ویرگول
ورودثبت نام
مهموم
مهمومدر این شبِ تار، دلی مهموم است...
مهموم
مهموم
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

شبح

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

#ورقة

ورقه‌ای از یک دفتر بزرگ

بار سبکی را با خود برداشت و از مدینه خارج شد. به صحرایی بین مدینه و مکه رسید. آفتاب بر بیابان حکومت می‌کرد. ریگ‌های تفسیده، هر چه در آن برهوت بود را می‌سوزاندند و گرمای خورشید را به آسمان بازتاب می‌کردند. سکوت، در صحرا فراگیر شده بود و جز زوزه‌ی آتش‌باد، صدایی نمی‌آمد. مهار اسب را کشید. اسب سر جایش ایستاد. خورشید مقابل صورتش بود و چشمانش را می‌آزرد. از دوردست و بین تپه‌های شنی، شبحی نمایان می‌شد. وقتی که سیاهی نزدیک شد، مردی را با چهره‌ی پوشیده و البسه‌ی تیره دید. از خنجر در دستش مشخص بود که راهزن است و راهش را گم نکرده. کنار اسب که رسید، صدای خشن و خسته‌اش را بالا برد و گفت :

- فرود آی.

علی بدون ذره‌ای ترس پاسخ داد :

- مقصود چیست؟

راهزن، با نیشخندی تلخ و لحنی تمسخرآمیز جواب داد :

- خب معلوم است دیگر، تو را بکشم و اموالت را برگیرم.

و بعد قهقهه‌ای زد که صدایش طنین اندازِ صحرا شد. علی با صدایی گرم و با صلابت پاسخ داد :

- هرچه دارم را با تو قسمت و حلال می‌کنم.

- وقتی می‌توانم کاملش را داشته باشم، چرا قمستش کنم؟ زود پایین بیا و مرا معطل نکن.

- برای من قدری که مرا به مقصد برساند بگذار.

- گویی که حرفم را نمی‌فهمی. زود باش.

علی، با صدایی محکم‌تر از قبل گفت :

- پروردگارت کجاست؟

راهزن هم کلافه شده بود و هم می‌دانست که کشتن او، خیلی برایش زحمت ندارد؛ علی الخصوص آن‌زمان که متوجه شده بود علی با خودش سلاحی بهمراه نیاورده؛ بخاطر همین بدش نیامد که کمی سر به سر او بگذارد.

- خدایم؟ خدایم خواب است.

و از ته دل خندید. ناگهان صدای غرشی خنده‌اش را محو کرد. دو شیر درّنده و وحشی پشت سرش ایستاده بودند. خشکش زده بود و در بهت فرو رفته بود. تا آمد به خودش بیاید، یک شیر سرش را و شیر دیگر پایش را گرفت. داشت بین خون خود دست و پا می‌زد و خرناس می‌کشید که چند ثانیه‌ بعد صدایش قطع شد.

علی لبخندی زد و گفت :

- گمان کردی که پروردگار تو در خواب است؟

و بعد افسار اسب را کشید و بین تپه‌های شنی محو شد.

داستانی از سرورم حسین‌بن‌علی.

داستانی از سرورم علی‌بن‌حسین.

داستان کوتاهداستانکداستانمذهبی
۲
۰
مهموم
مهموم
در این شبِ تار، دلی مهموم است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید