بسماللهالرحمنالرحیم
فقر، گلویش را میفشرد. زندگی در شام، آنهم بدون درهم، به زندگیِ بیتوشه در بیابانی بی آب و علف میمانست. با اینکه اهل شام بود ولی احساس غربت میکرد. شام برایش با بنیامیه پیوندی ناگسستنی داشت؛ با بنیامیه، با ظلم، با خفقان و سکوت. اگر کسی بینا باشد و کور بشود، تحمل نابینایی برایش سخت تر از کور مادرزاد است، مثل او که فقر، پس از عمری غنی زیستن(غِنا) گریبانگیرش شده بود. پدری غنی، اما اموی؛ که حاضر نشده بود بعد از مرگ، حتی ذرهای از اموالش را برای پسرش و تنها وارثش بهجای بگذارد. کینهی علی حتی به الفتِ پدر و پسری، رحم نکرده بود. پدر سالم قبل از مرگ اموالش را جایی پنهان کرده بود و حاضر نشده بود محل خفای آن را به احدی نشان بدهد. البته خیلی برای سالم فرقی نداشت؛ در زمان حیاط هم از آن دولت و مکنت و ثروت، چیز زیادی به او نمیرسید. گدایی را دوست نمیداشت، اما خودش را گدا و غلام اهل بیت علیهمالسلام میدانست. شنیده بود که حتی برای رفع کوچکترین حوائج هم، درب خانهی ایشان باز است. اسباب و اثاثیهی مختصری را برداشت و راهی مدینه شد. نزدیک مدینه، تاب و توان حرکت را از دست داده بود و فقط امید بود که او را زنده نگاه داشته بود. دروازهی شهر را که دید لبخندی بر لبش نشست، لبخندی که لبهای خشکش را از هم باز کرد و خون را از دو لبش جاری ساخت. زانوانش توان حرکت نداشتند. به زمین افتاد و صورتش روی خاکهای گرم مدینه آرام گرفت. لحظهای چهرهی دلربای امامش را مقابل خود دید؛ چه سراب لذتبخشی. جانی تازه گرفت؛ از جا بلند شد و وارد شهر شد. به میدان شهر که رسید همهمهی فروشندگان سرش را به درد آورد. نخل تنهایی را دید که بین جمعیت سر بلند کرده و زلف افشانده. جلو رفت و زیر سایهی نخل نشست. از دور سقایی را دید که داشت به طرفش میآمد. سقایی که انگار مشتریِ جدیدش را پیدا کرده. نگاهی به کیسهی خالیاش کرد و به حال سقا افسوس خورد، چرا که گرچه مشتری پیدا کرده بود لیکن برایش سودی نداشت. سقا بالای سرش رسید. کاسهی مسی را پر از آب کرد و سمت او گرفت. نگاهی به سقا کرد و با همان لبان خشکیده گفت :
- بهای آب اگر درود است و دعا، دارم و الا خدا جای دیگری روزیاش را به تو ارزانی خواهد کرد.
سقا هیچ تکانی نخورد و در حالت صورتش تغییری پیدا نشد. سالم چهرهی سقا را که دید، پیالهی مسین آب را گرفت و نوشید. بعد چشمانش را بست و لذت نوشیدن آب را در ذهنش مزمزه کرد.
- سیراب شدی؟
- راستش را بخواهی خیر.
- پیاله را بالا بگیر.
و باز چشمانش را بست و آب را سرکشید.
- معلوم است مسافری.
- و معلوم است مومنی.
- در این شهر دنبال چه میگردی؟
- دنبال جایی برای استراحت.
- بعید میدانم انسان عاقلی از شام تا مدینه پی جستن جایی برای استراحت بیاید. معلوم است تنها آمدی.
- نکند علم غیب میدانی؟
- علم غیب ندارم. لهجهی شامیات و اینکه امروز کاروانی از شام نیامده. اینها کافی نیست؟
- برای تو چه فرقی میکند؟
- برای تو فرق میکند. راه بلد مدینهام.
- راه بلدی کفایت نمیکند.
- چه میخواهی؟
- خدا تو را خیر بدهد، بیش از این مپرس. دنبال کسی هستم که مرا کمک کند.
- پس شیعهای.
- شیعهی که؟
- شیعهی علی. باز هم میگویم، علم غیب ندارم. بعید میدانم پیرو ابوسفیان و امیه از عیان کردن کیش خود بهراسند.
- من نه با علی کار دارم نه کس دیگری.
- میدانم. علی سالها پیش به شهادت رسیده. دنبال محمدی.
- سقایت میکنی یا جاسوسی؟
- میخواهم تو را کمک کنم.
- تعجب نکن. کسی غیر از او و پیروانش در مدینه به کسی کمک نمیکنند. لابد از شام به هوای کرم ایشان آمدی.
سقا با دستش به کوچهای در انتهای بازار اشاره کرد.
- این کوچه را که تا آخر بروی، درخت نخل قطع شدهای میبینی؛ آن را نشانه کن و راهت را به سمت آن ادامه بده. خیل شاگردانش تو را راهنمایی خواهند کرد.
سالم، با تعجب بسیار از جایش برخاست و پیاله را به دست سقا داد. دستی بر شانهی سقا گذاشت و از او تشکر کرد. بدنش جان تاازهای گرفته بود. با اشتیاق به سمت کوچه حرکت کرد. درخت نخل قطع شده در آخر کوچه مشخص بود. جلو رفت، به نخل رسید. سمت راستش را که نگاه کرد، چند نفری را دید که از خانهای بیرون آمدند. جلو رفت و به درب خانه رسید. درب خانه باز بود. داخل رفت. دالانی تنگ و تاریک، که روزنهی نوری در انتهای آن بود و صدای سخن گفتن کسی از طرف آن میآمد. (...فِي رِزْقِهِ وَ مَنْ حَسُنَ بِرُّهُ بِأَهْلِهِ زَادَ اَللَّهُ فِي عُمُرِهِ) صدای امامش را شناخت؛ امام محمدباقر. سر جایش ایستاد. صدا را گوش میکرد و همه چیز را فراموش. اول ترسید وارد بشود؛ تا اینکه چند نفری را دید که از انتهای دالان بیرون آمدند و رفتند. صدای صحبت قطع شد.
فهمید امامش تنها شده. جلو رفت و وارد اتاق شد. امام و همراهش نشسته بودند و با هم سخن میگفتند. تا او را دیدند سلامی گرم کردند و از او خواستند تا بنشیند. صحبت امام و مهمانش که تمام شد، سالم شروع کرد :
- مولای من! اهل شامم. شما را دوست میدارم و از دشمنان شما بیزاری میجویم. پدری داشت داشتم که بنی امیه را دوست میداشت و با مکنت و دولت بود و جز من فرزندی نداشت. او در رمله ساکن بود. این را میدانم که صاحب یک بوستان بود که در آن خلوت میکرد. وقتی که مرد، هرچند در طلب آن مال کوشیدم، چیزی نیافتم. مطمئن شدم آن مال را جایی پنهان کرده تا به دست من نرسد. اکنون نیازمندم و از شما میخواهم مرا به حال خودم مگذارید که شما آخرین پناه من هستید.
سالم که این حرفها را زد، در دلش میدانست دستخالی از این خانه بیرون نخواهد رفت. اما از این مضطرب شده بود که نکند دست امام تنگ باشد و از کرمشان بینصیب بماند.
امام تبسمی کردند و با صدایی آرام فرمودند :
- دوست میداری که پدرت را بنگری و از وی پرسش کنی که آن مال در کدام موضع است؟
سالم که انگار سخن امام را درست نشنیده بود، پرسید :
- ببینم؟ چگونه؟ چگونه کسی را که سالهاست از این دنیا رفته ملاقات کنم؟
تبسم امام، ادامهدار بود. امام پوستینی برداشتند و چیزی بر آن نوشتند. بعد آن مکتوبه را به مُهر خویش مزین نمودند و آن را به سالم دادند.
- این مکتوب را به جانب بقیع ببر. در وسط قبرستان بایست. آنگاه ندا برکش و به آواز بلند بگو: یا درجان! پس شخصی که عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر میشود. این مکتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمد بن علی بن الحسین علیهمالسلام هستم و از وی هرچه خواهی بازپرس.
سالم که توقع چنین جوابی از امام نداشت، با تعجبی بسیار از امام تشکر کرد و برخاست. با امام خداحافظی کرد و بیرون خانه آمد. لحظهای ترس وجودش را فرا گرفت. میدانست حرف امام خطا نمیرود و همین او را میترساند؛ بعد از صدا زدن آن اسم، فردی بر او ظاهر میشد. با همان ترس بین کوچهها قدم زد و خودش را در مدینه گم کرد. آسمان، به رنگ سرخ و نیلی درآمده بود و خورشید جایش را به مهتاب میداد. بادی خنک میوزید و کم کم هوا تاریک میشد. همینطور که خرامان خرامان قدم میزد، نخلِ سر بریده را دید و خوشحال شد. مسیر را پیدا کرد و از پیچ و خم کوچهها بیرون آمد. از آن همهمهی بازار فقط صدای چند فروشنده میآمد که سر آخرین جنسشان چانه میزنند.
- آب نمیخواهی؟
پشت سرش را که نگاه کرد، سقا را دید که مشک به دوش ایستاده است.
- آب نه. ولی به راه بلدیات نیاز دارم.
- نیمهی شب راه و بیراه یکیست. تا به خودت بجنبی سیاهی، آسمان را فرا گرفته.
- چارهای ندارم. بقیع کجاست؟
- یا دیوانه شدی، یا عقلت را از دست دادهای که در نتیجه یکیست.
- هر چه تو میگویی.
آنوقت سقا به دروازهی شهر نگاه کرد.
- اولین مرحله این است که از شهر بیرون بروی.
با شنیدن این حرف، عرقی سرد شبنم پیشانی سالم شد.
- بعد کمی که جلو بروی صدای جیغ شیون و ناله میشنوی. به سمت صدا برو.
و بعد بلند بلند خندید. دستان سالم سرد شده بود و میلرزید.
- مزاح کردم مومن. مزار رسول الله و این حرفها؟ بیرون که رفتی به راهت ادانه بده تا تخته سنگ بزرگی را ببینی؛ آنگاه مسیر راست خودت را پیش بگیر، پستی و بلندی قبرها را خواهی دید.
سالم خداحافظیِ کوتاهی کرد و دور شد. به سمت دروازه رفت. ماه پیدا شده بود و هر از چندی نسیمی خنک میوزید. از دروازه رد شد. ترس وجودش را فرا گرفت، اما جلو رفت. تخته سنگ سفید و بزرگ نمایان شد. مسیر دست راستش را پیش گرفت. آرام و با تردید قدم برداشت. کمی که جلو رفت قبرهایی پیدا شدند. اولین قبر را که دید، قلبش با سرعتی زیاد شروع به تپیدن کرد. سکوت و شب و نسیمی خنک؛ فقط صدای نفس کشیدن و صدای ضربان قلبش را میشنید. وارد قبرستان شد. کمی که جلو رفت خودش را میان قبرها و وسط قبرستان دید. اسمی که امام گفته بود را به یاد آورد. درجان. نفسی عمیق کشید، عزمش را جزم کرد و با صدایی لرزان، اما بلند فریاد زد :
- یا درجان.
و منتظر ماند. دستانش داشت میلرزید و گوشهایش یخ زده بود. ناگهان شخصی که عمامه بر سرش داشت از بین ظلمات قبرستان ظاهر شد. سالم با دستان لرزان و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، مکتوبهی امام را جلو گرفت تا آن را به شخص معمم بدهد. سپس با صدایی ضعیف گفت :
- من فرستاده محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام هستم.
- چه میخواهی؟
- پدرم را. از او سوالاتی دارم.
- از این مکان به جای دیگر مرو، تا پدر تو را حاضر نمایم.
مرد معمم رفت و بین سیاهی محو شد. کمی از ترس سالم کم شده بود، اما کماکان جرئت نمیکرد به اطراف نگاه کند. سرش پایین بود و منتظر. گاهی نگاهش به اطراف میافتاد و بعد که چیزی را نمیدید کمی از اضطرابش کاسته میشد. در یکی از همین نیمنگاهها، نگاهش به مردی سیاه افتاد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش را دزدید. مردی کاملا سیاه. دهانش خشکِ خشک شده بود. نه میتوانست بایستد و نه میتوانست فرار بکند. حتی فریاد زدن هم برایش سخت شده بود. حضور کسی را پشت سر مرد سیاه احساس کرد. درجان بود.
- همان است. لکن شراره آتش و دخان جحیم و عذاب الیم دگرگونش کرده.
و درجان ساکت شد. سالم نگاهش را به مرد سیاه دوخت. آیا واقعا او پدرش بود. مردی تماما سیاه، با لباسهایی تیره. زبانش مثل سگی تشنه از دهانش بیرون بود و ریسمانی بر گردن داشت.
- تو پدر منی؟
مرد سیاه پاسخ داد :
- بلی.
- این چه حالتی است؟
- ای فرزند! من دوستدار بنی امیه بودم و ایشان را بر اهل بیت پیغمبر که بعد از پیغمبر دارای مقام هستند، برتر میشمردم. از این روی خدای تعالی مرا به این هیئت و این عذاب و این عقوبت مبتلا گردانید، و چون تو دوستدار اهل بیت بودی، من با تو دشمن بودم؛ از این روی تو را از مال خود محروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر این اعتقاد، سخت نادم و پشیمانم. ای فرزند! به جانب آن بوستان من برو و زیر درخت زیتون را حفر کن و آن مال را که صد هزار درهم میباشد بردار. از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حضرت محمد بن علی علیه السلام تقدیم کن و بقیه را خود بردار.
پدر سالم این را گفت و بعد با درجان از ِآنجا رفتند. سالم هم متعجب بود و هم خوشحال و هم ناراحت. تعجبش از کار امام و آنچه دیده بود، خوشحالی اش از اینکه میتوانست از فقر بیرون بیاید و ناراحتیاش بخاطر حالتی بود که از پدرش دیده بود. با همان حس و حال به داخل شهر برگشت. شهر غرق در سکوت بود و جیرجیرکها برای کودکان، لالایی میخواندند. نخل تنها را دید که حالا تنهاییاش ملموس تر شده بود. نخل را مثل خودش یافت؛ تنها و سربلند. با خودش گفت برای کسی که در شهر خودشان هم خرابه نشین بوده، خوابیدن بیرون از خانه و زیر یک درخت، آنهم در یک شهر غریب خیلی عادی است. به نزدیکی نخل که رسید، خواست بقچهاش را زمین بگذارد که دید کسی زیر نخل دراز کشیده است. مردی که زیر نخل دراز کشیده بود با همان حالتِ خوابیده و بدون اینکه تکان بخورد گفت :
- آمدی؟
- سقا تویی؟ تو زندگی نداری؟
- چرا میرنجی. گفتم شاید امشب برای خواب بخواهی زیر نخل بخوابی، زود تر جایت را گرفتم.
بعد از جا برخاست و خودش را تکاند. مشک آبش را برداشت و به طرف یکی از کوچهها راه افتاد. همانطور که پشتش به سالم بود و میرفت گفت :
- البته اگر بخواهی میتوانی یک امشب را به من زحمت بدهی.
سالم که از نحوهی دعوت شدنش به خانهی سقا خندهاش گرفته بود پشت سر او به راه افتاد. شب را در خانهی سقا سپری کرد. صبح که شد فورا به خانهی امام رفت و ماجرای شب گذشته را برای امام شرح داد. از امام اجازه خواست تا برای پیدا کردن اموال راهی شام شود. در همان روز و با اولین کاروان، سوی شام به راه افتاد. به شهری رفت که بوستان پدرش در آن بود. بیل و کلنگی تهیه کرد و وارد بوستان شد. زمین، با پوششی از گیاهان خود رو پوشیده شده بود. از درختان باغ، یکی یکی گذر کرد. تکدرخت زیتون خودنمایی میکرد. تا درخت زیتون را دید، به طرف آن دوید. قسمتی از خاک زیر درخت نرمتر از جاهای دیگر زمین بود. شروع به کندن کرد. ساعتی بعد صندوقچهای چوبی و سنگین از خاک بیرون زد. درب صندوق را باز کرد.سکههای طلا درخشیدند، چشم او هم. تا مطمئن شد به اموال دست یافته، سر بر سجده گذاشت و اشک شوق ریخت. بعد پنجاه هزار درهم امام را همانموقع جدا کرد. چند روز بعد سربازانی را اجیر کرد و با یکی از دوستانش آنها را به مدینه روانه کرد تا مال را به امام برسانند. چند ماه بعد توسط یکی از سربازانی که اجیر کرده بود، نامهای به دستش رسید:
بسمالله
گاهی خدا از جایی که انسان فکرش را نمیکند رزق میرساند، گاهی خدا رزق راهزنی را در دست پیکی قرار میدهد، آری، یرزقه من حیث لایحتسب. نمیدانم چطور جرئت یکجا فرستادن پنجهزار درهم را از شام به مدینه پیدا کردهای ولی این را میدانم که کنون شکم من و دوستان من تا مدتها سیر خواهد بود؛ آنهم بدون زحمت. آن یک سرباز را هم زنده گذاشتم تا نامهام را به تو برساند. البته تصور میکنم تا کنون جان به جان آفرین تسلیم کرده باشی، برای همین به تو میگویم که این سخنم مزاح است.
مالت که به دست امام رسید، امام چنین فرمودند : زود باشد که نفع بخشد این شخص مرده را، پشیمانی و ندامت او بر آنچه تقصیر کرده در محبت ما و تضییع حق ما؛ به سبب آن رفق و سروری که بر ما وارد کرد.
این بود حرف امام. امیدوارم اگر دوباره به مدینه آمدی، آنقدری غنی باشی که بتوانی پول آبی را که خوردهای بپردازی. و همچنین مرا بخاطر مزاحی که در اول نامه با تو کردم ببخشی، که البته اگر هم نبخشی آن را جای هزینهی آبِ بیثمنی که خوردهای حساب میکنم.
دوست تو، سقای مدینه.
ورقهای از یک دفتر بزرگ...
