات شب، حتی این فکر را تشدید هم می کرد. مشکل از حضور رها بود یا افکار مردم این شهر؟
رها کلید انداخت و داخل راهرو آمد. پاور چین پاورچین راه می رفت. پدر نباید بیدار میشد. او معمولا در پذیرایی و در حین مطالعه، روی کاناپه دراز می کشید و از شدت مطالعه خوابش می گرفت.

رها کتاب را به آرامی از روی سینه ی او برداشت تا روی او را بپوشاند. او امشب جلب جمله ای شد که پدر زیرش را خط کشیده بود:

_ من گاه به اندیشه ی آنچه مورخان آینده درباره ی ما خواهند گفت فرو می روم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است، او زنا می کرده و روزنامه می خوانده است.

روی پدر را کشید و به اتاق رفت. روی هم رفته اتاق بی نظم و ترتیبی داشت. در کمد همیشه باز بود. روی دراور کنار کمد، شیشه های ادکلن و کلی لوازم آرایش پخش و پلا بودند. چند تا پوستر مدل، روی دیوار چسبانده بود. تخت، ده ها جفت کفش و چکمه و بوت را در زیر خودش جای داده بود.
پنجره رو به خیابان باز می شد؛ و همیشه صدای رد شدن ماشین های سنگین، آژیرهای ممتد پلیس و جیغ و داد عابرین داخل اتاق می آمد.
دراز کشید و به پنجره ی اتاق خیره ماند.

_ چی بود؟

صدا از بیرون می آمد. سایه های عجیب و غریبی ظاهر شده بودند. پاشد که بفهمد موضوع از چه قرار است. پنجره را باز کرد و احساس وحشت او را گرفت.
هزاران سرباز سیاه و درشت هیکل، در لشگری منسجم از مقابل خانه ی آنها می گذشتند. ناگهان یکی از آنها، به طرف رها سر را چرخاند و ایستاد. رها جیغ کشید.
داشت خواب می دید. از روی پیشانی اش عرق سرد مرگ می ریخت. پدر از شنیدن صدای او وارد اتاق شده بود و می پرسید:

_ چه اتفاقی افتاده دخترم؟

رها ساکت بود. گاتریا لیوان آب به دست او داد. با کلنکس عرقهای او را جمع کرد و با آرامشی کاملا پدرانه کنارش نشست. دقایقی بعد ازش خواست توضیح مناسبی برای احوال کنونی اش داشته باشد. رها خوابی که دیده بود را تعریف کرد. در انتها گاتریا گفت:

_ بخاطر اخبار این روزهاست.

رها پرسید:

_ چرا ارتش شهر به شمال اعزام شده؟

_ چون آنها همیشه می خواهند جو جنگ در کشور حاکم باشد بدون آنکه واقعا جنگی در کار باشد.

_ چرا؟

پدر دست روی شانه ی رها انداخت و گفت:

_ چرایش به تو هیچ ربطی ندارد.

هر دو هم زمان خندیدند. رها سمج بود، می خواست در مورد آن توضیحات بیشتری بشنود. گاتریا گفت:

_ همیشه باید دشمنی در کار باشد. یک گرگ باید از پشت پنجره ها زوزه کشان ظاهر شود.

_ آخه چرا؟

گاتریا بیشتر توضیح نداد:

_ به این چرندیات فکر نکن. کمتر هم هله هوله و شام بخور که اینطوری کابوس نبینی.

و بلند شد رفت بیرون. رها زیر لب گفت:

_ زکی بابا، از کی توضیح می خواستم!

رها، چند وقت علاقه به داستان های غیر واقعی پیدا کرده بود و در میان کتابهای تخیلی، دنبال چیزی میگشت که پدر می گفت معمولا در دنیای حقیقی نمی توان تجربه کرد. مثلا از سیاه چاله های سفر به آینده می خواند، نظریاتی درباره ی حفره های بازگشت به گذشته جمع می کرد، آرزو داشت به مدرسه ی جادوگری برود و یا مطالعه کند که همه زشتی های دنیا، با نابودی یک حلقه ی طلایی از سر راه آدم ها برداشته می شوند. می خواست سرزمین های ناشناخته با موجودات عجیب الخلقه وجود داشته باشند و او با سفر به دور دست ها، دنبال ماجراجویی و کسب تجربه های زندگی خودش باشد. پس، دور از انتظار نبود که با فشاری هر چه تمام تر، خواهان پی بردن به ماجرای کشتار چوپان با تمام گوسفندانش باشد، ماجرایی که پدر گفته بود چرندیات است و فکرش را نکند.

این داستان ادامه دارد... .

داستانرمانپرستارپدرآسمان شب
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید