نمیدونم این ویژگی ذاتی انسان هاست یا فقط من بهش مبتلا هستم؛ بزارید این ک گفتم رو توضیح بدم ینی چی آخه ی کلمه نیستش داستان پشتشه براهمین از اسم اشاره استفاده کردم ؛ این : پشیمونی از تصمیم گیری های گذشته؛ دقت کردین تو دوراهی هایی از زندگی قرار میگیرید که انتهای مسیر هیچکدومش رو نمیدونید؟ ؛ حالا این وسط تصمیم میگیرید از یک راهی برید؛ اواسط اون راه پشیمونید ک چرا اون یکی مسیرو انتخاب نکردم و این داستانا که هی با ذهن و روانتون کلنجار میره؛ البته که آدم های با ارده و دیسیپلین و اینچیزا درگیرش نمیشن؛ آدم های عادی مثل من درگیرشن؛ خب الان تنهای تنها وایسادم وسط تصمیمی که گرفتم و پشیمون بدون امید به آینده؛ همش دارم به اون یکی مسیر فکر میکنم ک اگر انتخابش میکردم چه بهشتی بود؛ هر لحظه امکان تسلیم شدن و برگشتن رو دارم چون تو ضعیف ترین حالت ذهنی قرار دارم ؛ بلاتکلیفی.. ؛ سپر انداختم چشم تو چشم باهاشم هر لحظه ممکنه از پا درم بیاره؛ حتی اگر اشتباه روهم قبول کنم دردی رو دوا نمیکنه؛ نمیدونم توی جهل بمونم و ادامه بدم شاید ته مسیر خوب بوده و من خبر نداشتم؛ یا از نو شروع کنم که هزینه این انتخاب عمریه که بر باد میره؛ منتظر یه نشونه ام که راه رو بهم نشون بده؛ بگه برو ؛ بمون یا برگرد؛ یا میشه تهدید رو به فرصت تبدیل کرد که اینم پیش نیازهایی میخواد؛
درکل تو هر دوراهی قرار گرفتید همه جوانب رو بسنجید ؛ وچنان تصمیمی بگیرید ک باهر بادی نلرزه؛ البته ک اشاره کردم این داستان ضعف من رو نشون میده و همه مث من نیستن؛