یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
تاریکی بود و شب بود یا احتمالا شب بود و تاریکی و اراده ای روشن شد.در آن روزها یا شاید سال ها یا شاید هزاران سال اسمان ها و زمین ایجاد شدند،کهکشان ها و ستارگان . دوباره نوری پدید آمد .کرانه ی جهان را روشن کرد و انسان خلق شد. انسان! ترکیب عجیبی از روشنایی و تاریکی. شاید پاکترین موجود و شاید کثیفترین مخلوق اما اراده شده بود.
نخستین از انسان ها آدم نام داشت. پاک و معصوم،بی خبر از هیچ دروغی!
اما آدمِ تنها چه فایده دارد ؟ پس نوری اسمان را روشن کرد و حوا خلق شد.
و این دو انسان در بهشت برین بودند تا اینکه تاریکی بازگشت...
این دو انسان ساده و معصوم اکنون در آستانه بزرگترین تصمیم زندگی خویش قرار گرفته اند.
تاریکی به دور انها میچرخید دست ان دو رو میگرفت و به سمت درخت راهنمایی میکرد
" این درخت شما را جاودانه میکند نامیرا! و تا ابد در بهشت زندگی خواهید کرد"
نامیرا...
اساسا ،ما از همان اول ، از مرگ می هراسیدیم! انسان ها دلایل متفاوتی برای هراسیدن از مرگ دارند و هر کسی دلیل و بهانه خود را دارد اما علت اصلی همه ی آنها مشترک است دلبستگی! پدر ما آدم هم دلبسته بود. دلبسته ی بهشت! وگرنه چرا اساسا باید نامیرا شد ؟ مگر نامیرایی جز مرگ معنی پیدا میکند؟ و مگر نه نامیرا شدن معلول ترس از مرگ است ؟ و ترس از مرگ معلول دلبستگی ما است.همه چیز از ابر های تاریکی شک و تردید شروع می شود ؛درست، به مانند ابر های سیاه بهاری ناگهان از هیچ ایجاد می شوند و خود دلیل محکمی برای نظریه خلق الساعه هستند! در کمتر از آنی آسمانِ ذهن انسان را می پوشانند و باران های سمی بر کشتزار های ذهن انسان می افشانند.همه ما خوب تجربه اش کردیم تردید را می گویم.
سرمای سوزانش را که گرمای عقل را به خاموشی می گراید و ناگهان تمام اندیشه هایت را چون گل قاصدک بر باد میدهد و تخم شک را در ذهنت میکارد. با دلایلی که خودمان بعضا مسخره مان می آید ولی قادر به دفاع از خود نیستیم! من گمان میبرم، پدر ما آدم نیز بدین ،بیماری، گرفتار شد و چراغ عقلش خاموش شد به تاریکی گرایید و از آن میوه ی ممنوعه خورد.یقین دارم که لذتی عمیق در حین خوردن داشته است ،چرا که کیست که نداند گناه لذت بخش است؟ اگر از من بپرسید لذت بخش ترین چیز دنیا چیست؟ بی تردید می گویم گناه! شیرینی عجیبی دارد از عمق وجود آدم برمیخیزد و چون خون به رگ های انسان پمپاژ می شود.
دیری نپایید که آسمان و زمین بهم ریخت و غرشی مهیب کرانه اسمان را درنوردید
اسمان بهم پیچید زمین در هم گرفته شد و همه ی مخلوقات به صف شدند تا ببینید که چه شده است؟.
انسان...
آخرین و جدید ترین مخلوق او! و شاید خدایی ترین مخلوق!
بی شک باید بپذریم که خدا از اختیارات خود به ما داده است و به علاوه اندکی ابتکار و خلاقیت.
به هرحال برای آدم ناراحت میشوم زمانی که به حیرت او فکر میکنم.
یعنی مگر چه شده که اسمان آبی به سرخی گراییده به رنگ خون سرخ! سرخترین خون دیده نشده عالم! و صدای مهیبی سراسر عالم را فرامیگیرد
و من ،آدم ،درست در میانه مهمترین دادگاه عالم قرار میگیرم.
ای آدم! مگر به تو گفته نشد از ان درخت نخور و به آن نزدیک نشو
اری!
پس چرا؟؟؟
و درست در این لحظه همه ی ما «آدمیان» به قدمت تاریخ از پاسخ باز میمانیم.
پس چطور می توانیم آن نیمه تاریک خود را به خدای توضیح دهیم پس چطور می توان آن صدای ذهنی مان را بازگو کنیم؟ به خداوند قسم ! ما کاری نکردیم! یعنی چرا کردیم ولی ما نبودیم! در ان لحظه گویی روحمان از تنمان جدا می گردد و تاریکی بر آن می نشیند. به راستی، می توانم بگویم که در آن لحظه ی گناه، من نیستم و هستم!
و ما هیچ پاسخی نداریم و باز فکر می کنم که اگر آدم ،پدر ما، در آن لحظه چیزی می گفت ما رهاشده بودیم و از این مهلکه می گریختیم ولی مگر زبان یاری میکند؟ درست در حساس ترین لحظه زندگیمان قفل می شود واز چرخش باز میماند!
پارت یک