روزی شخصی نزدحاکم آمدو گفت :فلان روستابرسرزمین کشاورزی به جان هم افتاده ودراین نزاع چندنفرکشته شدند. واز حاکم درخواست کرد تابا میانجی گری این جنگ رابه اتمام رساند. حاکم که طبق عادت همیشه گی درحیاط مشغول هواخوری بود بالحنی تنددوگاوی را که مشغول خوردن گیاه بودند نشان داد وگفت:به این حیوان هابنگریندکه بدون هیچ مجادله وجنگی درحال خوردن غذای خود هستند بعد به اینها میگویند حیوان ؟حیف از اسم انسان روی بعضی هاباشد. مشاورحاکم که فردی زیرک و دانابود. سریع رفت و دو گاو را به داخل طویله برد.وبه خادمان دستور داد تا دوروزی به آنها هیچ غذای ندهند بعد دوروز که حاکم به داخل حیاط آمده دید مشاور افسار دوگاو را کشان کشان آورد وآنها را در کنار هم بر زمین کوبید و کمی علف بینشان قرار داد. باکمال تعجب حاکم دید گاو ها به جان هم افتاده و هم را لگد میزدند. مشاور با این کاربه حاکم فهماند که : جنگ نان انسان و حیوان نمیشناسد.
نویسنده:ناصراعظمی