امیرحسین هاشمی
امیرحسین هاشمی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

بعد از یازده و نیم شب دیوارها نازک‌ترند، ولی نه همیشه

با بغض به جمع و جور کردن وسایلت از خانه خواهرت مشغولی. بعد از چند ماه سکونت در آنجا بالاخره موعد رفتن فرارسیده. قبل از ترک آپارتمان به کلیدهایت خیره می‌شوی. بیش از پانصد بار آن‌ها را به در این خانه انداخته‌ای؛ اما دیگر این کار را نخواهی کرد.

کلید ها آبستن هستند و خاطرات چندین‌ماهه‌ات را در خود جای داده‌اند. زمانی از آن‌ها برای گشودن در به روی دوستانت استفاده می‌‌کردی. گاهی هم پس از یک شب سنگین کاری به خانه می‌آمدی، کلیدها را در قفل در می‌انداختی، و سریع خودت را پهن زمین می‌کردی تا بتوانی تا ظهر که دوباره باید می‌رفتی سر کار نهایت بهره ممکن را از بیدار نبودن ببری. آری. این کلیدها به طرزی مضحک و نمادین حامله‌ی خاطره‌های تواند. بهشان نگاه که می‌کنی به رابطه‌ی خواهر-برادری‌ای می‌اندیشی که- حالا که چشمانت اشک‌آلوده‌اند- به گمانت برای همیشه خدشه‌دار شده.


در این خوابگاه بعد از ساعت یازده و نیم شب حس می‌کنی کوچک‌ترین صدایت از لابه‌لای دیوارها به درون اتاق‌های بقیه می‌خزد و در مغزشان زنگ می‌خورد. وقتی در تاریکی آشپزخانه تلاش می‌کنی با کم‌ترین صدا غذایت را بخوری، اخم‌های درهم هم‌خوابگاهی‌هایت را متصور می‌شوی که حاصل عبور نامردانه‌ی صدایت از دیوارهای کاغذی اتاق‌هایشان است. تازه از سر کار آمده‌ای. پیش خودت فکر می‌کنی همین فرداست که شکایتت را پیش مسئول پانسیون بکنند که ای وای، هوار، این مردک بی‌ملاحظه‌ی ملعون مرتکب گناه نابخشودنی غذا خوردن در آشپزخانه شده، آن هم بعد از ساعت یازده و نیم! برایشان مهم نیست که دلیل نشستنت روی آن زمین بی‌فرش و سرد در آن ساعت این است که نمی‌خواهی هم‌اتاقی‌ات را- که هر روز حداقل دوازده ساعت کار می‌کند- بی‌خواب کنی. فکرت درست از آب درمی‌آید. رییس خوابگاه از رفتار غیرقابل‌قبولت شاکی است.

کم‌کم به شام نخوردن در بعضی شب‌ها عادت می‌کنی. این‌‌طور بهتر است.


دوستت به دیدنت آمده، و طبق معمول ظرف بزرگی از سمنو همراهش است. در ماشینش می‌نشینی و یک ساعت صحبت می‌کنید. از این که چطور با فوت پدرش- که چهل روز هم از رفتنش نمی‌گذرد- کنار آمده. به تو می‌گوید دائما با این دانش زندگی کنی که یک روز می‌میری و همه کسانی که می‌شناسی هم می‌میرند. می‌گوید این باعث آزادتر شدنت می‌شود. به چشمان سبزش خیره می‌شوی. از رک‌گویی‌اش به وجد می‌آیی و در دلت تحسینش می‌کنی. همیشه او را در دلت تحسین کرده‌ای.

حالت را که جویا می‌‌شود کمی از آوارگی‌ات می‌نالی. پیشنهاد می‌دهد از او پولی قرض کنی و خانه بگیری. می‌گویی باشد، ولی با خودت فکر می‌کنی که تو آدم قرض کردن نیستی.


پدرت آمده تهران. به خانه خواهرت می‌روی که چند روزی که بابا اینجاست پیشش بمانی. ناگهان به سرت می‌زند خودت را از بی‌خانگی برهانی. می‌دانی که پدرت از هیچ کمکی برایت دریغ نمی‌کند، جز کمک مالی که خود بیش از تو محتاجش است. تصمیم می‌گیری لجبازی را کنار بگذاری و از دوستت پول بگیری. می‌روید بنگاه‌گردی. هیچ‌خانه‌ای نیست که با بودجه‌ی چندرغازت به تو بدهند. ناامید می‌شوی و کلافه. با «ف» صحبت می‌کنی. مثل همیشه پشتت است. به تو می‌گوید تسلیم نشو، ادامه بده، بازهم بگرد. حرفش را گوش می‌کنی.


در دلت سیر و سرکه می‌جوشد. پولت را- که حاصل سه سال و نیم کار طاقت‌فرسای حین تحصیل و مرام رفیق است- حاضر کرده‌ای و حالا در بنگاه منتظری که صاحب ملک بیاید و قرارداد را امضا کنی. اگر نشود چه؟ تلاش می‌‌کنی افکار منفی را از خودت دور کنی. با پدرت که کنارت نشسته صحبت می‌کنی و سعی می‌کنی خونسرد باشی. چرا صاحب‌خانه نمی‌آید؟ هر ماشینی که نزدیک می‌شود نفس در سینه حبس می‌کنی. در نهایت بعد از یک ساعت- یا شاید بهتر باشد گفت یک ابدیت- مردی جوان با صدایی ملایم وارد بنگاه می‌شود و خود را به عنوان پسر صاحب‌خانه معرفی می‌کند. قلبت تند می‌زند. قرارداد را که می‌خوانی آنقدر هیجان‌زده‌ای که خطوط را دوتا یکی می‌کنی و چیزی هم متوجه نمی‌شوی. بالاخره وقت امضا می‌رسد. پول رهن را می‌دهی و حسابت خالی می‌شود. تمام. تمام؟ در ماشین پسر صاحب‌خانه‌ی جدیدت می‌شینی تا به خانه‌‌ات بروی. هنوز هیچ چیز را باور نکرده‌ای. نمی‌توانی درک کنی که پس از چند سال خواب‌گاه‌نشینی و وبال گردن این و آن بودن بالاخره برای خودت یک چاردیواری داری. جملات قصاری که پسر صاحب‌خانه از صفحه‌های «خز» مجازی کش رفته و پشت هم ردیف می‌کند کمی حالت را بهتر می‌کند. وقتی کلید را دارد در در می‌اندازد که خانه را نشانت دهد و برود پی کارش، در گوشت- جوری که پدرت نشنود- می‌گوید: «هرکاری دوست داری بکن، فقط مواظب باش صدای همسایه‌ها درنیاد». می‌خندی. این‌ها همه بیش از حد سورئال است.


حالا در خانه‌ات- که می‌شود گفت تقریبا به آن عادت‌ کرده‌ای- نشسته‌ای. سردت نیست، چون بخاری گرفته‌ای. یخچال نقلی سفیدت هم باعث می‌شود نگران گندیدن غذاهایت نباشی. می‌دانی باید چندین ماه سخت کار کنی که قرض‌هایت را بدهی. خستگی کار بیش‌ازحد سنگین دو ماه اخیر در تن و ذهنت رسوب کرده. از درس‌هایت هم مدت‌هاست که عقبی. ولی برایت اهمیتی ندارد. حتی سر و صدای گاه‌وبی‌گاه همسایه‌ها هم اذیتت نمی‌کند. دوستت به تو گفته بعد از مدتی مدید آرامش را در صورتت می‌بیند. درست می‌گوید. آرامی، یا حداقل کمتر بی‌قراری.

اینک به جاسوئیچی‌ات چند کلید کوچک و بزرگ اضافه شده که باز هم حامله‌اند، ولی بچه‌هایشان ناخواسته نیستند. و حالا دیگر بعد از ساعت یازده و نیم شب دیوارها نازک نیستند.

خاطرهداستاننوشتنخانهکلید
خبرنگار و دانشجوی ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید