+اواخر شب – بیرون کلیسا
محوطه جنگلی جلوی کلیسا، جمعیت انبوهی از مردان و زنانی را به حصار گرفته است که با موضوع بحث یکسانی، مشغول گفتگویی ملتهب بودند. گهگاهی طنین تاسف یا تعجب از میان حاضرین برمیخواست و اضطراب حاکم بر احوالشان را عریان میکرد. هرازچندگاهی یکی از اهالی دهکده، ایده جدیدی را با بقیه حاضران در میان میگذارد و بحثشان شعلهورتر از قبل ادامه پیدا میکند. معماهای امشب، همچنان کور از پاسخ است.
به دور از جمعیت حاضر، مردی بلند قد و چهارشانه با موهایی ژولیده در حالی که سیگاری بر لب دارد، به سنگهای ریزههای اطراف چاه آب نزدیک کلیسا خیره شده بود که با شنیدن صدایی ریز و جیغ جیغو به خودش آمد.
-هی آلبرت، پس تو اینجایی؟
آلبرت که دیگر به خودش آمده بود با صدایی خسته و بیاعتنا پاسخ داد: «چی میخوای؟»
رایان است که به سراغ آلبرت آمده، مردی کوتاهقد با شکمی که نمای گرد آن محوطه اضافهای را اشغال میکند، به دسته بیلش تکیه میدهد تا صحبتهایش را ادامه دهد:
-پدر ویلیام دنبالت میگرده. میگه هر چی سریعتر بری پیشش. کار واجبی باهات داره.
آلبرت با همان لحن بیاعتنا: «باشه» و بیتوجّه به حضور دیگری، با قدمهایی پژمرده از آنجا دور شد. او در طول مسیر حتّی یکبار هم سیگارش را به لب نگذاشت امّا آن را همچنان در دستانش محکم گرفته بود و غرق در اندیشههایش سکوت آسمان را غنیمت میشمارد. پس از عبور از قبرستان کوچک کلیسا به استراحتگاه کشیش رسید و بیآنکه ضربهای به درب آنجا بزند، وارد اتاق شد. کشیش سراسیمه و حیران با دو مرد دیگر جروبحث میکرد: «بهتون گفتم، امشب باید آماده بشه».
یکی از مردان گفت:
-پدر ویلیام، سه نفری نمیتونیم به موقع کار رو انجام بدیم.
مرد دیگر با عصبانیت ادامه داد:
-خُب چه اصراری که از دیگران کمک نخوایم.
پدر روحانی پاسخ گفت:
-شما چرا نمیفهمید. نمیخوام همه مردهای دهکده رو اینجا جمع کنم. همین که رایان رو در جریان گذاشتید، به اندازه کافی دردسر درست میکنه، دیگه ادامه ندید، ازتون خواهش میکنم هرکاری از دستتون برمیاد انجام بدید.
مردان در حین اینکه سری برای آلبرت تکان دادند، با کلافگی اتاق را ترک میکنند تا به رایان بپیوندند. کشیش، با دستمال پارچهای عرق پیشانیاش را پاک کرد و با همان حالت مضطرب و سراسیمه گفتگویش با آلبرت را آغاز کرد.
-خیلی ممنونم که اومدی. وضعیتت رو درک میکنم و واقعا عذرخواهی میکنم. باور کن مجبور بودم.
نفسی چاق میکند و ادامه میدهد:
-همه مردم دهکده جمع شدن درب کلیسا و جنجالی بپا شده. سریعتر باید ماجرا رو تمومش کنیم.
آلبرت بیآنکه توجّهای به رگبار واژههایی داشته باشد که از دهان کشیش بیرون میامد، گفت:
-ویلیام، نامهای که لورن برام نوشته رو بهم بده.
-آلبرت، دهکده بهم ریخته، اجازه بده تا...
آلبرت صحبتهای کشیش را قاطعانه قطع کرد و پاسخ داد:
-کاری که ازم میخوای رو انجام میدم. فقط اون نامه لعنتی رو بده بهم
کشیش لحظهای به چشمهای او خیره شد و با تکان سر پاسخ او را داد. همزمان که داشت شمعدانیها را از روی میز بر میداشت، زیر لب زمزمههای نامفهومی میکرد. بعد از اندکی جستجو بر روی میز قدیمی کنار تختش، بستهای از نامهها پیدا کرد و اولّین نامه که یک نقاشی کودکانه از لبخند دختر و پسری نوجوان بر روی آن نقش بسته بود را به دست آلبرت داد. با همان زمزمههای نامفهوم از اتاق خارج شد و آلبرت را تنها گذاشت. آلبرت چنددقیقهای بود که به نقاشی مریم مقدس که از زمستان پارسال در اتاق کشیش آویزان است، چشم دوخته بود؛ ناخودآگاه نامه را در مشتهایش فشار میداد امّا به خودش مسلط شد و بر روی صندلی چوبی، در گوشهای از اتاق نشست تا نامه را باز کند.
+چند ساعت قبل – بار محلی اِستراوا
رایان طبق عادت همیشگی آخر هفتههای دهکده آلوریان، با ذوق و شوق یکی از خاطرههای دوران جنگ را با لحن بامزهای که تنها میشود از خودش سراغ داشت را تعریف میکرد.
-نکنه این دفعه هم خودت تنهایی فرمانده رو از مایلها فاصله تا پایگاه کول کردی، رادی
فردی که لیوانی آبجو را بیمحابا در هوا تکان میداد، با نیشخندی طعنهدار این را گفت. رایان که انگار اندکی به رایحه قوارهاش برخورده بود با ابراز ناراحتی پاسخ داد:
-کوتوله ابله، چندبار بگم که فرمانده رو کول نکردم. من فقط زیربغلش رو گرفتم تا بتونه راه بره. حالا میزاری ادامه بدم یا بازم میخوای دلقکبازی در بیاری؟
حاضرین با شلیک خنده، رایان را برای ادامه داستان فراخواندن؛ البته که اینبار داستانش با آنچه قبلا تعریف میکرد، متفاوت ادامه داد. رابرت پیر در گوشهای از بار نشسته بود و هارمونیکا را با بدترین ملودیهای ممکن مینواخت، مارشال با خوشرویی آماده بود تا لیوان حاضرین را در هر لحظه پر کند، توماس با ظرافت خاصی پیپش را تمیز میکرد و همزمان با همسایهاس بر سر حصار مشترک اطراف خانهاش جر و بحث میکرد و این یعنی، همه چیز دارد طبق روال یک شب معمول در آلوریان طی میشود.
در همان هنگام آلبرت که در نوشیدن زیادهروی کرده بود، تلو تلو خوران با سیگاری بر گوشه لبش به سمت دستشویی میرفت که دقیقا روبهروی درب ورودی و همزمان با ورود فردی ناشناس به میکده، لیوان آبجو از دستش افتاد و با صدایی بلند شکست. زنی با موهای لَخت مشکیرنگ و چهرهای که خونسردی با وقاری از آن میبارید، وارد بار شد و توجّه تمام جمعیت به سمت او و آلبرت جلب شد. در آلوریان سابقه نداشت زنها آخر هفته به بار بیایند، آن هم زنی با لباس بلند سرمهایرنگ شهری، عینکی مربعشکل و شالگردنی خاکستری با نقش گلهای بنفش که غلیظ در آنجا جلوه میکرد. جمعیت پس از لحظهای سکوت به همهمه عادیشان ادامه دادند.
گویا چهره آن زن برای آلبرت آشنا بود امّا نمیتوانست او را به یاد آورد، بعد از اندکی تعلل؛ متفکرانه به راهش ادامه داد. زن نیز همراه او رفت و هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که با لهجهای متفاوت و غریبه گفت:
-ببخشید، من اومدم تا آدریان معلم دهکده رو ببینم. لطف میکنید، آدرسش رو بهم بدید؟
آلبرت که متعجب بود چرا زن او را در این وضعیت برای آدرس پرسیدن انتخاب کرده است، با لحنی شل و نارسا پاسخ داد:
-کوچه بعد از استراوا رو تا آخر بری، میرسی به منزل آقای معلم!
و بدون آنکه منتظر پاسخی از زن باشد در خلاف مسیری که آمده بود، برگشت تا از مارشال لیوان آبجوی دیگری را طلب کند، گویا فراموش کرده بود که برای چه آن مسیر را طی میکرد. مارشال وقتی او را دید، با چهره مهربانش امّا با لحنی جدی به او گفت که بهتر است به خانه برود. آلبرت گویی منتظر بود از او بخواهند که از آنجا برود، بیدرنگ برگشت تا به خانهاش برگردد. زن نیز همزمان با او از آنجا خارج شد. آلبرت امّا پیش از خروج، متوجّه نگاه سنگین جمعیت به خودش شد امّا به آنها اعتنایی نکرد. در طول مسیر برگشت به خانه هر چه فکر کرد، نتوانست به یاد آورد که آن زن را کجا دیده است و این پرسش تا داخل خانه او را همراهی کرد.
+__________+
کشیش جوان و تازهکار دهکده که قرار بود در آن شب مراسم عقد امیلیا و دیوید را برگزار کند، رو به روی آینه ایستاده و جملههایی که با دستخط کج و کولهاش بر روی تکه کاغذی نوشته بود را با صدای بلند تمرین میکرد. همچنان که دستهایش را در هوا تکان میداد و جمعیت خیالی را از نظر میگذارند، متوجه عقربههای ساعت دیواری اتاقش شد. به یاد آورد که قرار است به خانه آلبرت برود، شاید بتواند او را راضی کند تا درباره موضوعی با او صحبت کند. شانهای بر موهای کمپشتش کشید و با لیوانی آب، صفایی به گلوی خشکش داد. بستههای نامهها را برداشت و از اتاقش خارج شد.
کشیش وقتی به خانه آلبرت رسید، با درب نیمهباز رو به رو شد. آلبرت بر روی مبل لم داده بود و شیشه مشروب را بین پاهایش قفل بود. با چشمهایی سرخگون و گودافتاده، در خود فرو رفته بود و حضور کشیش را حس نمیکرد.
-آلبرت، در خونه باز بود. صدات زدم ولی متوجّه نشدی. نگرانت شدم. حالت چطوره؟
آلبرت سری تکان داد و کشیش ادامه داد:
-چند روزه میخوام باهات صحبت کنم ولی همهاش ی بهونهای جور میکنی. ایندفعه دیگه باید باهم صحبت کنیم.
مرد همچنان به او اعتنایی نداشت امّا مشخص بود که حرفهای کشیش را دنبال میکند.
-میدونم سنم از تو کمتره و شاید شنیدن این حرفا از سمت من، برات پذیرفتنی نباشه. امّا ازت خواهش میکنم باهام صحبت کنی. مسیح همیشه کنار ماست، آلبرت. اینقدر خودت رو تنها و گوشهگیر نکن. باید با مردم معاشرت کنی تا کمتر ذهنت درگیر بشه. به مسیح قسم که لورن هم نمیخواست تو رو اینطوری ببینه.
برای لحظهای خشم بر چهره آلبرت سایه انداخت امّا خودش را کنترل کرد و به آرامی امّا با خشونتی پنهان گفت:
-الان لورنی وجود نداره که تو بخوای راجع به خواستههاش قضاوت کنی، ویلی. اگه کار دیگهای باهام نداری، خلوت کن.
-نمیدونم چی بگم. حداقل نامهای رو که لورن پیش من گذاشته رو بگیر. چه اصراری داری که این نامه رو نخونی؟
-نامه به چه کارم میاد. لورن رفته، ویلیام! رفته!
جمله آخر را با فریادی مملو از خشم و بغض بیان کرد و با دستش جهت خروج را به کشیش نشان داد. بعد از اینکه کشیش از آنجا رفت، آلبرت بلند شد و اتاقک نجاریاش رفت تا مجسمه چوبی دختر و پسر نوجوانی که قرار بود، هدیه تولد لورن باشد را کامل کند.
بعد از آنکه تابوتساز منطقه، ماه پیش مُرد، آلبرت کسی بود که قرار بود تا وقتی فرد جدیدی برای این کار پیدا شود، به درخواست کشیش کار ساختن تابوتها را انجام میداد و بعد از آن دیگر فرصتی برای تکمیل کارهای شخصیاش پیدا نکرده بود. هر چه بیشتر درگیر مجسمه چوبی میشد، عصبانیتش بیشتر میشد تا اینکه کنترلش را از دست داد و دستش را برید. مجسمه را به گوشهای پرت کرد و به داخل خانه برگشت. دستمالی دور دستش پیچید و سیگار دیگری روشن کرد.
به قاب عکس دونفرهشان بر روی دیوار خیره شده بود که ناگهان با دیدن شالگردن لورن به یاد زن حاضر در میکده افتاد. سراغ آلبوم عکسها رفت و بالاخره بعد از جستجوی فراوان عکسی دستهجمعی از لورن و دوستان شهریاش پیدا کرد که آن زن نیز در میان آنها بود و دقیقاً همان شالگردن را پوشیده بود. عکسی که هر گاه از لورن راجع به آن میپرسید، جوابی سر بالا میگرفت. هرگز نفهمیده بود که زمستان سال گذشته زمانیکه لورن برای دیدار مجدد با دوستانش به شهر رفته بود، چه اتفاقی برایش رخ داد که چند هفته بعد از بازگشت، بر بستر مریضی افتاد و تا زمان مرگش، هرگز لبخند دلنواز همیشگیاش بر چهره زیبای او نمایان نشد.
نمیدانست چرا لورن برخی شبها بیخبر از خانه بیرون میزد. او که آدم مذهبی نبود، هر هفته به دیدار کشیش دهکده میرفت و متوجّه نمیشد، لورن در آن دوران با چه کسی نامهنگاری میکرد. ماجرای سقط جنین سه ماه پیش او چه بود. چرا بعد از آن علاقه ناگهانی به بافتن شالگردن، دستکش و جوراب کانوایی بچگانه پیدا کرد و آنها را برای چه کسی میفرستاد. در آن لحظه اشتیاق بیمارگونهای برای یافتن پاسخ آن معما در آلبرت بیداد میکرد.
+__________+
آلبرت به سرعت خودش را به منزل معلم دهکده رساند تا با زن درباره جریان عکس و سفر لورن صحبت کند. چراغهای خانه روشن بود و صدای بچه چندماهه خواهر معلم دهکده نیز از دور به گوش میرسید. آلبرت همیشه معلم را بابت قبول زحمت پدرخواندگی آن بچه تحسین میکرد امّا نمیتوانست با رفتار بیش از حد صمیمی معلم با لورن کنار بیاید. خوشبختانه در همان لحظهای که زن، منزل معلم را ترک میکرد، آلبرت به آنجا رسیده بود.
-عذر میخوام خانوم. آلبرت هستم، همسر لورن.
رنگ از رخسار زن پریده بود و چشمهایش اندکی سرخ بود. با اینکه لبهایش به آرامی میلرزید امّا با ملایمت پاسخ داد:
-پس آلبرت شما هستید. من سوفیا هستم.
آلبرت که چندان متوجّه حال او نبود، قطعه عکس را از جیبش بیرون آورد تا آن را به سوفیا نشان دهد.
-توی این عکس دیدمت. خوشحالم که به موقع رسیدم. کلی سوال دارم که باید ازت بپرسم. لورن بعد از سفر پارسال، به شدت افسرده شده بود. باید بدونم چه اتفاقی براش افتاده.
سوفیا تمایلی نداشت، آن عکس را از آلبرت بگیرد و با لبخندی تصنعی پاسخ داد:
-اتفاقاً منم میخواستم تو رو ببینم. داشتم میومدم به آدرسی که ازت داشتم. منم راجع به همین موضوع باید باهات صحبت میکردم.
-چه عالی. با من چی کار داشتی؟
-در مورد دنیل، معلم دهکده باید باهات صحبت میکردم
آلبرت که اندکی گیچ شده بود، پرسید:
-دنیل چه ارتباطی با من داره؟ اون رو از کجا میشناسی؟
-خدای من. میشناسمش؟ این حرومزاده، شوهر سابقمه، آلبرت. پارسال بعد از جدایی، برای تدریس به دهکده اومد.
-خُب این چه ارتباطی به من داره؟
سوفیا که متوجّه سردرگمی آلبرت شده بود، بیش از این نمیتوانست تحمل کند و با فریاد خشم بر سر آلبرت فرود آمد:
-واقعا بعد از این همه مدّت متوجّه هیچ چیز مشکوکی در مورد دنیل نشدی؟ به نظرت همزمانی ورود لورن و دنیل اتفاقی بود؟ فکر میکنی این بچه از کجا اومده؟ واقعا فکر کردی بچه خواهرش؟ چرا دقیقاً بعد از سقط جنین لورن؟ این حرومزادهها به جفتمون خیانت کردن، آلبرت.
+اواخر شب – اتاق کشیش
او که دیگر برای باز کردن نامه مصمم بود. با شنیدن صدای گریه کودکی خارج از اتاق، اندکی صبر کرد. صدا قطع نمیشد، مویه و زاری مردی جوان نیز به آن اضافه شد. آلبرت برای یافتن منبع صدا از اتاق خارج گشت امّا تا جایی که چشم کار میکرد، کسی در آن اطراف نبود امّا آن صداهای سرد و مخدوش، آسایشش را گرفته بود. صدا شدت گرفت و از زیر درختان جنگل کناری سایه یک مرد با کالسکهای در دستش به او نزدیک میشد. آلبرت نیز به سمتشان قدم برداشت.
وقتی به آنها رسید، مرد بر روی کالسکه خم شده بود. آلبرت بر پشت سر او ضربهای زد، مرد برگشت و چهره او نمایان شد. گونههایی گودرفته، چشمانی کبود و شالگردنی خاکستری با نقش گلهای بنفش؛ گلویش را تا حدی میفشرد که از گوشه دهان مرد خون میچکید. آلبرت شوکه نشد و گردن شکسته نوزادی که داشت از قوطی پر شده از خون را مینوشید نیز برای او صحنه غریبی نبود. میدانست، چه اتفاقی برای آنها و خودش افتاده است، چشمانش را بست و سیگارش را به پوست دستش فشرد تا خاموش شود. وقتی چشمانش را باز کرد، آن دو رفته بودند و آلبرت به اتاق برگشت تا نامه لورن را بخواند.
ده دقیقهای طول کشید تا آلبرت خواندن نامه را تمام کند. سردرگمی را به وضوح میشد در لرزش دستها و پلکزدنهای متعدد چشم چپش مشاهده کرد. تصور میکرد، محتوای نامه را کامل از پیش حدس زده است و به پاسخ همه معماهای لورن پی برده است امّا حال، فهمیده بود که اشتباه کرده است. چشمانش به خماری میزد امّا خودش را جمع و جور کرد. کشیش ویلیام در حالی که بستهای به همراه داشت، سراسیمه وارد اتاق شد. آلبرت را دید که بُهتزده به نامه خیره است، دستی بر شانه او کشید و بر روی تخت خوابش نشست. شالگردنی خاکستری به همراه جوراب و دستکش کودکانه را از بسته همراهش در آورد. چهره کشیش جوان به شدت کدر و پیر میرسید. رعشهای بر تنش افتاد و همانگونه که اشکهایش سرازیر بود، دستکش نوزاد را بر روی صورتش زد. چندثانیه بعد جعبهای مملو از بافتنیهای گوناگون را از زیر تخت بیرون کشید.
-لورن نمیخواست کسی بدونه که هر هفته برای کلیسا بافتنی میاره. میگفت شاید تو خوشت نیاد، آلبرت. ماه پیش بود که من این بافتنیها رو به دنیل و دختر خواهرش هدیه دادم.
اشکهایش را پاک کرد و گفت: «باورم نمیشه، آلبرت»
کشیش بعد از آنکه بسته را در گوشه اتاق قرار داد، بیتوجّه به آلبرت پاکت سیگاری را از کشوی میز درآورد و از آنجا بیرون رفت. آلبرت نامه را به کناری گذاشت و قطعه عکسی که از اوایل شب به همراه داشت را از جیبش درآورد. قطره خونی که بر روی آن بود را با انگشتش پاک کرد و به تماشای تصویر لورن و دوستانش مشغول شد. لبخندی سرد بر لبهایش نشست زیرا خبری از سوفیا در آن عکس دستهجمعی نبود. و به جای چهره سوفیا در آن عکس، فضای خالی پسزمینه خودنمایی میکرد.
نامه را برداشت و آن را به گوشه قاب نقاشی مریم مقدس، آویزان کرد.